عرفان و شعر



مکتب فلسفی افلاطونیون جدید تحت تاثیر تعالیم حضرت مسیح (ع) بوجود آمده است . حضرت مسیح ؛همواره توصیه می کرد که " ای مردم ،نسبت به هم و نسبت به خالق مهربان باشید " .

علت منطقی عشق ورزیدن ، در مکتب فلسفی افلاطونیون جدید ، این بود که " در جهان چیزی جز خالق نیست و هر چه هست خدا است " . غیر از خدا چیزی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. زیرا که وجود ،خداست و اگر چیزی غیر از خدا بوجود آید ،نا گزیر عدم است . که به وجود آمدن عدم امکان ندارد .چون وجود (هستی ) خداست .ناگزیر هر چه هست و از جمله انسان ، خدا می باشد . 

ادامه دارد .


ابو علی سینا ،ملقب به حجت الحق ، در سال 370 در نزدیک شهر بخارا به دنیا آمد . وی با خواندن تفسیر کتاب " حکمت الهی فارابی " از نظریات سقراط درس حکمت الهی را فراگرفت و در سن هیجده سالگی ، از تحصیل علوم بی نیاز شد . 

نظریه فلسفی ابن سینا :

در جهان هر چه هست ،به همان دلیل که هست ،جزو وجود است .وجود را خداوند ایجاد کرده است ولی؛ خود خدا ، سر سلسله موجودات نیست . یعنی خداوند که آفریدگار وجود است ، در خارج از حیطه موجودات قرار گرفته و نسبت به موجودات قدیم می باشد . هر چه هست ، از خداوند است ، اما خود خداوند در خارج از حیطه موجودات قرار دارد . 

وجود ، به عقیده ابن سینا : 

به عقیده ابن سینا ، وجود : 

- ماهیت است 

- خود وجود است . ماهیت هست اما ممکن است وجود بشود یا نشود .لیکن وجود وقتی ایجاد شد ، دارای ماهیت نیز می باشد . 

به عقیده ابن سینا ، همه چیز هست ولو وجود نداشته باشد .چون ماهیت آن وجود دارد .همانگونه که شعر هم بدون این که بوجود آمده باشد در ذهن انسان موجود است . 

به نظر ابن سینا موجودات دنیا بر سه قسم است : 

- ممتنع 

- ممکن 

- واجب 

اگر ماهیت یک وجود طوری بود که دانسته شد که بوجود نخواهد آمد ،آن وجود ممتنع است . 

ماهیتی که ممکن است منتهی به وجود بشود یا نشود ،مثل تمام چیزهائی که در این جهان بوجود می آید از جماد گرفته تا حیوان ،تمام این موجودات دارای ماهیت هستند . اما ممکن است وجود پیدا کند یا نکند . مثل باران که در آسمان وجود دارد ولی ممکن است ببارد یا نبارد . 

وجودی که از ماهیت جدا نیست و به وجود نیامدن آن وجود امکان ندارد و باید بطور حتم بوجود بیاید . 

وجود واجب ،ذات واجب الوجود ، یعنی خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که موجودیت همه موجودات از اوست و فقط خداوند است که دارای عنوان وجود واجب الوجود می باشد و جز او کسی و چیز ی این عنوان را ندارد . 


قبل ار ملاصدرا ، دو نفر از شعرای بنام و برجسته ایران ، جامی و فخرالدین عراقی ، عقاید ابن العربی را د راشعار خود ذکر کرده اند و نیز جلال الدین محمد بلخی ، صاحب مثنوی معنوی در کتاب خود قسمتی از نظریه های ابن العربی را ذکر نموده است . 

ملاصدرا ، در کهک و در جلسه درس خود گفت که :

اسم کامل ابن العربی ؛ ابوبکر محمدبن الحاتمی الطائی می باشد .اجدادش از قبیله معروف طائی بوده اند . ابن العربی ، عاشق زنی مسن تر از خود شده و با او ازدواج می کند . اسم این زن ؛ فاطمه بوده است . فاطمه به این العربی می گوید : 

" تنها از راه علم و دانش نمی توان به حقیقت پی برد و باید عشق هم داشت . عشق ، عبارتست از اخلاص و محبت نسبت به خدا و جز او کسی را ندیدن است . " 

ابن العربی به تشویق فاطمه وارد عرفان شد و سلوک در پیش گرفت .بطوریکه می گوید در سن هیجده سالگی ملهم شد و پیامبر اسلام را دید و به او گفت : 

" دل تو را از نور ایمان و عرفان روشن کردم و تو به حقیقت خواهی رسید ." 

از آن پس ابن العربی حس کرد که چیزهائی را می فهمد که د رگذشته قادر به ادراک آن ها نبود و با هر مسئله و معضل که مواجه می شود به سهولت حل می نماید و برای یافتن جواب هیچ مسئله ای در نمی ماند . 

در زمان حیات "ابن العربی "، در "شهر کوردو "واقع در اندلس دانشمندی موسوم به "ابو الولید" و معروف به " ابن الرشد " می زیسته است که با پدر ابن العربی آشنائی داشته است .وقتی آوازه ابن العربی جوان را می شنود ، از پدرش می خواهد که وسیله ملاقات او را با پسرش فراهم نماید . بالاخره ، پسر جوان به بهانه رساندن پیغامی به در خانه ابن الرشد روانه می گردد .ابن الرشد ، در را باز کرده و پسر جوان را با خود به داخل خانه برده و در کنار خودش می نشاند و با خوشحالی می گوید : 

بله 

پاسخ ابن العربی : 

بلی ، " ابن العربی می گوید که ؛ دریافتم که از جواب مثبت من ابن الرشد خیلی خوشحال شد و بعد از آن گفتم که ؛

نه "

جهره ابن الرشد با شنیدن پاسخ " نه " در هم شد و من دانستم که آن مرد برای چه از شنیدن جواب مثبت من خوشوقت گردید و آنگاه از شنیدن جواب منفی ،آثار اندوه در چهره اش نمایان شد . 

باز سکوت برقرار شد تا اینکه ابن الرشد گفت : 

به من اطلاع دادند که تو ملهم شده ای  و قلب تو منور گردیده و آن نور بقدری روشن است که تمام تاریکی ها را زائل می کند و تو می توانی همه چیز را بفهمی و هر مسئله و مشگل را حل کنی ،و اینک بگو؛ تو که می گویند نور معرفت به قلبت تابیده ،آیا موفق به یافتن حقیقت شده ای یا نه ؟ و اگر موفق شده ای بگو که حقیقت چگونه است ؟ 

پاسخ ابن العربی : 

گفتم ،وقتی تو از من پرسش کردی که " بلی " ؛ من فهمیدم چه می خواهی بگوئی و دانستم که می پرسی آیا من به حقیقت رسیده ام یا نه ؟و در جوابت گفتم که " بله " .و تو از شنیدن پاسخ مثبت من شاد شدی ؛آنگاه گفتم که "نه ".و مشاهده کردم که جواب منفی من تو را مهموم کرد .

من از آن جهت به تو پاسخ مثبت دادم که میدانم وارد شاهراه حقیقت شده ام و کسی که وارد شاهراه شود و را ه به پیماید ، بدون تردید به مقصد خواهد رسید . 

اما از این جهت جواب منفی دادم که هنوز به حقیقت نرسیده ام .چون را هپیمائی من تمام نشده است . معهذا از دور نور حقیقت را می بینم .همانطور که نور خورشید هنگامیکه قرص آفتاب پشت افق است از بالای افق دیده می شود . 

من از این جهت هنوز به حقیقت نرسیده ام که تمام مراحل عرفان را نپیموده ام و در حال سلوک (راهپیمائی ) هستم . ولی چون نورحقیقت را می بینم ، یقین دارم که به آن خواهم رسید . 

ابن الرشد پرسید که : 

 " این نور که تو اینک می بینی بتو چه آموخته است ؟ 

پاسخ ابن العربی : 

"این نوری که من اینک می بینم مرا سعادتمند کرده و احساس می کنم که مردی نیک هستم . زیرا همه را دوست می دارم و  در قلب من جز محبت وجود ندارد . و تمام آرزوهای من بر آورده می شود و هر گز از دم دسترسی به آنچه که آرزو دارم ناراحت نیستم . زیرا آرزوهای من طوری است که بر آوردن آن ها بدون اشکال است و هر گز آرزوئی نمی کنم که بر آوردن آن مستم تحمل رنج باشد یا اینکه نتوانم به آن برسم . چون در شاهراه حقیقت هستم و نور آن را از دور می بینم در قلب من هیچ نوع تردید راجع به مبدا وجود ندارد و ایمان دارم که خدا یکی است و همه چیز از خداست من هم بعد از اینکه مراحل سلوک را پیمودم به حقیقت یعنی خدا واصل خواهم شد . "

بزرگترین وحشت که د ردل های مردم وجود دارد ، بیم ترس از مرگ است و من با شادمانی بسوی مرگ می روم زیرا که میدانم یک عارف بعد از مرگ به خدا واصل خواهد شد . 

سوال : آیا عارف در حال حیات به خدا واصل می شود ؟ 

پاسخ : عارف بعد از این که مراحل سلوک را طی کرد ، به جائی می رسد که خدا را با چشم باطن می بیند و صدایش را با گوش باطن می شنود .اما ؛ به خدا ملحق نمی شود .برای اینکه جسم خاکی عارف مانع از این است که وی به خدا که جسم نیست ملحق گردد ،ولی همین که مرد ، به خدا ملحق می گردد  .

سوال : ابن الرشد پرسید : تو گفتی که همه چیز از خداست .آیا همینطور است ؟ 

پاسخ : بلی ، همینطور است .

سوال : در این صورت جسم خاکی عارف هم از خدا می باشد ؟

پاسخ : بلی همینطور است .

سوال : پس چرا عارف تا وقتی که زنده است و دارای جسم خاکی است ، نمی تواند به خدا ملحق شود . 

پاسخ : همه چیز از خدا است ولی رابطه آن ها با خداوند مانند رابطه نور آفتاب است با خود قرص خورشید و یا نور شمع است با خود شمع .نو رشمع از شمع می باشد و از آن جدا نیست و در عین حال جداست . اگر شمع روشن نباشد ، نورش وجود ندارد . اما نوری که از شمع به اطراف می تابد ،خود شمع نیست . جهان و موجوداتش نسبت به خدا همین طورند و از خدا هستند ، بدون اینکه خود خدا باشند . جسم خاکی عارف هم از خداست اما خود خدا نیست و لذا عارف ،ولو در حال حیات ،تمام مراحل سلوک را طی کرده باشد ،نمی تواند به خدا واصل گردد و جسم خاکی او مانع از وصال است . 

ابن الرشد ، د رمراکش زندگی را به درود گفت و موقع تشییع جنازه او متوجه شدند که وزن کتاب های تالیف شده اش از جنازه و تابوت او سنگین تر بوده است .

ابن العربی  در افریقا با دانشمندان مذاکره کرد . و پس از مذاکره با دانشمندان اندلس ،یک شب ،کیفیت روحی مخصوصی به او دست داد و در آن شب توانست به سلسله مراتب عرفانی پی ببرد و فهمید که :

1- جهان به وسیله یک قطب اداره می شود .

2- بعد از قطب ، دو امام وجود دارد .این دو امام د رمرحله ای مادون قطب واقع شده و وسیله جذب اشیاء و ذرات است .چنانچه مولوی می فرماید : 

ذره ذره کاندرین ارض و سماست 

جنس خود را همچو  کاه و کهرباست 

یکی از این دو امام جاذب است و دیگری مجذوب .اما نمی توان گفت که کدام یک از آن دو بیشتر تمایل به یکدیگر دارند . و باید گفت که تمایل هر دو برای رسیدن به هم ،مساوی است . 

3-مرتبه اوتاد که شماره اوتاد چهار تن است و این چهار تن بر چهار جهت اصلی فرمانروائی می کنند . 

4- مرحله ابدال که آن ها هفت تن می باشند که بر هفت اقلیم جهان حکومت می کنند . 

5-مرتبه نقبا که شماره آن ها دوازده است و آن ها حاکم بر دوازده برج هستند .

6- مرتبه نجبا که شماره آن ها هشت تن است که نماینده هشت سپهر می باشند . هشت سپهر عبارتند از : 

خورشید ، ماه ،زمین ،زهره ،مریخ ،مشتری ،زحل ،عطارد 

و همان شب به ابن العربی الهام شد که راه مشرق در پیش بگیرد .لذا به مکه رفت و پس از زیارت بیت خدا ، نوشتن کتابی به اسم  " فتوحات المکیه " آغاز نمود .سپس راهی بیابان های عربستان شد و حضرت خضر را دید . سپس حرفهائی را زد که برایش بسیار خطرناک بود.چون اکثر علماء قادر به درک گفته های او نبودند . لذا بالاخره ناچارا عازم قونیه شد و در آن جا شاگردی فدائی بنام " قونیوی " پیدا کرد که تا آخر عمرش وفادار بود و پس از مرگ او نسبت به تفسیر آثار او اقدام نمود . سپس رفت و تا آخر عمرش در آن جا ماند . و وقتی که زندگی را بدرود گفت ، او را د رمنطقه " صالحیه " واقع در دمشق دفن کردند که هنوز هم زیارتگاه است . 

 

 

 


شیخ بهائی ، در حضور شاه عباس کبیر و طلاب محصل ، در پاسخ به سوال شاه عباس در خصوص معنای اولین آیه قران کریم ، چنین گفت :

معنای باطنی " رحمن " یعنی رحم کننده ای که صفت ترحم ، جزو ذات اوست و رحیم ، صفت کسی است که ترحم جزو ذاتش نیست .مثل ابنای بشر که گاهی ممکن است دارای ترحم باشند و گاهی نباشند . 

خداوند که رحمان است و ترحم جزو ذات اوست ،چگونه ممکن است رحیم باشد ؟ 

یکی دیگر از صفات خداوند که جزو ذات او می باشد ،عدل است .و اگر خدا عدل نمیداشت ،با توجه به اینکه رحمان است و ترحم جزو ذات اوست ، تمام بندگان گناهکار می باید به بهشت بروند .زیرا خداوند همه را مورد ترحم قرار می داد و می بخشود . ولی عدل خداوند ،اقتضا دارد که بنده گناهکار کیفر به بیند و بنده ای که به وظایف خود عمل کرده باشد ،پاداش دریافت کند . آنچه که سبب می شود توبه گناهکار مقبول درگاه خداوند واقع گردد این است که خداوند رحیم است و قبل از اینکه توبه کند مورد رحم پروردگار قرار نمی گیرد . پس صفت رحیم ؛ مانند صفت رحمان جزو ذات خداوند نیست و صفتی است که خداوند گاهی ممکن است دارای آن باشد و گاهی نباشد . فقط برای ما مشخص نیست که نوع ترحم پروردگار ، مثلا در مورد جامدات چگونه است . 

هنگامی که خداوند ترحم ندارد ،با عدالت خویش با بندگان رفتار می کند ولی توبه بنده گناهکار ترحم پروردگار را به جوش می آورد و او بخشوده می شود . و شایان توجه است که در اولین آیه قران ،بنام خداوند دانا و توانا گفته نشده است بلکه گفته شده است که بنام خداوند رحمن و رحیم ؛ تا اینکه بندگان خدا به رحم کردگار اتکا ء داشته باشند و بدانند که ترحم خالق همواره ملجاء مخلوقات می باشد . 

شاه عباس دوباره سوال می کند که :

- بزرگترین صفت مرد چیست ؟ 

پاسخ : سخاوت 

- برجسته ترین صفت زن چیست ؟ 

پاسخ : عصمت 

- برجسته ترین صفت پادشاه چیست ؟ 

پاسخ : عدالت 

- برجسته ترین صفت خدا چیست ؟ 

پاسخ : تمامی صفات خداوند 

- زیارت اجرش پیاده بیشتر است یا سواره ؟ 

پاسخ : مسافر در راه وصل به محبوب ، هرقدر رنج به بیند ، لذتش از وصال بیشتر خواهد بود .

ملاصدرا ،نوعی حکمت (فلسفه ) ابداع نمود و نام آن را " عرفان شیعی " نهاد . ملاصدرا اعلام کرد که هر عالمی که از عرفان شیعی اطلاعی نداشته باشد نمی تواند رهبری شیعیان را به عهده بگیرد و چون علمای اصفهان هیجکدام به این فلسفه تسلط نداشتند ،صلاحیت تدریس در مدرسه ها را از دست دادند و این امر باعث شد که شکایت پیش شاه عباس برندو شروع به سعایت و بدگوئی از او نمایند . شاه عباس در مورد شکایت علما اندیشید و بر خلاف میل خود دستور اخراج ملاصدرا را از اصفهان و کلیه شهر های بزرگ داد . ملاصدرا بناچار راه مورچه خورت در پیش گرفت و از آنجا به کهک قم رفته و در آن محل منزل گزید . ملاصدرا در کهک ، به مدت دو سال تنها بود . ولی بعد از دو سال ، طالبین حقیقت از شهرهای مختلف ایران به سراغش رفتند . در این مدت دو سال ، ملاصدرا به علت عدم دسترسی به کتاب ، شروع به نوشتن کتاب نمود .


 

بشنو از نی چون حکایت می کند 

از جدائی ها شکایت     می کند 

منظور مولانا از نی ، انسان است که به خاطر جدائی از اصل خود ؛ ناله ها می کند .انسان به سبب جدا شدن از عالم مجردات و فضای یکتائی ،ناراحت است و روح غریبش که به عالم مادیات سفر کرده، و با این عالم مادی  سنخیتی ندارد ، از این جدائی شکایت می کند که مولانا بیان این احساس غربت و دلتنگی انسان ؛برای رسیدن به اصل خود را به ناله نی تشبیه می کند .

سفر روح از کجا و چگونه آغاز شده است ؟ 

تاریخچه ارتقاء روح انسان ؛به تکامل تدریجی آگاهی مربوط می شود که حاصل آن آگاهی کامل است و مخصوص انسان می باشد . نقطه آغاز ارتقاء آگاهی از جمادات شروع شده و پس از تکامل در نباتات و سپس حیوانات ، به صورت آگاهی تکامل یافته به انسان رسیده است . این آگاهی هنوز خام است .یعنی با این که جمادات و نباتات و حیوانات از این آگاهی بر خوردار هستند ولی خودشان به این آگاهی یا هشیاری اگاه نیستند . 

هشیاری خام تکامل یافته در جهان مادی توسط بچه و به مدت نه ماه در جنین مادر به تکامل خود ادامه می دهد و پس از نه ماه در جهان خاکی پا به عرصه حیات می گذارد .با بزرگ شدن بچه ، هشیاری جذب ذهن شده و با اقلام این جهانی هم هویت می شود . از اشعار مولانا جلال الدین رومی چنین بر می آید که انسان در سنین حدود ده تا بیست سالگی بایستی که هشیاری را از ذهن بیرون کشیده و یا از ذهن مرده و به زندگی زنده شود. ولی به سبب وجود اشکال در روش های تعلیم و تربیت در خانواده و نیز در اجتماع ،و عشقی نبودن ارتباطات؛ اغلب انسان ها در سنین بالاتر نیز در ذهن خود اسیر بوده و اصولا اطلاعی از رسالت انسان و هدف نهائی از خلقت خود را ندارند . 

هشیاری متولد شده از ذهن ، هشیاری خالص است .و کسی که هشیاری خالص دارد ، به زندگی وصل بوده و این زندگی است که برکت و انرژی زنده خود را از او به جهان مادی سرازیر می کند .زندگی است که به او می گوید که چه کند و چه بگوید و چگونه به بیند و . . . . یعنی که هشیاری خالص که به آن هشیاری حضور می گوییم ؛دید انسان را از دید مادی به حضور تغییر می دهد . زمانی که هشیاری در ذهن انسان به خواب رفته است , به علت هم هویت بودن با اقلام مادی ، هشیاری جسمی نامیده می شود ، ولی وقتی که هشیاری در ذهن بیدار شده و از ذهن خارج می شود که آن را مردن به ذهن نامیده اند، به هشیاری حضور تبدیل می شود . 

 چنین شخصی در اختیار زندگی است و مامور پخش برکت ،انرژی ، وخرد زندگی ،در  جهان هستی است . پیمانه اش را از عشق پر می کند و در جهان هستی می ریزد . عشق را در جهان پخش می کند . در نگاهش عشق می جوشد و به هر کس که نگاه می کند ، او را زندگی می بیند . خشمگین نمی شود .کینه و عداوت ندارد . لطیف است و نرم خو .قضاوت نمی کند .اغلب در سکوت است . اظهار نظر نمی کند مگر در مواقع ضروری . سعی در اصلاح دیگران ندارد . تنها خودش را در زیر نورافکن قرار داده و سعی د راصلاح خود دارد . و می داند که در این جهان هر کسی مسئول اصلاح خودش است و از دیگران به او ارتباطی ندارد . 

و خلاصه این که چون نوای نی غم انگیز است ، عرفا ، تلخی هجران را به  نوای نی تشبیه کرده اند . زیراکه جایگاه اصلی انسان قبل از آمدن به این جهان ، ماورای طبیعت بوده است ، وجدائی از آن جهان غیب و بی فرمی و اسیر شدن در کالبد مادی ،سوزش و تلخی هجران را به همراه داشته است .

کز نیستان تا مرا ببریده اند 

از نفیرم مردو زن نالیده اند 

نی می گوید که چون مرا از نیستان که محل زندگی من بوده است بریده اند و دور کرده اند ،از ناله اش بخاطر این دوری است که مردو زن نالیده اند. 

در این بیت  منظور مولانا از مرد و زن شاید این معنی معمولی آن نباشد و این عارف بزرگ و توانا  از جنبه های فاعلی و مفعولی موجودات  صحبت می کند .منظور از جنبه فاعلی اسما خداوندی و حالت مفعولی ماده و شئون آن می باشد . 

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق  

تا بگویم شرح   درد       اشتیاق

برای شرح دادن درد اشتیاق به سینه ای نیاز است که از درد فراق پاره پاره شده باشد . زیرا که درک و لمس چیزهائی که تجربه نشده است ، سخت است . مثلا کسی که درد هجران نکشیده است ، نمی تواند سختی و سوز این درد را درک کند . و کسی که به وصل معشوق نرسیده باشد نمی تواند شوق وصال را دریابد .

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل             خویش

من به هر جمعیتی نالان          شدم

جفت بد حالان و خوش حالان   شدم

هر کسی از ظن خود شد یار      من

وز درون من    نجست   اسرار    من

هر کسی که از اصل خودش دور مانده باشد ، جویای روزگار وصل خودش است . (شاید منظور فلسفه بازگشت به اصل مورد نظر باشد . ) مولانا می فرماید که : من با هر جمعیتی هم نشین بوده ام و یار و نزدیک بد حالان و خوش حالان شده ام .هر کسی از طریق ظن خود یار من می شود و کسی از درون من جویای اسرار من نیست . یعنی که خوشحال ، عوامل خوشحالی خود را در من نیز موثر می داند و فکر می کند آن چیزی که موجب خوشحالی او شده است می تواند موجب خوشحالی من نیز بشود و بر عکس .

در جهان هستی هیچ چیز دارای ثبوت نیست و بازگشت به اصل امکان پذیر نمی باشد . وهیچ حقیقتی در جهان تکرار پذیر نمی باشد .فقط از آن جائی که انسان در سیر تکاملی خود رو به سوی بی نهایت  می رود ، از این قانون مستثنی می باشد .

سر من از ناله من دور            نیست

لیک چشم و گوش را آن نور    نیست

تن ز جان و جان ز تن   مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور    نیست

اگر انسان ها چشم بینا و گوش شنوا داشتند ، می توانستند که از طنین ناله های من اسرار دل مرا دریابند . مثل جان و تن انسان که نسبت به هم  خیلی نزدیک هستند ولی ،دید جان از سوی تن امکانپذیر نیست .

چرا روح قابل رویت برای انسان نیست ؟

استاد علامه جعفری  در کتاب تفسیر مثنوی معنوی  در این خصوص می فرمایند که :

1- مفاهیمی را که حواس انسانی به ذهن تحویل می دهند ، و از آن ها موضوعات و مسائلی را می سازد ، همگی محدود و مشخص می باشند . در صورتی که ما بایستی برای شناسائی روح ، فعالیت در بی نهایت را هم که یکی از خصائص روح است مشاهده کنیم . و مشاهده بی نهایت با بی نهایت بودن ساگار نیست زیرا که هر مشهودی نهایتی دارد .

2- "خود "ما را آن چنان که تصور می کنیم ،روح برای ما مطرح می سازد . چگونه می توان با ساخته روح خود روح را شناخت .

3- خود هشیاری یکی از خواص عالی روح انسانی است .و تا خودهشیاری نباشد ما روح را در نخواهیم یافت . و همین که خواستیم آگاهی به خود پیدا کنیم ،اتحادی میان درک کننده و درک شونده صورت می گیرد که در نتیجه همه روح برای شناسائی مطرح نمی شود .

4- جریان و حرکت در حقیقت روح آن چنان حکمفرما است که اگر ما بخواهیم نقطه ای از روح را برای شناسائی خود بر نهیم ،همان نقطه در جریان حرکت از ما  عبور نموده  تنها عکسی از آن در ذهن ما مخلوط با چیزهای دیگر باقی مانده است . و لذا  تا کنون هیچ یک از روانشناسان و فلاسفه و انسان شناسان بطور عموم نتوانسته اند حقیقت روح را برای ما بیان کنند .

در این تفسیر از کتاب تفسیر مثنوی معنوی علامه استاد جعفری و جناب آقای مهندس پرویز شهبازی بهره گرفته شده است . 

ادامه دارد


 

این عالم چیست ؟ 

گفت هست این عالم پر نام و ننگ 

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ 

گر بدست آن نخل را مالد کسی

 آن همه یک موم گردد بیشکی

                                                                         

  چون همه موم است دیگر چیز نیست

وآنکه چندین رنگ آن خونیز نیست

 چون یکی باشد همه نبود دوئی

  هم منی بر خیزد این جا هم توئی 

=====================

مرد سالک چون به حد دل رسید

اندرین ره چون بدین منزل رسید

بشنود از وی سخن ها آشکار

هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جز او کس را نبیند یک زمان

هم جز او کس را نداند در جهان

هم درو هم زو و هم با او بود

هم برون از هر سه این نیکو بود

هر که در دریای وحدت گم نشد

گر همه آدم بود مردم نشد

هر که از اهل هنر وز اهل غیب

آفتابی دارد اندر جیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب

با خودش گیرد بر اندازد نقاب

هر که او در آفتاب خود رسید

تو یقین میدان ز نیک و بد رهید

تا تو باشی نیک و بد این جا بود

چون تو گم گشتی همه سودا بود

مرد سالک چون رسید این جایگاه

جایگاه و مرد بر خیزد ز راه

گم شود زیرا که پیدا آید او

گنگ گردد زانکه گویا آید او

جرو گردد کل شود نه کل نه جزو

صورتی باشد عجب نه جان نه عضو

هر چهار آید برون از هر چهار

صد هزار آید برون از صد هزار 

- لقمان سرخسی معروف گفت : 

ای خدای بزرگ ، پیرم و سرگشته و گم کرده راه ، بنده ای که در بندگی پیر شده باشد او را شاد می کنند و او را آزاد می کنند ، من اکنون در بندگی پیر شده و موی سیاهم را چون برف سفید کرده ام . بنده غم کشم ، شادیم به بخش و پیر گشتم ، خط آزادیم به بخش .هاتفی پاسخ داد : 

" ای بنده خاص خاص حرم ما ، هر کسی که از بندگی خلاصی خواهد ، عقل و تکلیف از او زایل می شود .این هر دو را ترک کن و به درون آی " . 

گفت الهی من تو را خواهم مدام 

عقل و تکلیفم نباید و السلام 

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون 

پای کوبان دست می زد در جنون 

گفت اکنون من ندانم کیستم 

بنده باری نیستم ، پس چیستم 

بندگی شد محو و آزادی نماند 

ذره ای د ردل غم و شادی نماند 

بی صفت گشتم ، نگشتم بی صفت 

عارفم اما ندارم معرفتن 

من ندانم من توام یا تو منی 

محو گشتی در تو و گم شد منی 

============

روزگاری شد که باشد بیشکی 

هم تو من هم من تو  و آن هر دو یکی 

تو منی یا من توام چند از دوئی 

یا تو ام من یا تو من یا من توئی 

چون تو من باشی و من تو برده ام 

هر دو تن باشیم یک تن والسلام 

تا دوی بر جاست در شرکت نیافت 

چون دوئی بر خاست توحیدت بتافت 

تو درو گم گرد تو حید این بود 

گم شدن گم کن که تفرید این بود 

////////////

ششمین وادی ، وادی حیرت است که : 

بعد از آن وادی حیرت آیدت 

کار دایم درد و حسرت آیدت 

آه باشد درد باشد سوز هم 

روز و شب باشد نه شب نه روز هم 

مرد حیران چون رسد این جایگاه 

در تحیر مانده و گم کرده راه 

گم شود در راه حیرت محو و مات 

بی خبر از بود خود و از کاینات 

هر که زد توحید بر جانش رقم 

جمله گم گردد ازو او نیز هم 

گر بدو گویند هستی یا نه ای 

سر بلند عالمی  ، پستی ، که ای ؟ 

د رمیانی ، یا برونی ، از میان 

بر کناری یا نهانی یا عیان 

فانئی یا باقئی یا هر دوئی 

هر دوئی یا تو نه ای یا نه توئی 

گوید اصلا می ندانم چیز من 

وین ندانم ، هم ندانم نیز من 

عاشقم ، اما ندانم بر کیم 

نی مسلمانم نه کافر ، پس چیم ؟ 

لیکن از عشقم ندارم آگهی 

هم دلی پر عشق دارم هم تهی 

///////

زین عجب تر حال نبود در جهان

حالتی نی آشکارا نی نهان

 نی توانم گفت ، نی خاموش بود

نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می گردد ز جان

 نه از و یک ذره می یابم نشان

 دیده ام صاحب جمالی کز کمال

 هیچ کس ندهد نشان در هیچ حال 

 

 

نیست پیش چهره او آفتاب 

 

ذره ای ، والله اعلم بالصواب

چون نمی دانم چه گویم بیش از این

گر چه او را دیده ام من پیش از این

من چو او را دیده و نا دیده ام

درمیان این و آن شوریده ام

 هفتمین وادی ، وادی فقر و فنا است که :

بعد از این وادی فقر است و فنا

کی بود این جا سخن گفتن روا

عین این وادی فراموشی بود

گنگی و کری  و بیهوشی بود

صد هزاران سایه جاوید تو

گم شده بینی ز یک حورشید تو

بحر کلی چون به جنبش کرد رای

نقش ها در بحر کی ماند به جای

هر دو عالم نقش این دریاست بس

هر که گوید نیست این سوداست بس

هر که در دریای کل گم بوده شد

دائما گم بوده و آسوده شد

دل در این دریا بدین آسودگی

می نباید هیچ جز گم بودگی

گر از این گم بودگی بازش دهند

صنع بین گردد بسی رازش دهند

سالکان پخته و مردان مرد

چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم زین پس چه سود

لا جرم دیگر قدم کس را نبود

چون همه در گام اول گم شدند

تو جمادی گیر اگر مردم شدند

گر پلیدی گم شود در بحر کل

در صفات خود فرو ماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا شود

از وجود خویش نا پیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود

او چو نبود در میان زیبا بود

بود او و او بود چون باشد این

از خیال و عقل بیرون باشد این 


 

از نظر عطار نیشابوری ، هفت وادی سلوک که سالک راه عرفان باید به پیماید ، به شرح زیر می باشد : 

1- وادی طلب 

2- وادی عشق 

3- وادی معرفت 

4- وادی استغنا 

5- وادی توحید 

6- وادی حیرت 

7- وادی فقر و فنا 

عطار نیشابوری ،پس از بیان هفت وادی عرفان ، به شرح تک تک وادی ها شروع کرده و می گوید  :

اول وادی طلب است . در این وادی :

جدو جهد اینجاست باید سال ها 

زانکه این جا قلب گردد    حال  ها 

مال این جا بایدت انداختن 

ملک این جا بایدت در باختن 

در میان خونت باید آمدن 

و ز همه بیرونت باید آمدن 

چون نماند هیچ معلومت بدست 

دل بباید پاک کرد از هر چه هست 

چون دل تو پاک گردد از صفات 

تافتن گیرد ز حضرت نور  ذات 

چون شود آن نور بر دل آشکار 

در دل تو یک طلب گردد هزار 

گر شود در راه او آتش پدید 

ور شود صد وادی ناخوش پدید 

خویش را از شوق او دیوانه وار 

بر سر آتش زند  پروانه   وار 

سرطلب گردد ز مشتاقی خویش 

جرعه ای می خواهی از ساقی خویش 

جرعه ای زان باده چون نوشت شود 

هر دو عالم کل فراموشت شود 

غرقه دریا به ماند خشگ لب 

سر جانان می کند از جان طلب 

ز آرزوی آنک سر بشناسد او 

ز اژدهای جان ستان نهراسد او 

کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش 

در پذیرد تا دری بگشایدش 

چون درش بگشاد چه کفر و چه دین 

آنکه نبود ز آن سوی در آن و این

 دوم وادی عشق است که :

بعد از آن وادی عشق آید پدید

 غرق آتش شد کسی کانجا رسید  

 عاشق آن باشد که چون آتش بود  

 گرم رو سوزنده و سرکش بود

   عاقبت اندیش نبود یک زمان  

 غرق در آتش چو آن برق جهان  

  لحظه ای نی کافری دارد نه دین  

  ذره ای نی شک شناسد نی یقین  

 نیک و بد در راه او یکسان بود  

 خود چو عشق آمد نه این نه آن بود  

 دیگران را وعده در فردا بود  

 لیکن او را نقد هم این جا بود  

 تا نسوزد خویش را یکبارگی  

  کی تواند رست از غم خوارگی

   عقل در سودای عشق استاد نیست  

 عشق کار عقل مادر زاد نیست  

 عشق این جا آتش است و عقل دود  

 عشق جون آمد گریزد عقل زود  

  گر ز غیبت دیده ای بخشند راست  

 اصل عشق آن جا به بینی کز کجاست

   گر تو را آن چشم غیبی باز شد  

 با تو ذرات جهان همراز شد  

 مرد کار افتاده باید عشق را  

  مردم آزاده باید عشق را  

 زنده دل باید در این ره مرد کار

تا کند در هر نفس صد جان نثار  

وادی سوم وادی معرفت است که :

چون بتابد آفتاب معرفت

  از سپهر این ره عالی صفت

 هر تنی بینا شود بر قدر خویش

باز یابد در حقیقت صدر خویش

سر ذاتش چون بر او روشن شود

گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون نی پوست او

چون نه بیند ذره ای جز دوست او

هر چه بیند روی او بیند مدام

ذره  ذره کوی او بیند تمام

صد هزار اسرار از زیر نقاب

روی می بنمایدش چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام  

تا یکی اسرار بین گردد تمام

 گر ز اسرارت شود ذوقی پدید

  هر زمانت نو شود شوقی پدید  

خویش را در بحر عرفان غرق کن

  ورنه باری خاک ره بر فرق سر

 هر که مست عالم عرفان بود

  بر همه خلق جهان سلطان بو د  

ترک جان باید گرفت از روی دل

  تا چو مردان در رسی در کوی دل

 چهارم وادی ، وادی استغنا است که :

بعد از آن وادی استغنا بود

  نی در آن دعوی و نی معنا بود

  می جهد از بی نیازی صرصری  

می زند بر هم به یکدم کشوری  

هفت دریا یک شمر اینجا بود  

هفت دوزخ یک شرر این جا بود

  هشت جنت نیز آن جا مرده ای است  

هفت دوزخ هم چو یخ افسرده ایست  

گر دو عالم شد همه یکبار نیست  

در زمین ریگی همان  انگار نیست

  گر نماند از دیو و از مردم اثر

   از سر یک قطره باران در گذر  

 گر بریزد جمله تن ها بخاک  

 موی حیوانی اگر نبود چه باک

   گر شد این جا جز و و کل ای جان تباه

  کم شد از روی زمین یک پر کاه   

 پنجمین وادی ، وادی توحید است که : 

بعد از آن وادی توحید آیدت 

منزل تجرید و تفرید آیدت 

رویها چون زین بپایان در کشند 

جمله سر از یک گریبان  بر کشند 

گر بسی بینی عدد گر اندکی 

آن یکی باشد در این ره آن یکی 

چون یکی باشد یک اندر یک مدام 

آن یکی اندر یکی باشد تمام 

نیست آن یک کان احد آید تو را 

زان یکی کاندر عدد آید ترا 

چون برون است این ز حد و از عدد 

از ازل قطع نظر کن و ز ابد 

چون ازل گم شد ابد هم جاودان 

هر دو را کی هیچ باید در میان 

چون همه هیچی بود هیچ اینهمه 

کی بود در اصل جز پیچ اینهمه 

ادامه دارد


 

غم و حزن در کتب صوفیه  و عرفا حکایتی دیگر دارد . در باره غم گفته اند که غم ،غلبات احوال معشوق بر عاشق است و یا حالتی است که عاشق در مقابل هجوم خیال معشوق دارد . 

خوشا وقت شوریدگان غمش 

اگر زخم بیند اگر مرهمش 

عشق پیش از آنکه بجائی در آید ، حزن را می فرستد تا جایش را تمییز کند .چنانکه در کتاب  " مونس العشاق " سهروردی آمده است که : 

" حزن وکیل در عشق است .زیرا ،حزن و اندوه و غم می توانند سینه و آئینه دل را صاف کنند . " 

ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق 

گفتم ای ناصح مشفق هنری بهتر از این ؟ 

سهروردی در همان کتاب مونس العشاق معتقد است که آفرینش به سبب اصل حسن ، عشق ، و حزن بر می گردد . 

در روایات و احادیث آمده است که : 

" مومنان و معصومان حزن و اندوهشان در دل است و شادمانی و سرور در چهره شان " .

از امام صادق (ع) نقل شده است که می فرماید : 

" حزن از علائم و آثار مردان با معرفت است و آن به خاطر القاآت غیبی و واردات بسیاری که بر قلوب آنان وارد می شود و هم به سبب افتخار درک سایه ، و پوشش بزرگواری و عظمت پروردگار متعال است . " 

در کتاب " نفخه الروح و تحفه الفتوح " آمده است که : 

" حزن حالتی است که چون بر سالک غالب شود و قایم گردد ، او را از غیر و اشتغال به غیر ، فانی گرداند و نتیجه آن اشفاق است " . 

- علل غم از نظر مولانا : 

1- غرور و خود بینی : 

از آنجا که انسان مغرور ، همه چیز را برای خود می خواهد ، چنین می اندیشد که همه امور مورد علاقه اش باید برای او فراهم باشد و از زوال و نیستی به دور . و وقتی که با نبود آن ها مواجه شود ، دچار غم و اندوه می شود . 

اینهمه غم ها که اندر سینه ها ست 

از بخار و گرد باد و بود ما است 

و چون یکی از نتایج غرور و خود بینی ، بی ادبی و بی باکی است که خود بی ادبی باعث غم و اندوه می شود .مولانا در بیان ضررهای بی ادبی می فرماید که : 

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم 

ان ز بی باکی و گستاخی است هم 

هر که بی باکی کند در راه دوست 

رهزن مردان شد و نامرد او ست 

در غزلیات شمس نیز " با خود بودن " را عامل غصه و غم می داند و چاره آن را در بی خودی ارائه می دهد . 

آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای 

وان نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت 

 

2-جفا کردن با عقل کل و فرو رفتن در معاصی و شهوات:

منظو از عقل کل ، خداوند است . مولانا معتقد است که مجموع عالم ، صورت عقل کل است .چون با عقل کل به کژ روی و جفا کردی ، صورت عالم تو را غم فزاید . 

کل عالم صورت عقل کل است 

کو ست با بای هر آنک اهل قل است 

چون کسی را عقل کل کفران فزود 

صورت کل پیش او هم سگ نمود 

من که صلحم دایما با این پدر 

این جهان چون جفت هستم در نظر 

هر زمان نوصورتی و نو جمال 

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال 

مولانا می گوید که هر معصیتی موجب دل گرفتن می شود که نمونه آن را هم دلتنگی سارق ذکر می کند. 

در معاصی قبض ها دلگیر شد 

قبض ها بعد از اجل زنجیر شد 

درد چون مال کسان را می برد 

قبض و دلتنگی دلش را می خلد 

او همی گوید عجب این قبض چیست 

قبض آن مظلوم کز شدن گریست 

در دفتر پنجم نیز آمده است : 

هیچ اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و در دسر 

لیک بی اصلی نباشد این جزا 

بی گناهی کی برنجاند خدا 

آنچه اصل است و کشنده آن شی است 

گر نمی ماند به وی هم از وی است 

پس بدان رنجت نتیجه زلتی است 

آفت این ضربتت از شهوتیست 

3- دوری از معشوق و اصل خود و اسیر صفات سفلی شدن : 

چون نتیجه هجر همراهان غم است 

کی فراق روی شاهان زان کم است 

ما بدین درگه ملولان نیستیم 

تا ز بعد راه هر بیستیم 

دل فرو بسته و ملول آن کس بود

کز فراق یار در محبس بود 

مولانا هنگام تشبیه روح انسان به پرنده ای که از هوای قابل پراز خود جدا مانده و اسیر زمین شده است و بدین سبب دچار غصه و اندوه گشته است می گوید : 

مرغ پرنده چو ماند در زمین 

باشد اندر غصه و درد و حنین 

باری وقتی مرغ روح نتواند به عالم بالا طیران کند ، از اسارت در زمین و گرفتاری در زندن سفلی دچار ملال می گردد .او باید این ملال را درک کند و قدرت پرواز را در خود تقویت نماید . در این صورت است که می تواند هم چون طیور الصافات بر پرد . 

چون ملالم گیرد از سفلی صفات 

بر پرم همچون طیور الصافات 

4- آرزوهای دراز : 

در نظر مولانا ، یکی از علل غم ، طول امل و آرزوست . 

آدمی را عجز و فقر آمد امان 

از بلای نفس پر حرص  غمان 

آن غم آمد آرزوهای فضول 

که بدان خو کرده آن سایه غول 

5- ترک ورد و ذکر : 

وقتی انسان از یاد خدا غفلت ورزد و دچار نسیان شود ، اگر خداوند به دل او غمی وارد کند که او را از خود بر آورده و بسوی خدایش رهنمون گردد . در این جا غم به موجب : 

ای دل چون عتاب و غم هستی نشان مهر او 

ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری 

تنها برای ادب کردن و یاد آوری و نشان دادن مهر خدا به بنده می باشد . 

6- نداشتن سرور و راهنما : 

یکی از علل مردگی دل و پژمردگی روان ، نداشتن راهنما و یا ترک او و  پیروی نکردن از اوست . 

اینهمه که مرده و پژمرده ای 

زان بود که ترک رهبر کرده ای 

7- فعل انسان : 

مولانا غم را زاده عمل خود بشر می داند . 

پس تو را هر غم که پیش آید ز درد 

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد 

8- خیال و هستی مادی : 

هستی از نظر مولانا به سه دسته تقسیم می شود : 

الف - عدم 

ب - خیال 

ج - عالم ماده و طبیعت 

منظور از عدم ، عالم غیب و ماورای طبیعت است که در آنجا هیچ تنگی و محدودیت نیست و همه چیز آن بی نهایت است . در آنجا غمی نیست . 

هر کی بالاست مر او را چه غم است 

هر کی آنجاست مر او را چه غم است 

این عدم خود چه مبارک ای است 

که مددهای وجود از عدم است 

عالم خیال ، یک مرتبه و تنگ تر و پائین تر از عالم عدم است و آن همان است که ما در خواب اشیائی را می بینیم که مادی نیستند . اما به عدد و صورت دارند .قدم نهادن عارف و سالک در این راه سبب غم و اندوه می شود . چرا که دیگر از آن وسعت و عظمت عالم عدم خبری نیست . عالم ماده و طبیعت عالم ترکیب و اضداد است . از هر دوی آن ها محدود تر و تنگ تر است . بودن عارف در این عالم نیز موجب غم است . چه اینکه این عالم از عالم عدم و خیال محدود تر است . در حالی که عارف تنها زمانی عاری از غم است که مرغ روحش در عالم عدم پرواز کند و از این تنگی رهائی یابد . 

تنگ تر آمد خیالات از عدم 

زان سبب باشد خیال اسباب غم 

باز هستی تنگ تر بود از خیال 

زان شود در وی قمر ها چون هلال 

باز هستی جهان حس و زنگ 

تنگ تر آمد که زندانی است تنگ

علف غم به یقین عالم هستی باشد  

جای آسایش ما جز که عدم نیست برو 

 

 

 

 

9- شناساندن شادی :

خداوند رنج و غم را از برای آن آفرید تا خوشدلی  شادی را بشناساند .

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد  خوشدلی آید پدید

عوامل بر طرف کننده غم :

1- سرعت جریان روح عارف :

هر چه که روح بزرگتر و جریان آن سریع تر باشد ، نقطه های تصورات ،خیالات و تجسمات و . . . با سرعت بیشتری به جریان آفتاده و عبور می کند . در نتیجه در درون مردان الهی ، غم و اندوه بدون اینکه توقفی به خود راه دهد ، با سرعت می گذرد .

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نیاید در ضمیر عارفان

چون بغایت همتلی بود  شتاب

پس نگنجد اندرو  الا که آب

2- با حق بودن :

در برابر لذت ها و خوشی های زود گذر این دنیا ، بایستی به حق متوسل شد و حود را در او گم کرد . مولانا در این مورد از دانه پر مغزی که در خاک محو می گردد و در نتیجه از قبض در آمده و بسط می شود .در واقع او روح انسانی را در نظر دارد که هنگام محو شدن د رحق و زایل شدن صفات بشری اش ، از دل گرفتگی به در می آید .

دانه پر مغز با خاک شدم

خلوتی و صحبتی کردار کرم

خوشیتن در خاک کلی محو کرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

پر گشاد و بسط شد مرکب براند

در غزلیات شمس نیز مست خدا شدن را چنین به نظم بیان می کند :

تا نشوی مست خدا ، غم نشود از تو جدا

تا صفت گرگ دری ، یوسف کنعان  نبری

و یا در جائی دیگر می فرماید :

گر صید خدا شوی ، ز غم رسته شوی

گر در صفت خویش روی ، بسته شوی

میدانک وجود تو حجاب ره تو است

با خود منشین که هر زمان خسته شوی

3- شراب :

مولانا تنها شراب معرفت و باده منصوری را زایل کننده غم می داند .

عاشق به جهان چه غصه دارد

تا جام شراب وصل بر جاست

4- عشق :

عاشق هر چه جز معشوق باقی را فانی می یابد و هیچ چیز به جز او در دلش جای نمی گیرد  . لاجزم وقتی که عشق آید ، غم هم رخت بر می بندد.

ره آسمان درون است ، پر عشق را به جنبان

پر عشق چون قوی شد غم نردبان   نماند

5- سبزه :

دیدن سبزی و بودن در طبیعت نیز زایل کننده غم است . علت غم های مادی بشری ، دور افتادن از طبیعت است و در دامن طبیعت شادی و شعف وصف ناپذیری انسان را فرا می گیرد .

6- صبر :

صد هزاران کیمیا حق افرید

کیمیائی هم چو صبر آدم ندید

7-ذکر نام پاک :

ذکر نام پاک خداوند ، انسان را از غم دور می کند .

8- انسان :

درمان غم و اندوه در خود انسان است . همانگونه که عامل غم و اندوه نیز خود انسان می باشد .

تو درمان غم ها ز بیرون مجوی

که با زهر و درمان غمها توئی

به نظر مولانا ، دهنده غم ، خداوند است . و عکس العمل نیکو در مقابل غم ، از نظر مولانا ، استغفار است و بایستی از خد اوند طلب بخشش کرد .

- فایده و اثر غم و پذیرش آن از سوی عارف :

غمی که نه از روی اختیار و نه به سبب امور دنیوی باشد بی تردید در تکامل و ارتقای روحی انسان موثر است .

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان واروی سوی کمال

شاد شو از غم که غم وام لقاست

اندین ره سوی پستی ارتقاست

باری هدف نهائی تکامل ، قرب حق ات . فرد با درد و غم بیشتر به یاد خدا می افتد و در نتیجه با خواندن خدا ، حق هم او را یاد می کند . چنانکه در مثنوی پس از اشاره به ملک و مال فرعون می گوید :

در همه عمرش ندید او درد سر

تا ننالد سوی حق آن بد گهر

درد آمد بهتر از ملک جهان

تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگی است

خواندن با درد از دلبردگی است

سپس ، از کفران تیره بخت و نزدیکی نیک بخت به حق ، در هنگام رنج سخن می راند و نیز پاک کردن دل از غیر که در نتیجه انسان را به خدا نزدیک می کند ، از اثرات غم است .عرفا رنج و غم را ارج زیادی می نهند و اعتقاد دارند که اندوه انسان را از طعام و از گناه باز می دارد . اینان دلیل بر اندوه را بسیاری ناله می دانند . و گویند بر هر چیزی ذکاتی است و ذکات عقل نیز درازی اندوه بود . عاشق چون رضای معشوق را در غم می بیند ، پس هر گز از غم سیراب نمی شود .  


 




عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند! 
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید! 
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند. 
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند. 
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند. 
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند. 
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چراکه می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند. 
انرژی اوج، به رایگان به کسی داده نمی‌شود. به‌طور اساسی در قانون بقای طبیعت، تقلای بقای نیروهای منفی، ایجاب می‌کند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی، همیشه بیش‌تر از جریان موافق شما باشد. 
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به‌ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید. 
نیرویی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود، توسط همان کسانی فراهم می‌شود که درحال حاضر، مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی‌تان ‌را دارند. 
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تأمل و آمادگی و صبر و تدبیر به‌موقع، از این نیرو برای بالا‌رفتن و اوج‌گرفتن استفا‌ده کنید. 
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و. خود گله‌مند نباشید. این‌ها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند، شاید هرگز صعودی در زندگی‌تان حاصل نگردد. 
به‌جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌کردن، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت‌ها و سختی‌های زندگی بیندیشید. 
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ‌می‌دهد که به‌ظاهر، آزاردهنده و ناخوشایند است، شک نکنید که او در هر‌چه رقم می‌زند، خیر و برکت و سعادت پنهان است. این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریان‌های مخالف را داشته باشیم و در وقت مناسب، بال‌های خود را بگشاییم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم


 

خواندنی :

یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .

 

 

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .

پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"

 

http://Groups.yahoo.com/Group/KohanDiar

 

اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "

و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "

در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .

"خوش شانسی ؟

بد شانسی ؟

کسی چـــه میداند ؟"

هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .


ملاصدرا مثل اکثر دانشمندان واقعی ،شب زنده دار بود و روزها در مدسه تدریس می کرد و شب ها را صرف نوشتن کتاب می نمود . خود ملاصدرا می گوید : 

" هنگامی که در کهک به سر می بردم ، برای تزکیه نفس می کوشیدم  و در حال تنهائی به فکر فرو می رفتم و معلوماتی را که فرا گرفته بودم از نظر می گذرانیدم . من می کوشیدم که با نیروی علم و ایمان به اسرار هستی پی ببرم و بر اثر اخلاص و تزکیه نفس قلبم روشن شد و در های ملکوت یعنی دنیائی که د رآن فرشتگان زندگی می کنند و آنگاه درهای جبروت ،یعنی دنیائی که مسکن ارواح مجرد است و اسامی اعظم خداوند در آن دنیا وجود دارد برویم گشوده شد و به اسرار دنیای الهی پی بردم و چیزهائی فهمیدم که در آغاز تصور نمی کردم رموز آن ها بر من مفتو ح گردد . 

من در آن عالم تنهائی نه فقط به رموز الهی پی بردم ،بلکه قسمتی از آن ها را دیدم و آنچه را که دیدم ،نمی توانم بر زبان بیاورم ؛ زیرا تمام مشهودات را نمی توان توصیف کرد اما مسموعات را می توان نقل نمود و آنچه را که انسان فهمیده می تواند به دیگران بفهماند .آنچه من می گویم ، چیزهائی است که فهمیده یا شنیده ام ، نه چیزهائی که به نظرم رسیده است .زیرا از عهده توصیف آن ها بر نمی آیم .آنچه من می گویم حکمت الهی است و حکمت ربانی را آنطور که فهمیدم وصف می کنم ، نه آنطور که دیدم .

در کهک ، در عالم انزوا ،قلبم از نور خدا منور گردید و اسرار خدا را مشاهده کردم . "


دیده شده است که عرفای بزرگ ،بعد از تحصیل حکمت و مدتی سلوک کردن ، در مراحل مختلف عرفان منحرف گردیده اند .عارفی چون بایزید بسطامی ، وقتی می شنود که موذن می گوید :" الله اکبر " ،می گوید :" ان اکبر منه " یعنی من از او (خدا) بزرگتر هستم . و یا وقتیکه می شنود که مودن می گوید : " سبحان الله " می گوید : " سبحان ما اعظم شانی " یعنی بقدری به برتری خود می نازد که ازعظمت شان و مرتبه اش دچار بهت می شود . و یا وقتی که حافظ می گوید : 

بودم آن روز من از طائفه درد کشان 

که نه از تاک نشان بود ونه از تاک نشان 

گرچه این شعر تحت تاثیر حکمت افلاطونیون جدید سروده شده است ولی دعوی الوهیت است . حافظ می گوید : وقتی که من بودم ، خدا نبود .و چون طبق نظریه کسانی که معتقد به وحدت وجود هستند ، همه چیز خداست و غیر از خدا (هستی )چیزی نیست . زیرا در خارج از حدود هستی چیزی نمی تواند وجود داشته باشد . 

این نوع گویش ها را " طامات گوئی " می گویند .طامات به معنی لبریز شدن ظرف یا دریاست .یعنی ظرفیت بایزید بسطامی پر و لبریز شد و به همین جهت این جملات را بر زبان آورده است . با اینکه طامات گوئی حافظ به سبب احتمالا جوانی ، قابل چشم پوشی است ولی بایزید بسطامی ، هنگامی که این جملات را بر زبان آورده از کهولت سنی (65 سال ) برخوردار بوده است . 

- عرفا با اینکه می دانستند خداوند قابل شناختن نیست ولی می کوشیدند که خود را به او نزدیک کنند و برای وصول به خدا ، دچار حالت بیخودی می شدند بدون اینکه شراب بنوشند یا مواد مخدر مصرف نمایند . ولی از موسیقی برای بیخود شدن استفاده می کردند .مولوی ، صاحب مثنوی معنوی می فرماید : 

یکدست جام باده و یکدست زلف یار 

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 

تمام کسانی که از راه عرفان می خواستند خود را بخدا نزدیک کنند می دانستند که نخواهند توانست خدا را بشناسند و لیکن امیدوار بودند که بخدا برسند و آن ها فکر می کردند بعد از اینکه بخدا رسیدند او را خواهند شناخت ، چون خدا خواهند شد . 

عارفان ، نسبت به صوفیان مردانی متین و سنگینی بودند و عقیده داشتند که :

"عشق اساس هستی است . عشق از خالق جدا نیست و چون خالق و مخلوق یکی است ، پس عشق از مخلوق هم جدا نیست . تمام ذرات جهان اعم از جاندار و بی جان بر اثر وجود عشق ،جاذب و مجذوب هستند . "

علم امروزی این نظریه را قبول دارد .چرا که اساس ماده بر دو نیرو که در واقع یک نیرو اما دو وجه می باشد استوار شده است .این دو وجه عبارتند از : 

1- الکتریسته مثبت که در پروتون یعنی هسته اتم هست .

2-الکتریسته منفی که در الکترون وجود دارد و این دو جاذب یکدیگر هستند . 

- خالق و مخلوق و عشق در نظر عارفان یک تثلیث بود در وحدت و این نظریه شبیه بود به تثلیث مسیحی که عقیده دارند ؛ پدر و پسر و روح القدس ،سه چیز است در یک چیز .

به عقیده عارفان چون عشق مظهر قدرت خداوند می باشد ، قابل توضیح نیست . امروز نیز که ما مجهز به علوم قرن بیستم هستیم ، نمی توانیم توضیح دهیم که نیروئی که یک وجه آن الکتریسته مثبت و وجه دیگر آن منفی بوده و اساس ماده را تشکیل می دهد ، چه چیز است . 

یکی از گفته های عارفان ایران ،سرعت عشق است که در یک لحظه می تواند از زمین به منتهای سماوات برود و برگردد .و ما می بینیم نیروئی که نمی دانیم چیست ،در یک ثانیه بشکل موج سیصد هزار کیلومتر طی می کند و سرعت وجه دیگر از این نیرو که قوه جاذبه می باشد آنی است و آنقد رسریع است که هنوز نتوانسته اند سرعت آن را اندازه بگیرند . به عقیده عارفان : 

روئیدن گیاه ناشی از عشق است و حرکت آب در جویبار از عشق سرچشمه می گیرد .شعله ور شدن آتش از عشق می باشد و چهچهه بلبل و شکفتن گل هم از نیروی عشق قوت می گیرد و صوفی هم در خانقاه یا در بازار با نیروی عشق می رقصد و تمایل مرد و زن نسبت به یکدیگر نیز از همان عشق است . 


مکتب فلسفی افلاطونیون جدید تحت تاثیر تعالیم حضرت مسیح (ع) بوجود آمده است . حضرت مسیح ؛همواره توصیه می کرد که " ای مردم ،نسبت به هم و نسبت به خالق مهربان باشید " .

علت منطقی عشق ورزیدن ، در مکتب فلسفی افلاطونیون جدید ، این بود که " در جهان چیزی جز خالق نیست و هر چه هست خدا است " . غیر از خدا چیزی وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد. زیرا که وجود ،خداست و اگر چیزی غیر از خدا بوجود آید ،نا گزیر عدم است . که به وجود آمدن عدم امکان ندارد .چون وجود (هستی ) خداست .ناگزیر هر چه هست و از جمله انسان ، خدا می باشد . 

افلاطونیون جدید هم براساس نظریه های مختلف،به چند مکتب منقسم شدند :

1-بعضی از افلاطونیون جدید ، انسان و سایر موجودات جهان را خدا می دانستند و منصور حلاج ، صوفی معروف که با طرز فجیعی کشته شد از اینگونه اشخاص بود و "اناالحق "،یعنی من خدا هستم ،می گفت .

2-دسته ای دیگر از این گروه عقیده پیدا کردند که انسان از خدا هست ولی خدا نیست. مثل نور که از خورشید است ولی خورشید نیست . 

3-دسته ای دیگر از افلاطونیون جدید عقیده داشتند که بر اثر خلقت ،مخلوق از خالق جدا شده است ولی امیدواری هست که به خالق به پیوندد.

نتیجه اینکه : 

عشق ، در تمام مکتب های افلاطونیون جدید دارای اهمیت بوده و همه عقیده داشتند که باید به همنوع و موجودات دیگر اعم از حیوان و گیاه و جماد و به طریق اولی به خالق عشق ورزید ، زیرا که همه خدا هستند (نظریه دسته اول )یا همه از خدا هستند (دسته دوم ) و یا امیداواری هست که همه روزی به خدا به پیوندند(دسته 3) .

جلال الدین رومی (مولانا )؛ در کتاب مثنوی معنوی خود ،فلسفه افلاطونیون جدید را به طرزی دلکش بیان کرده . به دیباچه کتاب مثنوی معنوی از بیت اول " بشنو از نی چون حکایت می کند " تا اولین بیت اولین داستان مثنوی معنوی " بود شاهی در زمان پیش از این " مراجعه شود . 

ادامه دارد .


جلال الدین رومی ،سراینده مثنوی معنوی د رکتاب خود راجع به وم شناسائی انسان از طرف خود می گوید : 

صد هزاران فصل داند از علوم 

جان خود را می نداند آن ظلوم 

داند او خاصیت هر جوهری 

د ربیان جوهر خود چون خری 

که همی دانم یجوز و لا یجوز 

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا آن نا روا دانی و لیک 

خود روا یا نا روائی بین تو نیک 

قیمت هر کاله میدانی که چیست 

قیمت خود را ندانی احمقی است 

.حاج ملاهادی سبزواری در زمان ناصرالدین شاه در خراسان می زیسته است . او نیز پیرو فلسفه افلاطونیون جدید بود . او نیز معتقد بود که :

" هر چه هست خداست و غیر از خدا چیزی نیست و هر چه وجود دارد از اوست .چون غیر از او چیزی نیست که اشیاء از آن بوجود آیند . "

. شیخ فرید الدین عطار نیشابوری در خصوص وحدت وجود می گوید : 

عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست 

اوست پس این جمله اسمی بیش نیست 

در نگر کاین عالم و آن عالم اوست 

نیست غیر از او ،و گر هست او ، هم اوست 

ذره ذره در دو گیتی فهم توست 

هر چه را گوئی خدا ، آن وهم توست 

عقل در سودای او حیران بماند 

جان ز عجز انگشت در دندان بماند 

هین مکن چندان قیاس ای حق شناس

زانکه ناید کار بیچون در قیاس 

اصول عقاید عطار نیشابوری : 

. هر چه هست خداست 

. هر چه در جهان بوجود آمده از خداست 

. روح انسان در زندان بدن محبوس است و بر اثر این حبس ، رنج می برد و میل دارد که به مبدا اصلی خود یعنی خدا واصل گردد . 

. راه رستگاری روح انسان ، عشق است .

چهار اصل فوق ، د رمکتب های گوناگون تصوف ، عرفان وسعت پیدا کرد و هر بانی مکتب چیزی به آن افزود .از جمله گفتند که :

. عشق بدون ریاضت به دست نمی آید و آن شامل مراحل زیر است :

1- امساک در خوردن و خوابیدن 

2- نفس کشتن از راه زیر پا نهادن خواهش های نفسانی 

3- از دست دادن حیثیت اجتماعی و قطع امید ا زخلق تا درجه ای که مردم او را به نظر تحقیر بنگرند. و د راین مرحله چون دیگر امیدی از خلق نیست و خود را محتاج توجه و عنایت آن نمی بیند فقط متوجه خالق می شود و می فهمد که جز خالق دوست و نقطه اتکاء ندارد . 

- از چه موقعی تصوف و عرفان وارد اسلام شد ؟ 

تصوف و عرفان ، از نیمه دوم قرن سوم وارد اسلام شده و در قرن های چهارم تا هفتم ، به اوج خود رسید .دراین چهار قرن ؛ صوفیان و عرفا مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند و آن ها به ناچار برای بیان عقاید خود که همه بر محور عشق استوار بود ، اصطلاحاتی وضع کردند . این اصطلاحات عبارت بودند از :می و میخانه و بتکده و. . . .

صوفیان و عرفا طوری در سرودن غزل ، استاد شدند که هیچیک از علمای دینی قادر به فهم معنای واقعی اشعار عاشقانه آن ها نبودند . یکی از عرفای بزرگ ایران به نام " ادیب پیشاوری " که تا سی سال پیش در قید حیات بود ، در تهران درخانه یکی از بزرگان زندگی می کرد .ادیب وقتی که این غزل حافظ را خواند از شدت وجد و هیجان به حالت اغماء افتاد :

بی مزد بود و منت ، هر خدمتی که کردم 

یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت 

رندان تشنه لب را ،آبی نمی دهد کس 

گوئی ولی شناسان ،رفتند از این ولایت 

در زلف چون کمندش ، ای دل مپیچ کانجا 

سرها بریده بینی ،بی جرم و بی جنایت 

چشمت به غمزه ما را ، خون خورد و می پسندی 

جانا روا نباشد ، خون ریز را حمایت 

در این شب سیاهم ،گم گشت راه مقصود 

از گوشه ای برون آی ، ای کوکب هدایت 

از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نیفزود 

زنهار از این بیابان ، وین راه بی نهایت 

ای آفتاب خوبان ،می جوشد اندرونم 

یک ساعتم بگنجان ، در سایه عنایت 

این راه را نهایت ،صورت کجا توان بست 

کش صد هزار منزل ،بیش است در بدایت 

هر چند بروی آبم ، روی از درت نتابم 

جور از حبیب خوشتر ،کز مدعی رعایت 

عشقت رسد به فریاد ،ار خود بسان حافظ 

قران ز بر بخوانی ، د رچارده روایت 
. حافظ در یکی از اشعار عرفانی خود می گوید :
چون او به مقام حقیقت رسیده و قائل گردیده که به ذات حق به پیوندد ،بنابراین از انجام تکالیف مذهبی معاف است . زیرا کسی که به خدا پیوست ، ما فوق دین قرار می گیرد .جلال الدین رومی نیز این موضوع را د رکتاب مثنوی معنوی خود آورده و می گوید : 

پیش بی حد هر چه محدود است " لا " ست 

کل شیئی غیر وجه الله فنا است 

کفر و ایمان نیست آن جائی که اوست 

زانکه او مغز است ، این دو رنگ و پوست 

مولانا می گوید : 

جائی که خدا هست ،مسئله دین دار بودن و نبودن مطرح نیست . برای اینکه دین از قیودات بشری است و قوانینی است که برای بشر وضع شده است .و خداوند مطیع و محدود به قوانین نیست . لاجرم ، عارفی که بتواند خود را بخدا برساند مافوق ایمان و کفر قرار می گیرد .چون هیچ قانون او را محدود نمی کند . 

ملا هادی سبزواری می گوید : 

موسئی نیست که دعوی اناالحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست 

گوش اسرار شنو نیست و گرنه اسرار 

برش از عالم معنی خبری نیست که نیست 

در بیت دوم ، در مصراع اول آن بیت (اسرار) آخر مصراع ،تخلص شعری خود شاعر است و در آن بیت می گوید که :

گوشی نیست که من بتوانم اسرار را با او در میان بگذارم وگرنه ، نزد من تمام اسرار جهان روشن است ، و چیزی نیست که من آن را ندانم و در این بیت مرحوم " حاجی ملاهادی سبزواری " خود را عارفی می داند که به مقام حقیقت رسیده است . 

- نیکلسون مستشرق انگلیسی ، حتی مذهب شیعه را اثر عکس العمل ایرانیان در قبال اعراب می داند و می گوید که :

ایرانیان ،مذهب شیعه را از این جهت بوجود آوردند که در قبال اعراب استقلال مذهبی داشته باشند .

- در قرن اول میلادی عده ای از فلاسفه مسیحی پیدا شدند که آن ها را " گنوستیک " می خواندند و اعراب اسم آن ها را " ادریه " گذاشتند . ادریه به معنی کسانی است که می فهمند. علمای ادریه کسانی بودند که عقیده داشتند ؛حقایق را نمی توان از راه حکمت فهمید بلکه باید از راه الهام و مکاشفه و یا نزول وحی پی به حقایق برد . به عقیده آن ها دو نیرو در وجود انسان هست : 

1- نیروی خیر که مصدر آن خداست 

2- نیروی شر که از ماده سرچشمه می گیرد 

وظیفه انسان این است که تا بتواند با نیروی شر مبارزه کند .انسان بعد از مرگ به خدا می پیوندد.ولی ممکن است که در حال حیات هم بر اثر مبارزه با ماده و سعی در اصلاح روان ، حالی به او دست بدهد که بطور موقت به خداوند واصل گردد . 

- بودائیان طبق نظریه بودا در زندگی معنوی به چهار چیز عقیده داشتند : 

1- هر ده می باشد ممکن است رنج بکشد .

2- رنج روحی را هوس و یا تمایل بوجود می آورد .

3-بایستی به زندگی دنیوی بی اعتنا بود . 

4- انسان باید بوسیله تربیت روح و خودداری از منهیات ،نگذارد که در او تمایل به هوس بوجود بیاید . 

 


- وجود ، پایه اصلی حکمت ملاصدرا می باشد :

. در فلسفه ملاصدرا ،وجود با هستی فرق دارد .وجود ستون هستی است و پایه ای است که هستی روی آن قرار دارد . 

. وجود هست و نمی توان منکر موجودیت آن شد . اندیشه یک دیوانه هم دال بر موجود بودن وجود هست .زیرا اگر وجود نبود ، دیوانه دارای اندیشه نمی شد . 

. دیوژن ، خم نشین حکیم یونانی می گفت : 

وجود چیزی است که بعد از اینکه مرگ آمد از بین می رود .و نیز گفت : " تا من هستم ، مرگ نیست و وقتی مرگ آمد ، من نیستم و لذا من و او باهم کاری نداریم تا اینکه من راجع به مرگ مطالعه کنم و بفهمم مرگ چیست .در این گفتار ، دیوژن موجود بودن وجود را تایید می کند و همان مرگ که می گوید وقتی آمد من نیستم وجود است .زیرا اگر موجود نبود نمی آمد تا اینکه دیوجانس برود .

ملاصدرا می گوید : 

ما چه باشیم و چه نباشیم وجود هست و زندگی و مرگ ما ، در وجود اثر ندارد . همانطور که پیامبران بزرگ مردند ،اما وجود از بین نرفت و اگر تمام موجودات ذیشعور که وجود را و موجودیت آن را احساس می کنند از بین بروند باز وجود باقی می ماند . 

. به نظر ملاصدرا واقعیت وجود ،اشیاء موجود را همانطور که کلی ، جزئی را در برمی گیرند ، در بر  نمی گیرد . وجود ،با چیز دیگر اشیاء را در بر می گیرد که عرفا اسم آن را " نفس رحمانیه " گذاشته اند و می گویند که وجود از راه ترحم همه چیز را در بر می گیرد و آن ترحم باعث گردیده که موجودات به وجود آیند و اگر رحمت نبود ،هیچ چیز بوجود نمی آمد .

شیخ احمد احسائی می گوید : 

.رابطه وجود با اشیاء و طرز احاطه کردن اشیاء از طرف وجود ، رابطه مصدر نور است با اشیاء . هر شیئی به نسبت ماده و شکل خود از نور برخوردار می شود .یعنی وجود، اشیاء دنیا را به تناسب ماده آن ها ، جرم آن ها و شکل آن ها می سازد و به وجود می آورد .

. وجود واقعیت است و اشیاء و اشکال به اندازه ظرفیت خود از وجود بهره مند می شود .وجود حقیقت است و اشیائی که در جهان وجود دارد مجاز ، از جمله خود جهان .(وجود مثل چوب است و اشیاء مثل در و پنجره ). 

. تمام اشیاء به اندازه ماده ؛جرم و ظرفیت یا حجم خود از وجود بهره مند می شوند .

. گوش انسان طوری ساخته شده است که معنای هیچ صدائی را غیر از صدای انسان نمی فهمد و معرفت انسان طوری بوجود آمده است که دلیل هیچ موجود را غیر از دلایل انسان نمی تواند بفهمد .به همین جهت است که معلم و مرشد و راهنمای بشری ناگزیر باید شخصی مثل خود او باشد ، تا بنی آدم بتواند بیان آن ها را بفهمد و به دلایلشان پی ببرد .و به همین جهت از آغاز خلقت کلیه راهنمایان و پیامبران بشر انسان بوده و دارای صورت انسانی بوده اند .

. در جهان صداهای متعدد است که همه صدای وجود است و لی انسان نمی تواند آن را بفهمد . وجود ،بعد نور است و نور را به وسیله این بعد می شود ادراک کرد. 

. به عقیده ملاصدرا ، از وجود چیزی د رتمام اشیاء هست و با اینکه وجود اشیاء را در بر نمی گیرد ،موجودیت هر شیئی وابسته به آن چیز است که از وجود ، درهر شیئی موجود باشد. اگر آن چیز که از وجود در شیئی هست از آن شیئی دور شود ،آن شیئی موجودیت خود را از دست خواهد داد و مبدل به چیزی خواهد شد که برای ما قابل درک نیست .اما مبدل به عدم (نیستی)نمی شود .چون نیستی وجود ندارد و به وجود نمی آید .و هر چیز به هر شکل که بوجود آید ، وجود است . 

نظریه ملاصدرا با نظریه های علمی امروز مطابقت می کند . اطلاعات امروز ما راجع به علت اصلی پیدایش موجودات ،بیشتر از اطلاعات او نیست . ما می دانیم که تمام اشیاء از هستی به وجود آمده و هستی در جهان خورشیدی ما و دنیاهای خورشیدی دیگر یکی است .و از ماده و انرژی (نیرو) می باشد . بدون اینکه بدانیم آیا ماده اول بوجود آمده یا نیرو ؟ از این ماده و نیرو ،موجودات بوجود آمده اند . و در هر چه بوجود آمده ،قسمتی از ماده و انرژی هست و هر گاه آن قسمت از بین برود آن موجود نابود می شود ولی نه نابود واقعی . در جهان هیچ چیز به عدم تبدیل نمی شود و عقل ما انسان ها ، عدم را نمی پذیرد . 

- انتقال قدرت از مبدا به موجودات : 

تمامی فیلسوفان شیعه ، از لحاظ مبدا با یکدیگر موافق هستند ؛خواه اسم آن را وجود بگذارند یا خدا .آنچه بین فلاسفه اختلاف بوجود آورده است نحوه انتقال قدرت از مبدا به موجودات و به وجود آوردن کائنات است . با اینکه ملاصدرا و ملا علی از اطلاعات نجومی این عصر برخوردار نبودند و نمی دانستند که وصعت فضا به قدری است که نور پس از صدها میلیون سال حرکت با سرعت سیصد هزار کیلومتر در ثانیه تازه بجائی می رسد که گوئی ابتدای فضا است ، باز خدا را ، ازلی و ابدی و نا محدود دانسته اند .

رواقیون و حکمت ملاصدرا : 

در قرن چهارم قبل از میلاد ،ذوالنون یونانی دارای مکتب و محضر در س بود و چون همواره او و شاگردانش زیر طاق می نشستند لذا در شرق به ذوالنون رواقی معروف شد و طرفدارانش را "رواقیون" نام نهادند . ذوالنون یونانی ،عقیده داشت که جهان از آتش و نور است .از هیچ ناملایمی نباید شکایت کرد ولو سخت ترین بیماری ها باشد و باید در زندگی به آنچه بدست می آید ساخت . او عارف نبود و حکمت او دارای جنبه عرفانی نشد مگر بعد از اینکه به اسکندریه رفت و رنگ حکمت افلاطونیون جدید را پذیرفت .

حکمای یونان عقیده داشتند که با حکمت می توان به اسرار جهان پی برد و تمامی معضلات را حل کرد ، اما حکمت افلاطونیون جدید گفت که : 

" اسرار دنیا ما فوق محسوسات و هم چنین مافوق ادراکات عقلانی است و ما نه با حس و نه با عقل می توانیم به اسرار جهان دست پیدا کنیم مگر با عشق ."

سقراط حکیم یونانی می گفت : 

" اگر می خواهی هستی را بشناسی ، خود را بشناس "

پایه حکمت سقراط روی این اصل بنا نهاده شده است که تا خود را نشناسی نمی توانی هستی را بشناسی و بدانی چگونه بوجود آمده است ، و برای چه بوجود آمده است و پایانی دارد یا نه ، و اگر پایانی دارد ،چه خواهد شد ؟ عرفای شرق نیز در اعصار بعد همین حرف را زدند و گفتند که : " من عرف نفسه فقد عرف ربه " یعنی : " کسی که خود را شناخت ، خدا را می شناسد " .


مولانا جلال الدین بلخی ،سراینده کتاب مثنوی معنوی ، دانسته یا نا دانسته مراحل ترقی را از بودائیان اقتباس کرده و د رکتاب خود چنین می گوید که : 

از جمادی مردم و نامی شدم 

وز نما مردم به حیوان سر زدم 

مردم از حیوانی و آدم شدم 

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم 

جمله دیگر بمیرم از  بشر 

تا بر آرم از ملائک بال و پر 

و زملک هم بایدم جستن ز جو 

کل شیئی هالک الا وجهه 

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچه اندر وهم ناید  آن شوم 

پس عدم گردم همچون ارغنون 

گویدم کانا الیه راجعون 

مرگ دان آن کاتفاق امت است 

کاب حیوانی نهان د رظلمت است 

همچو نیلوفر برو زین طرف جو 

هم چو مستسقی حریص و آب جو 

مرگ او آب است و او جویای آب 

می خورد والله اعلم بالصواب 

ای فسرده عاشق ننگین نمد 

کو ز بیم جان ز جانان می رمد 

سوی تیغ عشقش ای ننگ ن 

صد هزاران جان نگر دستک ن 

به نظر بودائیان ،با عقل نمی توان مبدا را شناخت و باید خود را برای فنا شدن در مبدا آماده کرد ،تا این که موفق به شناختن مبدا گردید و بنابراین انسان تا نمیرد ،نمی تواند مبدا را بشناسد .خواه آن مرگ ، مرگ جسمی باشد یا مرگ روحی .

-تحقیق صوفیان و عرفا در قرآن ، باعث شد که علمای دینی هم قرآن را به دقت بخوانند .آن وقت در آیات قرآن چیزهائی یافتند که نظریه صوفیان و عارفان را تایید می کرد . از جمله آیه " و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی ؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتر هستیم .و خداوند جهان با این کلام می گوید که وی از رگ گردن بندگان به آن ها نزدیک تر است  .و عارفان این را دلیل بر وحدت خداوند با بندگان خود دانسته اند .

- جلال الدین بلخی در مثنوی خود می گوید : 

" عارف بعد از اینکه بخدا واصل گردید ، احتیاج ندارد که از علم دانشمندان دینی استفاده کند ."

چون بمطلوبت رسیدی ای ملیح 

شد طلبکاری علم اکنون قبیح 

چون شدی بر بامهای آسمان 

سرد باشد جستجوی نردبان 

جز برای یاری و تعلیم غیر 

سرد باشد راه خیر از بعد خیر 

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد 

گشت دلاله به پیش مرد سرد 

آینه روشن که شد صاف و جلی 

جهل باشد بر نهادن صیقلی 

پیش سلطان خوش نشسته د رقبول 

جهل باشد جستن نام رسول 

-عیسوی ها طوری فریفته رهبانیت شده بودند که بعضی از مردها خود را اخته نموده و سپس به خدمت کلیسا در می آمدند . به همین جهت مولانا جلال الدین بلخی صاحب مثنوی گفته است که :

هین مکن خود را خصی رهبان مشو 

زانکه عفت هست شهوت را گرو 

بی هوی نهی از هوی ممکن نبود 

هم غزا با مردگان نتوان نمود 

سراینده می گوید که عفت موقعی ممدوح است که شهوت وجود داشته باشد و آدمی بتواند در قبال هوای نفس ،مقاومت نماید و اگر شهوت نباشد ،عفت مورد پیدا نمی کند . 

-نیکلسون می گوید که :

در قرآن ،چهارصدو هفت آیه وجود دارد که نظریه صوفیان و عرفا را تایید می کند . صوفیان و عارفان تمام قرآن را دارای معنای باطنی می دانند و حدیثی را نقل می کنند که :

" قرآن دارای ظاهر و باطن است و باطن آن ،باطنی دیگر دارد تا هفت باطن و روایت .قرآن دارای هفتاد باطن می باشد. "

جلال الدین مولوی بلخی ،سراینده مثنوی معنوی میفرمایند :

حرف قران را بدان که ظاهر است 

زیر ظاهر باطنی هم قاهر است 

زیر آن باطن یکی بطن   دگر 

خیره گردد اندرو فکر و نظر 

زیر آن باطن یکی بطن سوم  

که در او گردد خردها  جمله گم 

بطن چهارم از نبی خود کس ندید

جز خدای بی نظیر بی ندید 

هم چنین تا هفت بطن ای بو الکرم 

می شمر او زین حدیث معتصم 

- مسلمان ها در دوره زندگی پیامبر اسلام ، اشکالات خود را در رابطه با قران از او و پس از پیامبر از حضرت علی (ع) رفع می کردند . ولی بعداز علی (ع) دیگر کسی نبود که بتواند مشگلات مسلمین را رفع نماید .لذا ؛ مسلمین به دو فرقه زیر تقسیم شدند : 

1- فرقه جبریه : 

این فرقه معتقد بودند که انسان از خود اختیاری ندارد .

2- فرقه قدریه : 

این فرقه معتقد بودند که انسان اختیار دارد و نباید او را مجبور دانست .

این دو فرقه بر اساس تفسیری که از قرآن داشتند تشکیل شدند .

برخی از دانشمندان مسلمانی که اصول شرع اسلام را با فلسفه به اثبات می رساندند ، "متکلمین "نام گرفتند . مسلمان ها ، آن عده از صوفیان و عرفا را که به وحدت وجود اعتقاد داشتند و می گفتند که مخلوق و خالق یکی است ، جبری می گفتند . ولی بعضی از عرفا ، قدری بودند .مثلا ؛  مولانا که اعتقاد به اختیاری بودن سرنوشت بشر داشت ، می گوید: 

این که گوئی آن کنم یا این کنم 

این دلیل اختیار است ای صنم 

- چله نشینی : 

رسم صوفیان اینگونه بوده است که چهل شبانه روز خود را در اطاقی حبس کرده و دور خود دایره ای می کشیدند و عهد می کردند که در این مدت چهل شبانه روز ؛ نخورند و نیاشامند و حتی پا از دایره بیرون نگذارند که اکثرا از فرط گرسنگی و تشنگی می مردند . این رسم صوفیان را چله نشینی می گفتند . 

- صوفی : 

صوفی از کلمه صوف مشتق شده است که به پارچه پشمی زبر و خشنی گفته می شود که با مومی مخلوط شده باشد .صوفیان از این پارچه لباس می دوختند و به این خاطر صوفی گفته می شدند . 

- سری سقطی که یکی از عرفای مشهور است می گوید : 

روزی که تو خدا را دوست بداری ، هنگامی که نظر به یکی از افراد همنوع خود می اندازی ، نگاه تو مثل نگاه مادری است که می خواهد طفل شیرخوار خود را در آغوش کشد و به او شیر دهد .یعنی نگاهت رئوف و مهربان است .چون تو همنوع خود را به چشم دوست می نگری ، او نیز وقتی در چشم های تو اثر محبت را دید ، نسبت به تو محبت پیدا می کند . چون محبت ، محبت می آورد و دشمنی ،خصومت .

رابعه بصری : 

دختری بود که در بچگی به شش درهم فروخته شد و در همان اوان در مسجد شنید که می گویند ؛ "نزدیک ترین کس به کسانی که خویشاوند ندارد ، خداست " و از آن روز شروع به عبادت و نیایش های نیمه شب نمود و غزل های عاشقانه و عارفانه ای به خدا گفت ، با اینکه سواد نداشت . زهد رابعه بقدری در بصره مشهور شد که یکی از خیرخواهان او را خریداری و آزاد نمود . 

ذوالنون مصری : 

اولین صوفی بود که اصطلاحات تصوف را وضع کرد .

 

 

 


در دنیا فقط یک حقیقت وجود دارد .یعنی حقیقت یکی است و ما به مناسبت اینکه دچار ضعف فکر و عقل هستیم ،آن را متعدد می بینیم و کسانی که بتوانند نفس را پاک کنند و در علم به مدارج عالی برسند و در همان حال در عرفان ،سالک با استقامت باشند خواهند توانست که حقیقت را یک جا به بینند و بدون حجاب آن را مشاهده نمایند .برای مثال : 

در تالار تاریکی که در آن پنجاه نفر با یک شمع خاموش ایستاده اند و آنگاه شمع ها یک به یک روشن می شود و نفر اول هر لحظه حقایق بیشتری را می بینید .و.

- آیا حقیقت واحد قبل از مرگ قابل ادراک هست ؟ 

کسی که می خواهد قبل از مرگ بخدا برسد باید لیاقت وصول به آن مقام را داشته باشد .یک مرد نادان که علم تحصیل نکرده نمی تواند بخداوند واصل گردد . زیرا که اوج گرفتن و به خداوند رسیدن ، دو بال نیاز دارد .یک بال آن ، علم است و دیگری بال سلوک عرفانی .لازمه سلوک عرفانی کشتن نفس اماره می باشد و مردی که در وجودش نفس اماره بیدار و هوشیار است و می داند که تقاضا هایش پذیرفته می شود ، هرگز موفق نخواهد شد که سالک راه عرفان باشد . 

-بعد از اینکه انسان به خدا پیوست ، می تواند شریک قدرت خداوند شود ؟

یک انسان بخداوند می پیوندد ، چون خود خداوند در قرآن گفته که ما از او هستیم ولی بعد از پیوستن بخداوند در قدرت او شریک نمی شود .پیوستن یک انسان کامل بخداوند شبیه است به پیوستن یک ذره به خورشید .ذره گرچه بخورشید واصل می شود ولی در قدرت آفتاب شریک نمی شود .انسان از درجه نقصان بسوی کمال می رود و خدا کمال مطلق است و محال است موجودی ناقص که به سوی کمال رفته و به اوج تکامل رسیده از حیث علم و قدرت مانند خداوند که کمال مطلق است ، شود و محال است موجودی که زائیده می شود و می میرد از حیث نقصی که دارد بتواند در قدرت واجب الوجود که کمال مطلق است شرکت نماید . 

وجود یکی است و در آن وجود ، علم و قدرت ، به نسبت کیفیت هر عضو فرق می کند . این حرف ملاصدرا شبیه به حرفی که در همان دوره نیوتون راجع به نیروی جاذبه در موجودات بر زبان می آورد .

نیوتون می گفت : 

نیروی جاذبه یکی است و محال است جسمی را بتوان یافت که در آن قوه جاذبه نباشد .نیروی جاذبه در تمام اشیاء هست و بدون نیروی جاذبه ،شیئی و به عبارت جامع ماده ، مفهوم ندارد .میزان قوه جاذبه در هر جسم متناسب است با جرم آن جسم (وزن) ، بعد از نیوتون ، کسانی گفتند که : 

" ماده چیزی غیر از نیروی جاذبه نیست ، منتها یک قوه جاذبه متراکم می باشد ."

به گفته نیوتون ؛ هر قدر وزن جسمی بیشتر باشد (سنگین تر باشد ) جاذبه اش زیادتر است و نیروی جاذبه زمین از ماه یشتر و خورشید از زمین بیشتر است . 

ملاصدرا می گفت : 

" وجود یکی است و قدرت آن د رتمام اشیاء ساری و جاری است . بدون وجود ،شیئی بوجود نمی آید و ادامه پیدا نمی کند ، و اگر وجود نباشد ، هیچ چیز نخواهد بود . "

قدرت وجود در اشیاء وابسته است به کیفیت آن ها و هر قدر کیفیت وجود بیشتر باشد ، قدرت وجود یعنی قدرتی که از وجود ساری و جاری می شود و در آن شیئی جا می گیرد ، بیشتر است . 

همانطور که نیوتون می گفت که در ماورای دنیای خورشیدی و کهکشان آن ، کهکشان های دیگر هست که شاید نیروی جاذبه ای بیش از کهکشان ما دارند و توهم می نمود که یحتمل کهکشانی باشد که نیروی جذبه آن از تمام کهکشان ها بیشتر است .ملاصدا هم می گفت که :

" قدرت (وجود ) د ر(مرکز وجود ) بیش از اعضای آن است و اعضای وجود ، هر گز دارای قدرتی نخواهند شد که به پایه قدرت وجود برسد .

- ملاصدرا د رمورد آدمی می گوید : 

" آدمی ممکن است به خداوند برسد ، اما نمی تواند شریک علم و قدرت خداوند گردد و علم و قدرت انسان بعد از این که بخداوند رسید متناسب خواهد بود با کیفیت او . ولی اهل تصوف نظریه ملاصدرا را در خصوص تناسب قدرت انسان ، بعد از وصول به مقام خدائی نپذیرفتند " . 

- به عقیده اسپینوزا ؛ عمل و نیایش به درگاه خداوند اثری ندارد و در اولین روز خلقت ،هر چه که بایستی بشود ،  و هرسرنوشتی که باید برای نوع بشر تعیین شود ، شده است .و بعد از این هیچ واقعه ای رخ نخواهد داد تا سرنوشت نوع بشر را بهتر و یا بدتر نماید . "

عین نظریه اسپینوزا را در یکی از اشعار دوره جوانی حافظ می توان مشاهده کرد که می گوید : 

بر عمل تکیه مکن خواجه که در روز ازل 

تو چه دانی خط تقدیر به نامت چه نوشت ؟ 

ملاصدرا عقیده دارد که علم  و توانائی مطلق خداوند ، او را قادر به انجام هرکاری می کند ولو عقل ما انسان ها از پذیرش آن عاجز باشد. 

انسان ، چون وجود است ، یعنی جزو خالق است ، استعداد برای ترقی دارد و می تواند خود را آن قدر بالا ببرد که صدای خداوند را بشنود . اما ، شریک قدرت خداوند نخواهد شد . ملاصدرا ، برخلاف نظریه اسپینوزا که می گوید ؛ بی خود زحمت نکشید و بکوشید وسایل راحتی خویش را در زندگی فراهم نمائید ، عبادت و طاعت هیچ اثری د رسرنوشت شما ندارد ، ملاصدرا عقیده دارد که هر عمل نیک و بد دارای پاداش و جزاست و ما فوق اعمال ما ، بخشایش خداوندی قرار گرفته است .ممکن است که بنده ای گناهکار و پشیمان را مورد رحمت قرار دهد و او را به سعادت سرمدی برساند و در هیچ حال نباید از رحمت خداوندی مایوس شد . 

مولانا ، جلال الدین بلخی می فرماید : 

بی عنایات حق و خاصان حق 

گر ملک باشد سیاهستش ورق 

ای خدای قادر بی چند و چون 

واقفی از حال بیرون و درون 

ای خدا ، ای فضل تو حاجت روا 

با تو یاد هیچکس نبود روا 

این قدر ارشاد تو بخشیده ای 

تا بدین بس عیب ها پوشیده ای 

قطره دانش که بخشیدی ز پیش 

متصل گردان به دریاهای خویش 

قطره علم است اندر جان من 

وارهانش از هوا و از خاک تن 

- ملاصدرا برای اینکه توجه خداوند را به سوی خویش جلب کند ، شب ها مناجات می کرد و عقیده داشت که علم بدون عمل انسان را به رستگاری نمی رساند . به عقیده ملاصدرا ؛ هر کسی باید د رشناختن خدا انقدر پیش برود که احتیاجی به پیر و مرشد نداشته باشد . 

- مسئله پیر و مرشد در زندگی صوفیان و عرفا : 

موضوع پیر و مرشد یا خضر د رزندگی صوفیان و قسمتی از عرفا دارای اهمیت زیاد بوده و امروز هم دارای اهمیت است . حتی عرفای واقعی که هم علم و هم عمل داشتند ، بر خلاف صوفیان که علم را بی فایده می دانستند ، دارای پیر بوده اند و یکی از معروفترین آن ها " جلال الدین رومی " سراینده کتاب مثنوی معنوی است .

پیر و مرشد جلال الدین ، شمس تبریزی بوده است که در مقابل جلال الدین رومی ، مردی تقریبا بی سواد یا کم سواد به حساب می آمده است و سراینده مثنوی که در آن عصر دریای علم بشمار می آمده است ،طوری به آن مرد بی سواد و تند خو و خشن و گاهی اوقات بی ادب ، ارادت می ورزیده که او را خدای خود می دانسته است . 

شمس تبریزی که نور مطلق است 

آفتاب است و ز انوار حق است 

و نیز گفته است : 

چون حدیث روی شمس الدین رسید 

شمس چهارم ز آسمان سر در کشید 

و یا : 

آفتاب آمد دلیل آفتاب 

گر دلیلت باید از او رو متاب 

از وی از سایه نشانی می دهد 

شمس هر دم نور جانی میدهد 

- شیخ محمد شبستری ، یکی از عرفای بنام ایران که در قرن هشتم در شهر شبستر آذربایجان می زیسته است ، د رکتاب گلشن راز چنین می فرماید : 

چو اشیاء اند هستی را مظاهر 

از آن جمله یکی بت باشد آخر 

نگو اندیشه کن ای مرد عاقل 

که بت از روی معنی نیست باطل

وجود آنجا که باشد محض خیر است 

اگر شری است در وی آن ز غیر است 

مسلمان گر بدانستی که بت چیست ؟ 

یقین کردی که این در بت پرستی است 

وگر مشرک ز دین آگاه بودی 

کجا در دین خود گمراه بودی 

ندید او از بت الا خلق ظاهر 

بدین علت شد اندر شرع کافر 

توهم گرزه نبینی حق پنهان 

به شرع اندر نخوانندت مسلمان 

در نظر شبستری ، یک بت هم بطوری که در شعرش می گوید " مظهر هستی " یعنی مظهر خداست ، بنابر این نزد او بت پرست ، کافر و مشرک نیست . زیرا آنچه او می پرستد ، همان است که یک فرد متدین پرستش می کند .به نظر او آن بت پرست کافر است که نتواند بت را بشناسد و در نتیجه از دین خود آگاه نباشد .

به عقیده شبستری ، یک بت پرست ، اگر بت را بخوبی بشناسد ، یک موحد است وفرقی با یک مسلمان ندارد .اما اگر یک مسلمان نتواند به ماهیت بت پی ببرد ، مسلمان نیست .

به عقیده سراینده گلشن راز : 

چون وجود یکی است و تعدد ندارد ، و هر چه هست از او یعنی " خدا " است ، پس هر کس هر چه را بپرستد ، بدان می ماند که خداوند را پرستش می کند ، مشروط بر اینکه بداند چه را می پرستد .شبستری می فرماید : 

روا باشد انا الحق از درختی 

چرا نبود روا از نیک بختی 

حلول و اتحاد این جا محال است 

که در وحدت دوئی عین ضلال است 

یقین بود کز هستی جدا شد 

نه حق شد بنده نه بنده خدا شد 

جز از حق نیست دیگر هستی الحق 

هو الحق گوی خواهی یا انا الحق 

تو را از آتش دوزخ چه باک است 

که از هستی تن و جان تو پاکست 

او همه موجودات را جزو خداوند می داند و می گوید که (حلول و اتحاد ) محال است .یعنی که هم اکنون خدا هستیم و نیز می گوید که : " تو جزو هستی یعنی جزو خداوند هستی و به همین دلیل جسم و روح تو پاک است . زیرا جسم و روح تو که جزو خداوند است نا پاک نمی شود و چون نا پاک نیستی نباید از آتش جهنم بیم داشته باشی .

با این بیت گلشن راز نشان می دهد که عقیده به عذاب اخروی از طرف خداوند ندارد اما معتقد به عذاب است . منتها از طرف خود انسان و به همین جهت بعد از این اشعار چنین می گوید : 

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش 

و لیکن از وجود خود بیندیش

و یا :

 زمن بشنو حدیث بی کم و بیش 

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش 

این اشعار نشان می دهد که شبستری به معاد عقیده دارد اما عقیده او شبیه به عقیده پیروان مذهب " ودا " یا " ویدا " د رهندوستان قدیم می باشد که بعد وارد مذهب " بودا " شد . 


از قرن سوم ، عبادت بین صوفیان منسوخ شد و صوفیان عقیده پیدا کردند که راه رستگاری ، نه از طریق علم و نه از طریق عمل (عبادت ) میگذرد .بلکه باید با عشق ورزیدن به خدا رسید .صوفیان ، در این راه ، حتی گرسنه می ماندند و لباس ژنده می پوشیدند و مورد تمسخر مردم قرار می گرفتند .

حافظ می فرماید : 

جفا بریم و ملامت کشیم و خوش باشیم 

که در طریقت ما کافری است رنجیدن 

حالا نیز چنین است و در سراسر ایران یک صوفی ناراضی و نا خشنود که خنده بر لب نداشته باشد ، نمی بینی .

- حفظ راز در تصوف : 

مسئله وجوب حفظ راز در اکثر کتب منظوم صوفیان و عارفان آمده است .

جلال الدین محمد بلخی ، در این خصوص می فرماید : 

عارفان که جام حق نوشیده اند 

رازها دانسته و پوشیده اند 

هر که را اسرار حق آمو ختند 

مهر کردند و دهانش دوختند 

نیکلسون ، مستشرق غربی می گوید : 

عرفا و صوفیان می دانستند که مردم عادی ظرفیت شنیدن راز وحدت وجود را ندارند و نمی توانند به فهمند که معنی این عبارت (خدای جهان تو هستی ) چیست ؟ 

اسرار عارفان : 

اسرار بزرگ صوفیان و عارفان که نمی باید بگوش مردم عادی برسد ، از این قرار بود : 

1- خدای جهان تو هستی ولی هنوز از قدرت خود استفاده نکرده ای و برای استفاده از قدرت خویش باید به آن پی ببری و برای پی بردن به آن قدرت ، باید خود را تربیت کنی .

2- نه پاداش اخروی وجود دارد و نه مجازات اخروی . این گفته ها برای ترسانیدن عوام است ، تا اینکه از بیم مجازات اخروی مرتکب اعمال خلاف نشوند و به امید پاداش اخروی ، نیکوکاری نمایند . 

3- چون پاداش و مجازاتی وجود ندارد لذا عمل کردن به احکام دین بی فایده است .

- مراحل سلوک : 

عرفا و صوفیان برای کارکردن وراه پیمودن به منظور وصول به مراحل بالاتر ، نقشه راهی تهیه کرده و آن را به پیروان خود آموزش می دادند که به شرح زیر میباشد : 

1- فقر : این مرحله از سلوک عبارت است از چشم طمع از مال دنیا بریدن و احتیاجات مادی خود را به حد اقل رسانیدن است که خود سه منزل دارد . 

2- صبر و شکیبائی : در این مرحله تحمل و بردباری و چشم امید به رحمت خداوند داشتن مورد نظر است که خود سه منزل دارد . 

3- توکل 

4- رضا 

بعضی از مریدان پس از مرحله رضا که راز بزرگ را از زبان پیر و مرشد خود می شنیدند ،سر به بیابان می نهادند . چرا که روح آن ها متزل می گردید و برخی به هیجان آمده و مثل "حافظ "به وجد می آمدند و سرود پیروزی می سرائیدند : 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند 

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت 

با من راه نشین باده مستانه زدند 

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد 

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند 

- صوفیان و عرفای شیعه جهان ، علی (ع) را اولین عارف جهان اسلام می دانند .و این کلام علی بن ابیطالب (ع) را ذکر می کنند که می فرماید : 

" من تو را بندگی می کنم ، نه ا زبیم آتش تو و نه امید بهشت تو ،بلکه تو را سزاوار بندگی کردن یافته ام و به همین جهت بندگی ترا به جای می آورم " .

صوفیان و عرفا ، معاد را هم منهای پاداش  مجازات ، قبول دارند و می گویند که : " اگر مجازاتی وجود داشته باشد همانا زندگی ما در این دنیاست و از این جهت دچار مجازات هستیم که از خدا بدوریم . " 

حافظ شیرازی ؛آرزو داشت که زودتر بمیرد تا اینکه بخدا به پیوندد :

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم 

راحت جان طلبم و ز پی جانان  بروم 

و یا : 

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحان است 

روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم 

ویا : 

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر 

ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است 

- عارفان با اینکه در قرآن و در بسیاری از جاهای آن به عذاب و پاداش آخرت اشاره شده است از عذاب آخرت نمی ترسیدند . حافظ شیرازی می گوید : 

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور 

با خیال تو اگر با دگری پردازم 

و یا با اشاره به آیه یکصدو بیست و چهارم ،دومین سوره قرآن به اسم "بقره "که می فرماید : 

" بترسید ای قوم بنی اسرائیل از آن روز (روز جزا ) که در آن روز هیچکس بعوض دیگری مجازات نمی کنند و از هیچ کس عوض و فدیه قبول نمی کنند ، یعنی هر کس که گناهکار است باید کیفر به بیند و شفاعت هیچ کس پذیرفته نمی شود و در آن روز کسی به یاری گناهکاری نمی آید ."

می گوید : 

عیب رندان  مکن ای زاهد پاکیزه سرشت 

که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت 

من اگر نیکم اگر بد ، تو برو خود را باش 

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت 

و یا در جای دیگر می فرماید : 

عشقت رسد به امداد گر خود بسان حافظ 

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت 

 

 


- پیروان مذهب ویدا عقیده دارند که :

بعد از مرگ ، انسان را به مجازات نمیرسانند بلکه خود روح انسان ،اگر گناهکار باشد ،خویش را مجازات می کند .زیرا به عقیده آن ها ،عقل قبول نمی کند  که خداوند که بنی آدم را آفرید و از سرشت او اطلاع دارد و در اولین لحظه خلقت می دانست که انسان چه خواهد کرد ، او را مجازات نماید .

- ملاصدرا با اینکه به وحدت وجود اعتقاد دارد ، مجازات گناهکاران را در سرای دیگر محقق می داند و می گوید : 

" عزیز بودن بنی آدم نزد خداوند به مناسبت اینکه خالق و مخلوق یکی است ، دلیل بر این نمی شود که خداوند بنده گناهکار را مجازات ننماید .همچنانکه انسان اعضای بدن خود را دوست دارد ولی عضوی که مثلا مرض غیر قابل علاجی می گیرد ، بریده و زیر خاک مدفون میکند. ".

 - ملاصدرا به دقت تکالیف مذهبی را به موقع اجرا می کرد که مبادا انظباط خود را از دست داده و از شرایط مستقیم دیانت خارج گردد . و به همین مناسبت می گفته است که " بزرگترها باید در اجرای مراسم مذهبی ساعی تر باشند " .

ملاصدرا می گوید که : 

" بر اثر خلوص نیت و حضور قلب ، درهای حکمت برویم باز شد و بعد پشیمان شده و با شرمندگی می گوید ، خدایا مرا به بخش ، این تو بودی که درهای حکمت را بروی من گشودی  و این شعر نظامی را شاهد می آورد :

نیاوردم از خانه چیزی نخست 

تو دادی همه چیز من چیز تست 

چو کردی چراغ مرا نور دار

از آن باد مشعل کشان دور دار 

رهی پیشم آور که فرجام کار 

تو خشنود باشی و ما رستگار 

-داستان بایزید بسطامی :

یک شب بایزید بسطامی در حالی که مریدانش حضور داشتند ،گفت :

" لیس فی جبتی سوی الله " یعنی ؛ " د رمن غیر از خدا نیست و هر کس که خواهان یافتن خداوند می باشد ، باید او را در من جستجو کند " .

بامداد روز دیگر مریدان موضوع را به اطلاع بایزید رسانیدند و بایزید گفت : " اگر من در حالت غیر طبیعی این حرف را زده ام ، شب ها شما مسلح باشید و هر موقع من چنان شدم فوری مرا به قتل برسانید " .

جلال الدین محمد بلخی در مثنوی معنوی شرح ماوقع را چنین می نویسد :

نیست اندر جبه ام الا خدا 

چند جوئی در زمین و در سماء 

و مریدان به بایزید حمله ور شدند :

آن مریدان جمله دیوانه شدند 

کاردها در جسم پاکش می زدند 

هر که اندر شیخ تیغی می خلید 

باژگونه او تن خود می درید 

یک اثر نی بر تن آن ذوفنون 

وان مریدان خسته در غرقاب خون 

ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار 

بر تن خود می زنی آن ، هوش دار 

زانکه بیخود فانی است و ایمن است 

تا ابد در ایمنی او ساکن است 

نقش او فانی و او شد آینه 

غی نقش روی غیر آنجای نه 

گر کنی تف سوی روی خود کنی 

ور زنی بر آینه بر خود زنی 

ور به بینی روی زشت آن هم توئی 

و ر به بینی عیسی مریم ، توئی 

او نه این است و نه آن ، او ساده است 

نقش تو در پیش تو ، بنهاده است 

چون رسید این جا سخن ،لب به بست 

چون رسید این جا قلم در هم شکست 

لب به بند ار چه فصاحت دست داد 

دم مزن والله اعلم بالرشاد 

بایزید بسطامی در آن حال بیخودی ، خدا شده بود و شمشیر بر خدا اثر نمی کند .محتاج به تفصیل نیست که بایزید در آن حال بیخودی آینه نشده بود .بلکه منظور مولانا این است که انسان تا وقتی که ناقص است ، به هر چه می نگرد فقط خودش را می بیند .مثلا یک مرد ترسو ، همه را ترسو می بیند و یک مرد امین ، همه را امین می بیند .

 


 

آگسن پروگنی می گوید : 

باید که منفی بافی را به کلی از قاموس خودمان بیرون کنیم . زیرا که کلمه منفی بافی تمام آن چیزهائی را به خاطرمان می آورد که باید از زندگی خود طردشان کنیم . 

هیچکس از حدودی که برای خویشتن تعیین کرده است نمی تواند جلوتر برود . 

هر کس که طالب بزرگی است ،نباید خود را کوچک بشمارد .

نخستین گام برای رسیدن به موفقیت ایمان به موفقیت است . 

خواستن توانستن است .

امرسون می گوید که : 

مردی که با اراده برای رسیدن به یک ستاره اسب می تازد ، احتمال موفقیتش بیشتر از کسی است که برای رسیدن به منزل خویش با بیحالی در معبر تنگی می خزد .

کارلایل می گوید : 

در چشم های برادرت نگاه کن و به بین که نور نیکی از آن ها می درخشد یا آتش غضب بیرون می جهد و تاثیری که این دو برق در روح تو دارد .احساس کن و از آن جا پی ببر که فضیلت نیز بطور معجزه آمیزی از انسانی به انسان دیگر منتقل می شود . 

نفوذ افکار : 

دیگران در باره شما با مقیاسی که خودتان در دست دارید قضاوت نمی کنند . بلکه از روی حالت و وضع درونی تان شما را می شناسند .کسانی که با شما طرف صحبت هستند ، اوصاف افکارتان یعنی ضعف یا قوت ،پاکی یا ساختگی بودن آن را احساس می کنند .حتی در لحظاتی هم که خاموش هستید ،به وسیله اشعه ای که به اطرافتان پخش می کنید آمال و مقاصدتان را کشف می کنند و عقیده شان در باره شما چنان قطعی می شود که هر قدر اعتراض کنید آن عقیده را تغییر نمی دهند  .

 

امرسون می گوید:

انسان با فریاد زدن نمی تواند صدای خود را به گوش مردم برساند .بلکه ما آنچه در اطرافمان پخش می کنیم همان حالت درونی ما است .آنچه را که در خودمان نیست نمی توانیم به دیگران متقل کنیم . آشنایان ما می دانند که ما چگونه کسی هستیم .

برای پی بردن به اینکه دیگران در باره ما چگونه فگر می کنند بهترین مقیاس ما این است که به بینیم خود ما در باره آن ها چگونه فکر می کنیم .

آنکه جرات رفتن به دنبال حق خویش دارد ، می تواند با اعتماد و مفتخر باشد .طالع یا گنجینه های خویش به استقبال او می آید.

کارلایل می گوید که ؛

سرنوشت خود را با افکار تعیین کنید .زیرا که هر چه را که می اندیشید ، همان را زندگی می کنید . 

 

مطمئن باشید که اعتماد دیگران به شما ،عکس العمل اعتماد به نفس خود شما است .  

تاثیر شما بر روی افراد ، بسته به نیروی ایمان و اعتماد خودتان است .  

بشر طبعا طوری آفریده شده است که می خواهد هر کسی را در راهی که انتخاب کرده است کمک کند . آن کسی را  که رو به بالا می رود ، برای رسیدن به آرزوها یاری می کند و کسی که رو به پائین حرکت می کند برای سقوط در اعماق پرتگاه هل می دهد . باید در زبان بچه ها کلماتی وجود داشته باشد که از شادی زندگی ، روشنائی و آرامش و فرح و سعادت حکایت کند . 

امروزه در کودکستان ها بازی های مخصوصی برای کودکان طراحی و ترتیب داده می شود که هدف این بازی ها ، رشد اوصاف و خصائلی است که می خواهند در بچه رشد کند و نتایح عالی به دست آورند .بازی عدالت ، حرات ، قناعت ، ادب و . . . . . بچه ها را دارای مشخصات و سجایای اخلاقی برجسته ای می سازد . 

ای انسان ، تو چه می خواهی ؟  همه چیز مال تو است . راه ها در برابرت باز است و نور حقیقت برای تو می درخشد .پس نایست ، و نپرس .به راحتی پیش برو و شخصیت خود را نشان بده . 

چگونه نقاط ضعفمان را از میان برداریم : 

اگر می خواهید که از فشارهای فقر نجات پیدا کنید ، فکر فراوانی و نعمت را با تمام قوا در مغزتان جای بدهید . 

خواستن یک چیزی از روی اراده ، و تصمیم جدی برای بدست آوردن آن ، دو طلسم بزرگ پیروزی هستند . 

از تکرار هدف ها و آرزوهایتان باک نداشته باشید . و به همه اعلان کنید که می خواهید به این آرزوها برسید . پس از مدت کمی خواهید دید که چگونه مغرتان مانند معناطیسی شما را به سوی هدف ها می کشاند .

زیبائی چگونه کسب می شود ؟ 

راسکین می گوید :

هر کار درست و هر فکر شایسته ، به چهره انسان زیبائی می بخشد . 

راز زیبائی واقعی ، در داشتن قلب رئوف و میل به شادی و محبت است .کوشش برای داشتن مشخصات اخلاقی نیک ،همه زندگی را زیبا می سازد .

 

خیال ، پیشقدم و الهام بخش هرکاری است .

خیال چیزی جز طرح اولیه حقایق نیست و فقط برای این وارد مغز ما می شود که ما را پیش ببرد و بعوالم بهتری برساند . 

پیری ، فقط با کمک روح می تواند در چهره انسان منعکس شود . خطوط چهره انسان را رو ح رسم می کند . 

هنر  پیر نشدن پر ارزش تر از هنر نیل به یک پیری خوب است .

هر کس در باره خویش هر فکری بکند ، همان می شود . 

رمز جوانی : 

رمز جوانی انسان ، عشق ، محبت ، گذشت ، حرکت رو به جلو است .

راه تسلط بر فکر : 

خط حرکت معینی برای خود رسم کنید و آنگاه چه در مواقع تنهائی و چه در میان جمع ، پیوسته آن راه را طی کن .

با کنترل دائمی فکر می توان تمایلات روح را تغییر داد .

نیروی اراده می تواند فکر را تحت فرمان و تسلط خود بگیرد ، و برای اینکه بتوانیم روحمان را به راهی که می خواهیم متوجه سازیم ، فقط کمی تمرین لازم است . توجه توام با اراده و از روی عقل و منطق می تواند روح و فکر را تحت نظم معینی به درجات عالی و به نقطه ایده ال برساند . 

انسان آن چه را می خواهد ؛باید با حرارت و اشتیاق بخواهد . خواسته ات را  آن چنان که گوئی به دست آورده باشی در خیال ،آشکار  و واضح مجسم کن. همه وجود خود را به روی این خواهش خود متمرکز کن و در تماس با چیزهائی که ممکن است در این راه به تو کمک کند و مورد استفاده ات قرار گیرد ، با کوشش مداومی به سوی هدف خویش نزدیک شو  .اگر چنین کنی ، خواهی دید که موانع یک به یک از پیش پایت برداشته می شود و کارهای فوق بشری آسان به نظر می رسد . رمز اصلی کار در این است که هدف پیوسته جلو چشم مجسم باشد و فرصتی برای ضعف اراده داده نشود. 

کاملترین متد این است که : 

انسان در میان سکوت فکر کند ، تصمیم بگیرد ، بعداین تصمیم را با تمام نیرویئ که دارد اجرا کند . انگار به هدف خود رسیده اید و آنچه را که می جستید یافته اید .   در میان سکوت فکرتان را متمرکز کنید .توجه خود را به آن نقطه معین معطوف دارید . به این ترتیب قدرتی که آرزو دارید به دست خواهید آورد . زیرا این قدرت هر لحظه حاضر است که در اختیار کسی قرار گیرد . و وقتی که آن را به دست آوردید ،اگر خودتان به مصرفش نگذارید ، به هیچ وجه از شما جدا نمی شود . و اشعه نامرئی فکری که روی هدف معینی متمرکز شود، یک فضای انفرادی به وجود می آورد . فضائی که اطراف شما را فرا گرفته است .چون محصول فکر است ، تمام نیروی خود را از مغز که مولد فکر است می گیر د .

فرمانروای دستگاه معزی خود ما هستیم . از این رو می توانیم فکرمان را تحت مراقبت قرار دهیم و فضائی را که می خواهیم بوجود آوریم .

چار بروئدی پاترسن می گوید :

مخیله تان را پاک و درخشان کنید .از افکار عالی انباشته سازید .خوبی و خوشی هر کس را بخواهید . از هیچ چیزی پروا نداشته باشید و بدانید که خود تان ذره ای از آن نیروی بزرگ و لا یزال الهی هستید که قادر به رفع همه احتیاجات است . از هر گونه هیجانات ناروا و رقابت های شخصی خود داری کنید . اگر در مغزتان افکاری وجود دارد که ممکنست مایه ناراحتی دیگران شود ، به هیچوجه آن را ظاهر نسازید .تکبر و غرور را از خود دور کنید و اجازه ندهید که حرص ، حسد ، خشم و غضب و احساساتی نظیر این ها از درونتان به بیرون سرایت کند . از اظهار عدم اعتماد نسبت به دیگران که با شما تماس دارند خود داری کنید .عدم اعتماد به نتیجه اقدامات و کوشش هایتان را هم از مغز بیرون کنید . 

         در درون و اطرافتان ،حالتی از اعتماد ،نشاط و شادی و نیروهای فعال خلق کنید و بکوشید که این حالت هیچ وقت به هم نخورد . وقتی که شروع به درک علم و دانش کنیم و به ذات عالی نزدیک شویم ، همه اسرار کشف خواهد شد .دانستن و آزاد بودن ،هدف هر کسی است و در این عصر روشن ،اشخاص زیادی هستند که به شعور کامل می رسند . کسی که در همه کاری خداوند را می بیند ، وجد و نشاط تعریف ناپذیری در وجود خود احساس می کند .کسی که به خداوند وصل شود و رمز کائنات را دریابد ، کائنات را مقدس می شمارد . باید در طبیعت اشیاء و ریشه حقایق با چنان تعمقی نفوذ کنیم که مار ا بکلی از بیقراری و بی تصمیمی نجات دهد . باید با ایمان تزل ناپذیری باور کنیم که هر کدام از ما ،ذره ای از ذات یگانه خالق و اداره کننده کلیه کائنات هستیم .هیچ نیروئی نمی تواند ما را از نیروی مادر زادیمان محروم کند . هیچ چیزی قادر نیست که ما را از رفتن به سوی کمال بازدارد . هر قدمی که به جلو می رویم ،ما را به پیروزی نزدیکمان می کند و هر عمل عادلانه و هر تخم نیکی به مرور زمان گل می کند و میوه می دهد .ما می توانیم کارهای عالی و پر حاصلی را شروع کنیم . 

 

یک صدای وجدانی به ما می گویدکه وجود ما محصول تصادف نیست .یک عقیده درونی وجود دارد که به ما می فهماند که غصه و اندوه ، از ضروریات زندگی ما نیست .یک حس طبیعی حکم می کند که ما جز ء لا یتجزی وجود واحدیم .با او یکی هستیم و آئینه وجود او هستیم و میان هدف عالی ما با هدف عالی او فرقی وجود ندارد . 

ویل می گوید که : 

به استعداد خودت ایمان داشته باش 

همانطور که به خدا ایمان داری 

روح تو پاره ای از آن واحد بزرگ است 

نیروهائی در تو هست 

مانند دریای وسیعی عمیق و بی پایان است 

روحت را در میان سکوت 

در جزایر  الماس گردش بده 

آن جزایر را کشف کن و از آن ها استفاده کن 

اما برای این که تصمیم باد ها نشوی 

سکان اراده را به کار انداز 

اگر به آفریننده و به خودت ایمان داشته باشی 

هیچ کس نمی تواند به نیروهای تو حدودی قائل شود 

بزرگترین پیروزی ها به تو تعلق می گیرد 

به پیش . . . . . به پیش 

انسانی که به مرحله کمال برسد ، از هیچ پیش آمدی متاثر نخواهد شد . در برابر هر گونه عارضه و آفتی موازنه فکری خود را حفظ می کند و خود را هرگز نمی بازد . زیرا که او انسان کامل است .

کسانی که پی برده اند که سهمی از قدرت خدائی دارند ، آرامش و متانت فکرشان بقدری زیاد است که بی خبران از اسرار این نیرو را دچار تعجب می سازد . 

خشم و غضب ، نشانه یک نیروی پست و آرامش نشانه یک نیروی برتر و عالی است .

انسان آینده ،کلمه " نمی توانم " را از قاموس وجود خود حذف خواهد کرد . انسان در آینده پیوسته با فراوانی روبرو خواهد شد .زیرا اجازه نخواهد داد که فقر و عجز وارد روحش شود و پیوسته افکار فیض و برکت را با خود خواهد داشت . 

 

 

 


-جلب محبت : 

اگر کودکی دارید که عادت هایش شما را خشمگین می کند ، تضمین می کنم که عادت هایش ، عادت های خود شماست .مشگل را در درون خود حل کنید تا آن ها نیز خود بخود عوض شوند .

. محبت زمانی از راه می رسد که کمتر از هر موقع دیگر انتظارش را داریم و در جستجوی آن نیستیم .

شکار عشق ، هر گز یار درستی را به ارمغان نمی آورد .تنها عطش و بدبختی می آفریند .عشق هیج گاه برون از ما نیست ، درون ماست . 

. هر گز اصرار نورزید که عشق بی درنگ بیاید . شاید هنوز آماده آن نیستید یا هنوز آن قدر پرورش نیافته اید که عشقی را که می خواهید به سوی خود جلب کنید . 

. صرفا بخاطر بی کسی ، هر کسی را نپذیرید .معیارهای خود را تعیین کنید . چگونه عشقی را می خواهید بسوی خود فراخوانید ؟ از ویژگیهایی که براستی در ارتباط عاشقانه می جوئید ، فهرستی تهیه کنید . این ویژگیها را در خود بپرورانید تا شخصی را بسوی خود بکشانید که صاحب این ویژگی ها باشد . 

- وقتی عشق از راه میرسد ، برایش آماده باشید .زمینه را فراهم سازید  وآماده باشید تا عشق را بپرورانید . لبریز از مهر و محبت باشید تا دوست داشتنی شوید . با آغوش باز پذیرای عشق باشید . 

- اکنون می گذارم که این عشق نمایان شود . این عشق ، قلب و تن و ذهن و آگاهی و هستی ام را لبریز می کند و از جانب من به همه سو ساطع می شود و چندین برابر بیشتر به من باز می گردد . 

.هر چه بیشتر محبت می بخشم ، محبت بیشتری دارم که به بخشم .زیرا این خزانه لایتناهی است .

.محبت کردن به من احساس نیکو می بخشد و شادمانی درونم را عیان می کند .من خود را دوست دارم . پس با مهر و محبت از جسمم مراقبت می کنم . 

. با مهر و محبت به تنم خوراکی ها و آشامیدنی های سودمند می رسانم و با مهر و محبت به آن جامه می پوشانم و آرایشش می کنم و تنم نیز به شیوه مهر آمیز ، با سلامت و نیروئی درخشان پاسخ می دهد . 

. من خود را دوست دارم . از این رو برای خود خانه ای راحت تهیه می کنم .خانه ای که همه نیازهایم را بر می آورد و زندگی در آن برایم لذت بخش است .

من اطاق ها را از طیف عشق لبریز می کنم تا هر کسی که به آن می آید از جمله خودم این عشق را احساس کند و از آن نیرو بگیرد . 

. من خود را دوست دارم ، پس در شغلی کار می کنم که براستی از آن لذت ببرم . کاری که از استعدادها و تواناییهای خلاق من بهره ببرد و برای کسانی و همراه با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند و برای در آمدی نیکو .

. من خودم را دوست دارم و از این رو نسبت به همه مردم به شیوه ای مهر آمیز می اندیشم و رفتار می کنم . زیرا می دانم آنچه از من آشکار می شود ، چندین برابر به خودم باز می گردد . 

. من تنها مردمی دوست داشتنی را به جهانم می کشانم . زیرا آن ها بازتاب خودم هستند . 

. من خود را دوست دارم . پس گذشته را می بخشم و همه تجربه های گذشته را یکسره رها می کنم و می بینم که آزادم . 

. من خود را دوست دارم . پس با دل و جان در "حال "زندگی می کنم و با این آگاهی که آینده ام درخشان و شادمان و ایمن است ،هر لحظه را بخوبی تجربه می کنم .

. من خود را دوست دارم ، زیرا که فرزند محبوب کائناتم و کائنات با مهر و محبت از اکنون تا ابدیت از من مراقبت میکند . 

ادامه دارد 


ترجیع بندی از خواجوی کرمانی با مقدمه ای از دکتر الهی قمشه ای:

سر آمدن از عالم قدس به این خاکدان تیره ، شوق دیدار دوست بوده است 

جان به بوی تو از خطیره قدس 

سوی این تیره خاکدان آمد 

و از این جا نیز چون عیسی به عزم دیدار او به سوی چرخ برین بال خواهد گشود . 

. همچو عیسی به عزم عالم جان 

رخ نهادیم سوی چرخ برین

. که همه اوست هر چه هست یقین 

جان و جانان و دلبر و دل و دین (عراقی )

که جهان صورتست و معنی دوست 

ور به معنی نظر کنی همه اوست (خواجو )

که یکی هست و هیچ نیست جز او 

وحده لا اله الا هو (هاتف )

در جهان یک حقیقت اصیل بیش نیست که به گفته افلاطون ،عین زیبائی است و از مشاهده جمال خویش عین عشق است و خود عاشق است و خود معشوق و هیچکس را پروای وصل او نیست .زیرا که :

که بندد طرف وصل از حسن شاهی 

که با خود عشق ورزد جاودانه (حافظ )

ارسطو و حکمای پیش از خواجه شیراز گفته بودند که حضرت حق را با هیچکس نظر نیست و از خود به غیر نپردازد و به گفته سعدی از حسن قامت خویش با کس نمی نگرد و این است که درد عشق بی درمان است و تنها چاره این است که عاشق به اشاره آن معشوق که از زبان محی الدین گفت : 

خود را در دامن من انداز 

که هیچ کس را بیش از من بر خود نظر ندارد 

خود را د رمعشوق محو کند چنانکه خواجو گفت : 

هیج از دهان تنگ تو نگرفته کام جان 

جان را فدای جان تو کردم به جان تو 

از این رو حتی توجه عاشق به فراق و و صال نیز اشتغال به خوشتن است و حجاب معشوق می شود .

وصل و هجران حجاب راه تواند 

بگذر از هر دو تا شوی واصل 

و سعدی گفت : 

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی 

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

سخن از دل است که عاشق است و غم عشق همچون مرغی خوش آهنگ در آن آشیانه کرده و او ست که زبان عاشق را به شعر و ترانه گشوده است که :

ای غمت مرغ اشیانه دل 

زلف و خال تو دام و دانه دل

و سخن از دلبر است که معشوق است و هر دم هزار ناز و کرشمه می کند و دل می برد و می گریزد و دست وصال نمی دهد و سخن از عشق است که چون دریا میان دل و دلبر موج می زند و هر دو را می شوراند و مست می کند و این مستی را هیچ هوشیاری در پی نیست .

تا ابد کی به هوش باز آید 

هر که بیخود شد از شراب الست ( خواجوی کرمانی )

. تمامی عالم در او مندرج است و چون او هست ، عوالم بی نهایت هست . پس اندیشه از نیستی نباید داشت و نگران وجود و عدم نباید بود بلکه باید تنها او را طلب کرد که خود به تنهائی کل است .

گر نباشد جهان و هر چه در اوست 

چون تو هستی هر آنچه باید هست 


یافت مردی گور کن عمری دراز 

سائلی گفتش که چیزی گوی باز 

چون تو عمری گور کندی از مغاک 

چه عچایب دیده ای در زیر خاک 

گفت این دیدم عجب بر حسب حال 

کاین سگ نفسم همی هفتاد سال 

گور کندن دید و یک ساعت نمرد 

یک دهم فرمان یک طاعت نبرد 


 

مرد سبکسری در بیابان می دوید که به درویشی رسید .گفت : ای درویش ، این جا، در این بیابان چه می کنی ؟ درویش پاسخ داد : در تنگنای این دنیا گرفتار مانده ام . این دنیا بقدری تنگ است که احساس خفگی می کنم . مرد گفت : ای درویش ، چگونه این دنیای به این بزرگی برای تو تنگی می کند و به نظرت تنگ می آید ؟ درویش پاسخ داد : آری ای مرد ، اگر این دنیا تنگ و کوچک نبود ، چگونه من گیر تو می افتادم ؟ اگر این دنیا به تو صد وعده خوش می دهد ، از این وعده ها حذر کن که از آن سوی آتش می دهد . .آتش دنیائی که فانی است و مرد می خواهد که همچون شیری دلاور از این آتش حذر کند . و وقتی که حذر کردی ، دلت شاد می شود و به سرای دلخوشی وارد می شوی . آن آتش همیشه در پیش است و راه زندگی سخت دور است و تن ضعیف و دل اسیر هوی و هوس های بیشمار و جان نالان . وقتی تو از جمله این ظاهر فریبنده دنیوی فارغ هستی که از دنیا  نه نامی و نه نشانی داشته باشی . هر چه از دنیا دیده باشی ، مطمئن باش که هیچ ندیده ای . چقدر بگویم ترا ، اینقدر برای بدست آوردن ظاهر دنیوی پیچ و تاب مخور .


مرد عابدی در بالای کوهی به عبادت و راز  و نیاز با خداوند یکتا ، روزگار می گذرانید و هر شب یک قرص نان جو از جهان غیب به او می رسید که نصف آن را شب و نصف دیگرش را صبح می خورد . تا اینکه از قضای روزگار یک شب آن یک قرص نان جو نرسید و مرد عابد گرسنه و متحیر ، درمانده و ناراحت شد . طوری که آن شب حتی نماز خود را نیز ترک کرد و از نگرانی نان تا صبح نخوابید و صبح بناچار از کوه بزیر آمد و به دشتی رسید که در آن دشت ، قومی کافر و گبر زندگی می کردند . مرد عابد بسوی خانه ای رفت و در خانه را کوبید و مرد گبری بیرون آمد و به او دو عدد قرص نان جو داد . مرد عابد او را دعا کرد و نان ها را برداشت و به طرف کوه روان شد . نناگهان متوجه شد که یک سگ گرگی لاغر و نهیفی به دنبالش می آید .سگ نزدیک تر شد و لباس او را گرفت و درید . مرد عابد از ترسش یک قرص نان جلوی سگ انداخت و خود به سرعت دور شد تا از دست سگ در امان باشد ولی سگ فورا نان را خورد و خود را به مرد عابد رسانید .ناچار مرد عابد دیگر قرص نان را نیز جلوی او انداخت و سگ آن را نیز خورد و همچنان به دنبال مرد عابد روان شد . مرد عابد با خود گفت عجب سگ بی حیائی است .دو عدد قرص نان را خورده و همچنان به دنبالم می آید .سگ ناگهان به حرف در آمد و گفت : 

" ای مرد ، من بی حیا نیستم .چشمهایت را خوب پاک کن و به بین بی حیا کیست ؟ من سال ها است که بر در منزل آن مرد گبر که نان ها را به تو داد زندگی می کنم .گوسفندهایش را پاسبانی می کنم و خانه اش را نگهبانی . او گاهی نیم نان و گاهی یک مشت استخوان به من می دهد و گاهی فراموشم می کند . هفته ها می گذرد که من نانی پیدا نمی کنم و گاه نیز باشد که او نیز برای خود نانی پیدا نمی کند .ولی من چون در درگاه او پرورش یافته ام ، رو به درگاه دیگری نمی کنم .چون قمار عشق را با او باختم ، جز او دری را نشناخته ام . گاه مرا با چوب و گاه نیز با سنگ می زند ولی از در او جدا نشده ام . ولی تو چون یک شب نان بدستت نرسید ، بنای صبرت را شکستی و از در خداوند رزاق روی برگرداندی و به در گبری شتافتی . برای نانی دوست خود را رها کرده و به در دشمن او آمدی و با او آشتی کردی .حال خودت انصاف بده که بی حیا کیست ؟ " 

مرد عابد از این سخن دیوانه شده و انقدر بر سر خود کوبید که بیهوش شد .


 

 

پیرمرد همسایه آایمر  دارد .
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود .!

 

 

 

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی

 

 


دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.

گنجشک می خندید به اینکه  چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم.
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد.

 




انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است .
پروفسور محمود حسابی >



 


دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا. آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند



کودکی با پای بر روی برفهاایستاده بود و به  ویترین فروشگاهینگاه می کرد زنی. در حال عبور اورا  دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه  من فقطیکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!




 

 

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم.
در "دلم" دلتنگی ام را.
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را.
در "لبخندم" غصه هایم را.
دل من.
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من.
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا 足ااااااااده



قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما


اشک‌های مادر , .مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش




پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
. کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .

 

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای که مادر بر گونه بچه تازه متولد شده میزنه و بچه نمی فهمه !


 


دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش میزنه و مادرش متوجه نمیشه .


 

 

تقدیم به همه خوبان





 

پرسیدم. ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

 

 

پرسیدم ،

آخر ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی . ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق . که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

 

 ب

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد .

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو . ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی

 

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به . ،

 

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ،‌ زلال باش ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

 

 

دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند.

 

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد

 

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.

 

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟ مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟

 

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی، هرگاه خواستی آنرا ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.

 

هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان، همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.


 

   

پرنده در قفس؛ زیبا نمی خواند  

 

آن هنگام که دوست داری دلی را مالک شوی رهایش کن

پرنده در قفس  زیبا نمی خواند

گرچه برایت تمام لحظه ها رانغمه خوانی کند

بگذار برود

تمام افق ها را بگردد و آواز سر دهد .صبور باش و رهایش کن

گفته اند : اگر از آن تو باشد باز می گردد و اگرنباشد

یادت باشد قفس ،آفریننده ی عشق نیست

 

 

گمان نبر که دانه های رنگارنگ دل ، طبیعت آزاد این پرنده ی زیبا را اسیر تومی کند

می دانم .می دانم .که رها کردنش رنج می آفریند

زیرا چه بسیار رهایی ها که به دلتنگی ها و گاه فراموشی ها می انجامد

اما ماندن بی آنکه صادقانه دل سپردنی باشد رنجیست دردناکتر

 

و در آن زمان که با کمترین خطایی روزنه ا ی در دل قفس باز شود میگریزد

آن هنگام را جه توانی کرد ؟

تو می مانی و این همه روزهایی که رنج برده ای اهلی شدنش را

رهایش کن .دوست داشتن را رهایی است که زیبا می کند

 

 

پرنده ای که به تمام باغ ها سر می زند

به تمام گل ها عشق می ورزد و

تمام سر شاخه های درختان تنها را  لحظه ای میهمان می شود

واز تمام چشمه سارها می نوشد

و حتی می گذارد

شیطنت کودکان، بال او را زخمی کند

ایا نگه داشتنش در قفس تو را شاد میکند؟

 

 

ولی

.اگر به سویت بازگشت بدان همیشه با تو می ماند

و اگر رفت و دل به باغی دیگر سپرد به گلی دیگر

و شاید قفسی دیگر .

پس از آن تو نیست .بگذار رها باشد

 

 

دوستش بدار

اما گمان نبر که با اسارت ، دلی از آن تو می شود

بگذار مهرورزیدن تو سیرابش کند

اما نگذار قلبت را گِل آلود کند

عشقی  بورز که تو را زلال تر و زیباتر می کنند
 


چه کسی گفت که عشق یعنی مالک شدن ؟

عشق یعنی درون قلب دیگری عظمت و جانی دوباره یافتن

وسعت عشق به اندازه ی دل آدمی است

 

 

و همیشه عاشق والاتر از معشو ق

از عشق زنجیری نساز که وجودی را به اسارت کشد

که ظالم ترینی

نه عاشق ترین

 

 

اگر هوای تو دارد باز خواهد گشت

سینه سرخی خواهد شد با ارمغانی از ترانه ها و نغمه های زیبا

که تا همیشه برایت خواهد خواند

بی آنکه هراس از دست دادنی

او را در قفس افکند

 

 

.و شاید ققنوسی شود که حتی اگر به آتشش افکنی با جانی دوباره

عاشق ترین باشد


ماه باید مجال خودنمایی بیابد  تا عظمت خورشید از نگاهی پنهان نماند


====

دوست داشتن اتفاقی ساده و زیباست .مثل تولد یک پروانه

 

 

بیشتر از تماشای پروانه ها

مبهوت حس  لحظه های تولدش از پیله باش


 

 

هر دهه در آمریکا کتابی بنام ( اشتباهات بزرگ ) چاپ میشود .

از خاطرات رئیس سازمان ناسا ی آمریکا که در این کتاب ثبت شده این است که وقتی فضانوردان از جو زمین خارج میشدند، به علت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند. زیرا جوهر خودکار یا خودنویس بر روی کاغذ اثری نمی گذاشت .
در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشکل را حل کند و از تمام شرکتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همکاری کرد .

سرانجام پس از 5/8 ماه زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری یک شرکت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد که در تمامی شرایط جوی از قبیل زیرآب ، در فضا ، در سرمای شدید ،گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد .

زمانی که این محصول رونمایی شد وجشنی در این خصوص گرفته شد، تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن : کار بسیار خنده داری انجام داده اید. ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده میکنیم .تمام
به گفته رئیس وقت ناسا بعداز رسیدن این تلگراف 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد

برای یک مشکل امکان دارد راه حل بسیار ساده تری هم وجود داشته باشد فقط کافیست نوع دیگری به مشکل نگاه کنیم

 

 

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست
طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که رومه های برگشتی را خرد میکند
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

 

بزرگتـرین مصیبت یک انسـان این است که نه سـواد کافـی برای حرف زدن داشتـه باشـد و نـه شعـور لازم بـرای خامـوش مانـدن 
دکتــــــــــر شریعتـــــــــــــی

 


 فریادها مرده اند، 
 سکوت جاریست، 
 تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است ، میگویند خدا تنهاست ما که خدا نیستیم چرا تنهاییم
 ( دکتر شریعتی )


 ای مالک! اگرشب هنگام کسی را مشغول گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن; شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی. (امام علی) "ع"


 
 همه بشرند اما فقط بعضی ها انسان اند. 
 (دکتر شریعتی)
 
 
 

 
 
 زنده بودن را به بیداری بگذرانیم ، که سال ها به اجبار خواهیم خفت. دکتر شریعتی


 
 اگه کفشت پاتو می زد و از ترس قضاوت مردم پا نشدی و درد رو به پات تحمیل کردی دیگه در مورد آزادی شعار نده . آلبرکامو

 


 
 شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص. چارلی چاپلین


 
 
 درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت , بی عرضگی را صبر , و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خدا می دانند.گاندی


 
 
 خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد دکتر علی شریعتی


 
 
 اگر نتوانیم آزاد زندگی نمائیم ، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال کنیم . مهاتما گاندی



 

 


دلیل بیگ بنگ چه بوده است؟ نخستین جاندار را که آفریده؟ چرا یک چیز نمیتواند از ناچیز پدید آید؟

بسیاری از افراد این پرسش را بیان می­کنند و حتی ما را محکوم می­کنند که تلاش در فرار کردن از پاسخ به این پرسشها را داریم، در اینجا کوشش شده است تا پاسخ مناسبی به این پرسشها داده شود. شاید بتوان این پرسش را از بنیادیترین پرسشهایی که به خداباوری یا خداناباوری افراد می ­انجامد دانست.

اینکه علت بیگ بنگ چیست و نخستین ذره را چه کسی آفریده و سایر پرسشها بر می­گردد به یک روش اندیشیدن نادرست که همان قانون علت و معلول است، این گونه نگرش که معمولاً خداباوران به خدا باور پیدا میکنند از نگاه تاریخی به "ارسطو "بازمیگردد.

علت دریا چیست؟ علت "علت" چیست؟ علت خدا چیست؟!

ارسطو پس از پژوهش حرکت های فیزیکی در زمین به این نتیجه میرسد که همه چیز در حال حرکت است، و در انتها میگوید:

پس جایگاه و دیدگاه ما این است:

ما گفتیم که در همه زمانها همواره حرکت بوده است و خواهد بود، و نیز در اینباره بازگو کرده ایم که نخستین علت این حرکت ابدی چیست. همچنین پیشتر گفته ایم که این حرکت بنیادی کدام است و آن حرکت دهنده بنیادی کدام است و ما حرکت دهنده نخستین را حرکت نکرده آشکار کرده ایم.

ارسطو، فیزیک، کتاب 8 ام، فصل 9 ام.

از دیدگاه ارسطو هر چیز برای اینکه به جنبش در بیاید به یک پوینده( محرک) نیاز دارد و پوینده نخستین خدا است که خود دیگر پوینده نیست.

خداپرستان از بیان اینگونه پرسشها قصد دارند که همان برهان جنبش یا برهان علت و معلول را بیان کنند که بیخدایان آنها را با بیان سفسطه بودنشان اثبات میکنند. این دو برهان به دست فلاسفه دینی خود به نام برهان های فاسد ( برهان هایی که نارسا هستند) بیان میشود، اما بسیاری از افراد اندیشه میکنند به راستی با این دو برهان بسیار مشابه میتوان وجود خدا را اثبات کرد.

بنابراین در پاسخ به این دسته از پرسشها باید نخست پرونده علت و معلول را خوب درک کنیم.

پیوند علیت میگوید هر معلولی علتی دارد و این پیوند معمولاً با اینکه هر چیزی علتی دارد اشتباه گرفته میشود، آیا هر چیزی معلول است؟ این که هر معلولی علتی دارد بسیار روشن است مثل اینکه بگوییم هر مضروبی ضاربی دارد، ولی آیا هر چیزی معلول است؟

علت دریا چیست؟ علت شماره صفر چیست؟ علت "علت" چیست؟ علت خدا چیست؟

بنابراین خداباوران خداوند را به نام یک چیز که معلول است نمیپذیرند و خداوند را علت العلل ( چیزی که به وجود نمی آید بلکه خود تنها پدید آورنده است) مینامند، در آشکار کردن و بازنمودن گسترده تر برهان علیت معمولا گفته میشود، معلول چیزی است که وجود نداشته باشد و آغاز به وجود کرده باشد، بنابراین این برهان را میتوان به این سان چکیده و فشرده کرد که:

* هر چیز که به وجود بیاید علتی دارد ( پس معلول یعنی چیزی که آغاز به وجود داشتن بکند)

* کائنات آغاز به وجود داشتن کرده است ( بیگ بنگ آغاز کائنات است)

* کائنات معلول است، پس علتی دارد، علت کائنات خدا است!

و اگر چنانچه شما بپرسید علت خدا چیست؟ خواهند گفت خداوند معلول نیست که بخواهد علت داشته باشد، خداوند علت العلل است. چون آغاز به وجود داشتن نکرده، از ابتدا! تا بیکران بوده و هرگز زمان برای خدا معنی ندارد.

به همین سبک باید از کسانی که میپرسند علت بینگ بنگ چیست، پرسید، چرا به این اندیشه میکنند که بیگ بنگ معلول است؟ میپرسند آن ذره ابتدایی بیگ بنگ را چه کسی در آنجا جای داده است؟! از این افراد باید پرسید، از کجا میدانید که کسی آن ذره را آنجا قرار داده است؟ که از ما میخواهید نام آن شخص را بیان کنیم؟

در کدام پیامد و پرونده فیزیکی تا با به اکنون دیده اید که پاسخ یک پرسش به یک "فرد" برگردد که علت بیگ بنگ بخواهد به یک " فرد " برگردد؟ این پرسش مانند این است که بپرسیم، علت نوری که پس از برخورد با یک آینه برگشت میکند "چیست "؟ کسانیکه پاسخ این پرسش که علت بینگ بنگ چیست را با واژه " خدا " پاسخ میدهند درست کار همانند را انجام میدهند!

این که پیش از بیگ بنگ چه چیزی رخ داده است و پیش از بیگ بنگ چه بوده است، از دیدگاه فیزیکی حرف درستی نیست، بیگ بنگ از دید فیزیکی علتیست که شوند به وجود آمدن زمان میشود، یا به گفته ای زمان و فضا بر پایه تعاریف فیزیکی از دید بیگ بنگ همانگونه که تا به اکنون درباره بیگ بنگ چیست؟ خوانده اید، آغاز میشود.

گفته " پیش از بیگ بنگ " از دید فیزیکی بی معنی است.

برای روشن شدن در اینباره به نمونه زیر توجه کنید:

گمان کنید قرار است یک بازی فوتبال بین دو تیم انجام بگیرد، زمان بازی از نخستین دم بازی آغاز میشود و ساعت از صفر تا 90 دقیقه را اندازه میگیرد. اگر یک نفر از شما بپرسد دقیقه 25 ام، بازی در چه وضعیتی بود شما میتوانید به وی پاسخ دهید، اما اگر از شما بپرسد پیش از دقیقه 0 ام بازی در چه وضعیتی بود شما پاسخی برای وی نخواهید داشت، چون بازی اصولاً از دقیقه 0 ام آغاز شده است و نمیتوان مثلاً دقیقه 10- امی برای آن در نظر گرفت. فیزیک دانان آغاز ساعت کائنات را از لحضه بیگ بنگ میدانند و زمان را از آن دم در نظر میگیرند. نکته چشمگیری که در اینجا وجود دارد این است که فیزیک دانان همانگونه که مثلاً سرعتی بیشتر از سرعت نور را بی معنی میدانستند، یعنی هیچ واحد زمانی کمتر از نخستین مرحله پس از بیگ بنگ که در بیگ بنگ چیست بازگو شد از دید فیزیکی نمیتوان در نظر گرفت.

اشتباه رایجی که باعث مطرح شدن این پرسش میشود معمولاً این است که افراد به این اندیشه میکنند بیگ بنگ ابتدای موجودیت است در حالی که از دید فیزیکی و فلسفی این دیدگاه اشتباه است. موجودیت نمیتواند بوجود بیاید.

از دید فیزیکی، یکی از نخستین و ریشه ای ترین اصول فیزیکی قانون پایستگی ماده و انرژی است، همانگونه که میدانید ماده و انرژی نه بوجود می­ آیند و نه از بین میروند، بلکه تنها به صورتهای گوناگون یکدیگر تبدیل میشوند بنابراین تصور اینکه بیگ بنگ شوند بوجود آمدن هستی و بودنش است از پایه از دید فیزیکی نادرست است! ماده را نمیتوان آفرید یا درست کرد و یا از بین برد، ماده و انرژی تنها به یکدیگر تبدیل میشوند، بیگ بنگ ابتدای هستی نیست، بیگ بنگ جزوی از هستی و پروسه آن است. بنابراین خداپرستان باید درک کنند که بیگ بنگ آغاز کائنات و ساعت کائنات است نه آغاز هستی و وجود به بودنش!

پیش از اینکه فیزیک دانان به چنین نتیجه ای برسند فلاسفه درباره این پیامد سراسر یکدل بودند که هستی نمیتواند بوجود بیاید. چه فلاسفه خداپرست و چه غیر خدا پرست روی این اتفاق نظر دارند. بر خلاف آنچه بسیاری از دین داران فکر میکنند خود فلسفه دینی نیز چنین نمیگویند که هیچ نبوده و ناگهان چیزی آفریده شده.

اکنون پرسش این است که چرا چیزی نمیتواند از هیچ چیزی بوجود بیاید بلکه هر چیزی باید از چیز یا چیزهایی بوجود بیاید؟

پاسخ این است که :

هیچ چیز یا عدم، یک واژه ایدئالیستی است، یعنی اینکه در عالم واقعیت و رئالیستی عدم نمیتواند وجود داشته باشد. عدم یعنی وجود نداشتن، اگر بپنداریم عدم وجود دارد آنگاه دیگر عدم نیست، چون وجود دارد! بنابراین تصور اینکه هیچ چیزی وجود نداشته باشد و ناگهان چیزی بوجود بیاید غیر علمی و غیر فلسفی و اشتباه است. یک شیء از یک لاشیء بوجود نمی­ آید.

حال که عدم نمیتواند وجود داشته باشد باید دانست که ماده یا انرژی هر دو همواره به نسبت برابر وجود داشته اند و خواهند داشت و این باز همان اصل پایستگی انرژی و ماده است.

برای پدید آمدن بیگ بنگ و اینکه چرا رخ داده است تئوری ها و دیدگاهای گوناگون علمی ای وجود دارد که به فیزیک پیوند میخورند اما با در نظر داشتن مقدمات بالا باید دانست که هیچ علتی نمیتواند ماده را پدید بیاورد یا از بین ببرد، پس اگر به دنبال نقطه ای برای آغاز وجود هستیم در واقع به دنبال نقطه ای خیالی هستیم. باعث بیگ بنگ هر چه باشد نمیتواند باعث بوجود آمدن ماده باشد.

مسئله حیات و زندگی از مسئله ماده جداست! ماده نمیتواند به وجود بیاید اما زندگی میتواند به وجود بیاید، ماده ابتدای وجود ندارد اما زندگی دارد. درباره اینکه زندگی چگونه آغاز شد و چگونه دنباله یافت میتواند درباره "تکامل چیست" بیشتر بخوانید. بنابر روشنگری که درباره تکامل داده شده است، این پرسش که نخستین موجود زنده را چه کسی آفرید نیز مانند همان مثال پیشین است که گفته شد. نخستین زندگی بر روی زمین با وجود آمدن نخستین سلول (یاخته) واحد حیات که از چند مولکول که ژن را تشکیل داده بودند و مسائل دقیق و مشخص بیولوژیک که در همان بخش تکامل چیست میتوانید بخوانید.

باید توجه داشت که وظیفه علم چیست؟،

بررسی خواص و ویژگیها است و علم در جایگاه دریافتن اثبات وجود و یا عدم وجود یک پدیده مانند خدا نیست، با علم نمیتوان ثابت کرد که خدا هست، همچنین با علم نمیتوان ثابت کرد که خدا نیست، چیزی که ماهیت و وجود یا عدم وجود خدا را پدیدار میکند علم نیست، بلکه فلسفه است فلسفه چیست؟ باید گفت زمانی از بیخدایان پرسش میشود که اگر خدا وجود ندارد، پس جهان و انسان را چه کسی، آفریده است، بجای اینکه به بررسی مسائل علمی بپردازند، ابتدا باید این پیامد را از دید فلسفی بررسی کنند و پاسخ دهند. یک بیخدا نباید وماً یک مهندس طراحی موشک یا یک فیزیکدان و یا یک بیولوژیست حرفه ای باشد، و یا شما برای اینکه اثبات کنید خدا وجود دارد نباید تنها بدانید کائنات چگونه بوجود آمده است و یا زندگی چگونه بوجود آمده است، البته این گفته درباره خدا بصورت بسیار کلی و گسترده است.

خدا چیست؟!

درهیچ شاخه ای از علم درباره اثباتهایی که به وجود خدا برسد صحبت نمیشود، به طور مثال در فرمول فیزیکی، شیمیایی و یا ریاضی ایمان به خدا منشاء قلبی و روحی دارد بنابراین کسانی که در علم دنبال دلیل وجود خدا و یا عدم وجود خدا میگردند، به راستی از فلسفه علم ناآگاه هستند.

این نوشتار سراسر به بررسی مسائل مربوط به این دسته از پرسشها اختصاص داشت، اما جایگاه بیخدایان نسبت به اثبات بیگ بنگ از این روی است:

* بیگ بنگ و تکامل هر دو تئوری های اگنوستیک هستند، اگموستیسزم چیست؟ ( و نباید به نام دلایل اثبات عدم وجود خدا استفاده شوند.)

* دلیلهایی که میتواند برای بیگ بنگ آورده شوند جزو مسائل پیچیده فیزیکی است و پاسخ دادن به این دسته از پرسشها مانند اینکه "علت تکامل چیست" را امروزه دانشمندان با نوشتن کتابهای چندین جلدی بازشکافی میکنند و درک آنها به دست انسانهایی که کار آزمودگی ویژه ای در این زمینه های شناخته شده علمی ندارند چندان آسان نیست. و پاسخ این پرسش چنانچه گفته شد هیچ پیوندی به وجود یا عدم وجود خداوند ندارد.

* اگر گمان را بر نادانی بگذاریم، یعنی گمان کنیم که از پایه نمیدانیم دلیل بیگ بنگ و یا تکامل چیست، باز هم دلیل نمیشود که نادانی را با پاسخ غیر خردمندانه پاسخ گوییم، ما در صورتی که این گمان را بپذیریم، نمیدانیم که دلیل این برآمدهای علمی چیست.


-مرد بیمار :

مردی در بیمارستان بستری بود و قرار شد که تحت عمل جراحی قرار گیرد.با اینکه داروی مسکنی به او تزریق کرده بودند، اما ناراحت و پریشان بود.پرستاری مهربان به او گفت:آیا ناراحت و آشفته ای؟»
مرد گفت: بسیار بیشتر از اینها.»
پرستار گفت: اما نباید ناراحت و پریشان باشی، چون که خیلی زود حال تو از سال های پیش بهتر خواهد شد.»
لبخندی گذرا بر لبان بیمار نشست.
پرستاری که شرار کم سوی امید را در چهره ی او دیده بود، افزود: می دانی که دو راه برای برخورداری با عمل جراحی وجود دارد؛ می توانی تا سر حد مرگ نگران و مظطرب باشی، یا اینکه به ما اعتماد کنی.تیم جراحی ما یکی از بهترین تیم هاست، پس نباید از چیزی بترسی، به خصوص که من هنگام عمل جراحی کنارت می مانم و مراقب هستم که همه چیز درست پیش برود.»
وقتی بیمار این سخنان را شنید، آرامش خاطر پیدا کرد.در نتیجه همه چیز به خوبی پیش رفت و عمل ،موفقیت آمیز بود. پس از جراحی نیز بیمار کاملا بهبود یافت، در حالی که بزرگ ترین درس زندگی خود را آموخته بود: با هر پدیده ای در زندگی به دو صورت می توان برخورد کرد؛ می توان نگران شد و یا اعتماد و توکل کرد.
اگر فقط می توانستیم با همان شدت نگرانی ها ی خود به خدا توکل کنیم، هرگز نگران نمی شدیم.

 

درخت نجات:

نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانه اش دعوت کند .

موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند ، قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .

چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال او آمدند ،

با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند .

دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید .

نجار گفت : این درخت مشکلات من است .

موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .

روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه ها بر می دارم .

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم .

 

خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .


 

 

در ادامه برخی از حوادث جالب و آشکار                                 از زندگی آلبرت انیشتین را که اخیرا توسط مجله                                 تایم به عنوان مرد قرن مفتخر شده بود، می خوانید:                                

یک روز در هنگام تور سخنرانی، راننده                                 آلبرت انیشتین، که اغلب در طول سخنرانی او                                 در انتهای سالن می نشست، بیان کرد که او احتمالا                                 میتواند سخنرانی انشتین را ارائه دهد زیرا چندین                                 مرتبه آن را شنیده است. برای اطمینان بیشتر، در                                 توقف بعدی در این سفر، انیشتین و راننده                                 جای خود را عوض کردند و انیشتین با لباس راننده در                                 انتهای سالن نشست.

پس از ارائه سخنرانی بی عیب و نقص، توسط یک                                 عضو از شنوندگان از راننده سوال دشواری خواسته شده                                 بود. راننده انشتین خیلی معمولی جواب داد:

خب،                                 پاسخ به این سوال کاملا ساده است. من شرط می بندم                                 راننده من، (اشاره به انیشتین) که در انتهای سالن                                 وجود دارد، می تواند پاسخ این سوال را                                 بدهد.”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

همسر آلبرت انیشتین غالبا اصرار داشت                                 که او در هنگام کار باید لباسهای مناسبتری استفاده                                 کند. انشتین همواره میگفت: چرا باید اینکار را                                 بکنم هر کسی اینجا می داند من که هستم.”

هنگامی که انیشتین برای شرکت در اولین                                 کنفرانس بزرگ خود شرکت کرد نیز همسرش از او خواست                                 که لباس مناسبتری بپوشد، انشتین گفت: چرا باید                                 اینکار را بکنم هیچ کسی اینجا مرا نمی شناسد                                 .”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

از آلبرت اینشتین معمولا برای توضیح                                 نظریه عمومی نسبیت سوال میشد و او یک بار                                 اینگونه پاسخ داده بود:

دست                                 خود را بر روی اجاق گاز داغ برای یک دقیقه قرار                                 دهید، و این عمل مانند یک ساعت به نظر می رسد، حال                                 با نامزد خود یک ساعت بنشینید، و این عمل مانند یک                                 دقیقه به نظر می رسد. این نسبیت                                 است!”

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

هنگامی که آلبرت انیشتین شاغل در                                 دانشگاه پرینستون بود، یک روز قرار بود به خانه                                 برود ولی او آدرس خانه اش را فراموش کرده                                 بود. راننده تاکسی او را نمی شناخت. انیشتین از                                 راننده پرسید آیا او می داند خانه اینشتین کجاست.                                 راننده گفت:

چه                                 کسی آدرس اینشتین را نمی داند؟ هر کسی در پرینستون                                 آدرس خانه انشتین را میداند. آیا می خواهید به                                 ملاقات او بروید؟”

اینشتین پاسخ داد:

من                                 اینشتین هستم. من آدرس منزل خود را فراموش کرده                                 ام، می توانید شما مرا به آنجا  ببرید؟”

راننده او را به خانه اش رساند و از او هیچ                                 کرایه ای نیز نگرفت.

برخی حوادث جالب در زندگی انیشتین

یک بار اینشتین از پرینستون با قطار                                 در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.                                 وقتی او به اینشتین رسید، انیشتین بدنبال بلیط جیب                                 جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا                                 کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم                                 بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد                                 ولی بازهم نتوانست آن را پیدا کند. بعد از آن او                                 صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را                                 پیدا نکرد.

مسئول بلیط گفت: دکتر اینشتین، من می دانم که                                 شما که هستید. همه ما به خوبی شما را میشناسیم و                                 من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران                                 نباشید. و سپس رفت.

در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ                                 دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال                                 جستجوست.

مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:

دکتر                                 انیشتین ، دکتر انشتین ، نگران نباش ، من می دانم                                 که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط                                 نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده                                 اید.”

اینشتین به او نگاه کرد و گفت:

"مرد                                 جوان، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من                                 نمی دانم این است که من کجا می روم."


 

                                                                                                                                                         

تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند .

 

.

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد، تا اینکه دروغی آرامم کند .

 

 

 

 

با کسی زندگی کن که مجبور نباشی

یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی .

 

 

انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست؛

بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد .

 

 

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از آن گل ها دوست داشتنی ترند .

 

 

تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند .

 

 

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است .

 

 

خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید

پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

دکتر علی شریعتی»

 

 

اگر گیاهان صدایی نداشته باشند

به معنای آن نیست که دردی ندارند .

 

 

اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد

باور محال بودنش را عوض کن .

 

 

برنده می گوید مشکل است، اما ممکن

و بازنده می گوید ممکن است، اما مشکل .

 

 

آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند .

 

 

حتی اگر بهترین فرد روی کره زمین هستید به خودتون مغرور نشوید

چون هیچ کس از شخصی که ادعا می کند خوشش نمی آید .

 

 

من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم

هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام .

بیل گیتس»

 

 

تنها راه کشف ممکن ها، رفتن به ورای غیر ممکن ها است .

آرتور کلارک »

 

 

برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری(مرشد) داشتم

اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.

ژوبرت» 

 

دوست تو کسی است که هرگاه کلمه حق» از تو شنید، خشمناک نشود .

 

 

معبودا!

به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند.

 

 

 

 

 

آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم .

 

 

 

مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند

اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست

 

 

کسی باش که عمری با تو بودن، یک لحظه، و لحظه ای بی تو بودن، یک عمر باشد .


 

 از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

فرمود چهار اصل: 
 
دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم  
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم 


  

   

سنگ پشت

 

 

 

 

سنگ پشت

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بودند. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی ‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال. ؛ سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.

کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک‌ سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگ پشت‌ را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره‌ای کوچک بود.

و گفت : نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چرا؟

چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از او» را با عشق بر دوش کشید.


زود قضاوت نکنید

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی
بیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و
مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و
منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر
نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و
گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم
را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم
,,,
پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود
آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک
دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب قرآن گفته شده میگویم" از
خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,,
پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما
بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصیحت
کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت
طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما
نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه
بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر
با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟
نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار
درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد
,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و
اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم
خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر
آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند ,,,لطفا به‌‌‌ اشتراک بگذارید ،،،


- مرگ فرزند مرد ابله :

مرد ابلهی را فرزندش مرده بود و بر جنازه او سوگواری می کرد و از پس تابوت او با ناله و فغان می گفت : 

" ای دنیا نادیده من و از جهان کام برنگرفته من ، کجا رفتی ؟ چرا زار و ناکام از دنیا رفتی ؟ " 

وقتی که مردی بی دل این حرف ها را شنید و این کارها را دید ، گفت : 

" این چمن از این خارها صدبار دیده است .مگر دنیا را با خود خواهی به زیر خاک برد ، تو نیز نادیده از دنیا خواهی رفت .تا تو بخواهی نظاره عالم کنی ، عمرت تمام شده و فرصت کام بر گرفتن از آن را نخواهی داشت . تا تو از نفس خسیس خودت فارغ شوی ، جان عزیزت در میان پلیدیها و زشت کاریها و گمراهی ها گم شده است .باید وقت را گرامی داشت و از دقایق گذرا بهره گرفت . من بهتر از این چیزی در دنیا نمی بینم .با تعمق و آگاهی ، لحظه به لحظه های زندگی را بسوی تکامل روح ، پیش برو .زیرا پس از مرگ تو ، اگر عود نسوزد و فضا را از عطر دل انگیز خود پر نکند ، بوی بد جسد ناپاک تو ، مشام رهگذران را می آزارد . پس به خود مغرور نباش .

 

- حکایت ذوالنون مصری و دیدن چهل مرقع پوش : 

روزی ذوالنون از صحرا می گذشت که چهل مرد مرقع پوش را دید که همه یک جا ، جان خود را از دست داده اند  . آتشی بر جان پر جوشش فتاد . و خطاب به خداوند گفت : " آخر این چه کاری است ای خدا ؟ سروران را تا کی اینگونه از پای در خواهی آورد ؟ " 

هاتفی ندا داد : 

ای ذوالنون ، ما از این کار آگهیم ، خودمان می کشیم و خودمان نیز دیه آن را می دهیم .

ذوالنون گفت : 

آخر تا کی اینگونه راز خواهی کشت ؟ 

هاتف ندا داد : 

تا زمانی  که دیه این کار  را دارم . تا زمانی که در خزانه دیت دارم ، می کشم تا تعزیه آن میماندم .و پس از آن که اجزای او (انسان)محو شد و پا و سر او گم شد ، از سرتاپای وجودش ، آفتاب طلعتش راعرضه می داریم و از جمال خویش برای او خلعت دهیم . با خون او رویش را گلگون سازیم و معتکف خاک کوی دوستش سازیم . او را سایه ای در کوی خود گردانیم . و چون آفتاب روی ما بر آمد ، دیگر سایه ای در کوی ما نیز نخواهد ماند .

هر که در وی محو شد از وی برست 

زانکه نتوان بود با او خود پرست 

محو شو وز محو چندینی مگو 

صرف کن جان را و چندینی مجوی 

می ندانم دولتی زین بیش من 

مرد را کو گم شود از خویشتن 

- حکایت خریداری پیرزنی ، حضرت یوسف را : 

پس از آن که کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون آوردند ، برده فروشی او را به باز ار برده و اقدام به قروش او کرد . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف برخاستند و در بین آن ها پیرزنی بود که چند رشته ریسمان بافته شده در دست داشت و در میان خریداران برده ای زیبا ایستاده بود . پیرزن از بین خریداران فریاد کرد که : 

" چند رشته ریسمان ، با خون دل بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کرده و یوسف را به من بدهید ." 

برده فروش خندید و با پوز خندی گفت : 

" ای پیرزن ،  این برده را به قیمت چند ریسمان دست بافت تو نمیتوانم بفروشم .قیمت برده ای به این زیبائی ، پنج یا ده همسنگ خودش مشگ عبیر است ." 

پیر زن گفت : 

" می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان نمی شود خرید .برای من همینکه با این چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم کافی است ." 

پیر زن گفتا که دانستم یقین 

کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست 

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

- حکایت جنگ محمود غزنوی با کشور هندوستان :

ادامه دارد .


- شیح محمد لاهیجی می گوید : 

بی نشان شو از همه نام و نشان 

تا به بینی صورت حق را عیان 

هر که از قید تعیین وارهید 

بی من و ما  ، خویش را مطلق بدید 

شیخ شبستری می گوید : 

تعیین نقطه وهمی است بر عین 

چو عینیت گشت صافی ، غین شد عین 

. عین : جشم ، جشمه ، ذات شیئی

. غین : تاریکی و پوشیده شدن آسمان است 

پس عین ، ضد غین است و امتیاز آن از این به نقطه ای است و چون آن نقطه را از میان برگیری ، غین همان عین است . هم چنین است امتیاز ممکن از واجب که به تعیین است و تعیین امر اعتباری وهمی است که وجود حقیقی ندارد . لذا ، به گفته لاهیجی ،تعین به مثابه نقطه وهمی است که عارض آن حقیقت شده است و عین به سبب آن نقطه غین نموده است . 

هر گاه دیده عارف به نور کشف و شهود منور گردد و حجاب تعینات وهمیه از پیش نظر او برخیزد ، غین که عبارت از کثرات و تعینات است ، عین شود و هر دو یکی شود و دومی نماند . و پرده پندار مرتفع گشته ظاهر شود که یک حقیقت است که به صورت کثرات و تعینات بر آمده و متلبس به لباس مائی و توئی بوده است . 

بیدل می گوید : 

گر تو بر خیزی ز ما و من دمی 

هر دو عالم پر ز خود بینی همی 

این تعیین شد حجاب روی دوست 

چونکه برخیزد تعین جمله اوست 

نیست گردد صورت بالا و پست 

حق عیان بینی به نقش هر چه هست 

. همانا که میان بنده و خدا هزار مقام از نور و ظلمت باشد و این هزار منزل منحصر به دو مرتبه است که از آن به دو خطوه تعبیر کرده اند :

"راه را دو گام گفته اند زیرا که فصل و وصل است "

پیوند دوست گشتی از خویش اگر جدائی 

گفتم که مائی ما ،ما را زتو حجاب است 

گفتا تو محو ما شو وانگه به بین تو مائی 

و شیخ شبستری در همین معنی می فرماید : 

دو خطوه بیش نبود راه سالک 

اگر چه دارد او چندین مهالک 

یکی از های "هویت "در گذشتن 

دوم صحرای هستی در نوشتن 

لاهیجی در شرح این بیت گفته است : 

" یک قدم آن است که سالک صاحب بصیرت از " ها" ی "هویت" که اشاره کرده شد ، که تعینات ذات مطلقه مراد است که به سبب آن تعین کثرات نموده شده و یکی ؛دومی نماید .در گذرد و سالک ، وحدت د رکثرت مشاهده فرماید و حق را در جمیع اشیاء متجلی به تجلیات اسمائی بیند . که همان " عین الیقین " است . 

نهان به صورت اغیار یار پیدا شد 

عیان به نقش و نگار آن نگار پیدا شد 

پدید گشت ز کثرت جمال وحدت دوست 

یکی به صورت چندین هزار پیدا شد 

و این مرتبه عین الیقین است که سالک عارف به دیده بصیرت جمال وحدت د رمزایای کثرت بی مزاحمت غیریت مشاهده نماید. 

سخن حضرت ابو المعالی در مصراع نخست " حیرت دمیده ام گل داغم بهانه است " حکایت از همین مرتبه است که به ایجازی قریب به اعجاز از همه کثرات که چندین هزار جلوه از یک حقیقتند در مرتبه عین الیقین به کلمه " حیرت دمیده ام " و از آن غیریت به " گل داغ " و از موهوم بودن تعین به " بهانه " تعبیر نموده است . 

و به گفته " لاهیجی " قدم دوم آن که سالک صاحب جذبه صحرای کثرات را به طریق سلوک و تصفیه طی نماید و در نوردد و جمیع منازل را قطع نموده و ترقی به عین الجمع و حضرت احدیت نماید و هستی پندار خود و جمیع اشیاء را که مستم بود محو و فانی یابد و متحقق به بقاء بعد الفناء گشته ، هر چه هست خود را بیند و داند . این مقام " حق الیقین " است و نهایت مراتب کمال کاملان و غایت سیر سالکان و عارفان ، این مرتبه است . 

ما د راو و او به ما آمد دفین 

من غلام مرد خود بینی چنین 

قطره در دریا فتاد و شد فنا 

عین دریا گشتنش آمد بقا 

قطره و دریا حقیقت خود یکی است 

غیر حق در هر دو عالم هیچ نیست 

هر که او را ذوق این اسرار نیست 

جان او را با حقیقت کار نیست . 


هر نفس نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن   ندر    بقا

حهان در هر چشم به هم زدنی ، در حال تحول و دگرگونی است ولی ؛ ما از این نکته بی خبریم . برای اینکه ظاهر و صورت جهان ظاهرا ثابت و بدون هیچ گونه تغییری به نظر می رسد و از این رو است که ما گمان می کنیم که در این جهان تغییری رخ نمی دهد .

به عقیده اشعریان :

 " جهان عبارت است از جوهر واحدی که اعراض گوناگون بر آن عارض می شود و این اعراض دائما در حال تغییر است ." اما چرا انسان از تغییرات دائمی جهان بی خبر است ؟ برای این که این تغییرات بی هیچ فاصله زمانی رخ می دهد . از این رو تغییر دائمی در خیال انسان بصورت ثابت و ایستا جلوه می کند . 

حکیم سبزواری گوید : 

" متکلمان گویند که اعراض در دو لحظه برجای نمانند " . و حکما گویند که " جهان دگرگونه و متغیر است " 


عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید  د ر    جسد 

عمر انسان ، مانند آب جویباری در حال گذار و طی شدن است ، ولی همین جزء به جز ء گذشتن که بصورت دائمی و مستمر صورت می گیرد سبب این شده است که انسان به اشتباه خیال  کند ؛ "جریان عمر بصورت خطی و ممتد و مستمر است ."

در این جهان حتی یک لحظه سوجود ندارد . ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان راتازه می کند ، اطلاعی نداریم ،زیرا وقتی که حرکت شتاب بیشتری پیدا می کند ، از آن جهت که در ک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد ، لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید ، احساس می کنیم و همین جهان نو را کهنه تصور می کنیم . 


مثل باران چشمهایت دیدنی است 

شهر خاموش صدایت دیدنی است 

مهربانی معنی لبخند       توست 

خنده هایت بی نهایت دیدنیست 

زخم ها چون شعرهای شاعرند 

زخمهایم در هوایت دیدنیست 

روبرویم  باغی از عطرست و نور 

لای شب بوها خدایت دیدنیست 

- بار دیگر غم تو ،غوغا کرد 

گره کور دلم را واکرد 

غربت یاد تو در کوچه دل 

هرم آتش بدل سرما کرد 

روحم آن روز که می رفت سفر 

گیوه یاد تو را در پا کرد 

شور و شوق دل دریایی تو 

برکه روح مرا دریا کرد 

زندگانی عطش ریستن است 

این عطش را غم تو معنا کرد 

مرگ بردست پلید امشب 

که مرا د رنظرت رسوا کرد 

بوی اندوه ؛ فضا را بلعید 

بار دیگر غم تو غوغا کرد 

- زندگی د رحصار ثانیه هاست 

مرگ در آن سوی زمان پیداست 

ای دل ؛ از این زمین چه می خواهی  ؟

ساحل عشق در دل دریاست 

گریه در گریه ، باغ اندوه است 

امشب انگار روز عاشوراست 

اشگ ها هم دروغ می گویند 

چقدر چشمهای من تنهاست 

جمله عشق را بیارایید 

گرده ام میزبان خنجرهاست 

معنی دوستی و یکرنگی 

چند نقطه چقدر بی معناست 

شانه هایم ساحل گیسوی توست 

روی ساحل رد پایت   دیدنیست 

پایتخت آرزو ها   خواب  ها 

چشمهایت چشمهایت دیدنیست 

- باغ چشم تو تماشا دارد 

گل و آیینه و دریا دارد 

معبد شرقی روحم امشب 

بوی تنهائی بودا دارد 

عشق در دایره چشمانت 

راز ابهام معما دارد 

خنده و گریه و آواز و سکوت 

جنگلی از تب و رویا دارد 

روح من گمشده یاد تو باد 

کاش یاد تو مرا یاد آرد

عشق د رخطه پیشانی من 

چشم بر خنده فردا دارد 

- از آن گلشن که بوئی برده بودم 

برای تو گلی آورده بود م 

به ره پژمرد و اکنون در کفم نیست 

به جز خاری که از گل خورده بودم 

- "افسانه عشق"

آئینه دل گرفته گردی که مپرس 

از داغ غمت به سینه دردی که مپرس

عمری که گذشت بی فروغ رخ تو 

شب بود شب سیاه و سردی که مپرس 

افسون نگاه تو و افسانه عشق 

با این دل خسته باخت نردی که مپرس 

رفتی تو و فصل سبز امید گذشت 

من مانده ام و خزان زردی که مپرس 

از درد فراق مرغ جان را آنقدر 

دیوانه و بیقرار کردی که مپرس 

باز آی که بی نگاهت ای خوبترین 

آئینه دل گرفته گردی که مپرس 

- " حرف آخر "

خون عشقت در رگانم مانده است 

عطر نامت در دهانم مانده است 

د رغم بی انتهای رفتنت 

دیدگان خون فشانم مانده است 

در تب تنها شدن من سوختم 

آتشی در استخوانم مانده است 

فصل سبز آشنائی ها گذشت

وسعت زرد خزانم مانده است 

ایل شادی از دلم کوچید و رفت 

غصه های بیکرانم مانده است 

اطلسی ها یاسها پژمرده اند 

ریشه های شوکرانم مانده است 

مثل بغض مرغ عشقی در قفس 

حسرتی در عمق جانم مانده است 

در همه ذرات جسم خسته ام 

یاد یار مهربانم مانده است 

آه در قلب غریب و کوچکم 

داغ تو داغ گرانم مانده است 

رفتی اما بر ضریح پاک عشق 

دستهای ناتوانم مانده است 

شعر هم درد مرا درمان نکرد 

حرف آخر بر زبانم مانده است 

ادامه دارد .


- شیح محمد لاهیجی می گوید : 

بی نشان شو از همه نام و نشان 

تا به بینی صورت حق را عیان 

هر که از قید تعیین وارهید 

بی من و ما  ، خویش را مطلق بدید 

شیخ شبستری می گوید : 

تعیین نقطه وهمی است بر عین 

چو عینیت گشت صافی ، غین شد عین 

. عین : جشم ، جشمه ، ذات شیئی

. غین : تاریکی و پوشیده شدن آسمان است 

پس عین ، ضد غین است و امتیاز آن از این به نقطه ای است و چون آن نقطه را از میان برگیری ، غین همان عین است . هم چنین است امتیاز ممکن از واجب که به تعیین است و تعیین امر اعتباری وهمی است که وجود حقیقی ندارد . لذا ، به گفته لاهیجی ،تعین به مثابه نقطه وهمی است که عارض آن حقیقت شده است و عین به سبب آن نقطه غین نموده است . 

هر گاه دیده عارف به نور کشف و شهود منور گردد و حجاب تعینات وهمیه از پیش نظر او برخیزد ، غین که عبارت از کثرات و تعینات است ، عین شود و هر دو یکی شود و دومی نماند . و پرده پندار مرتفع گشته ظاهر شود که یک حقیقت است که به صورت کثرات و تعینات بر آمده و متلبس به لباس مائی و توئی بوده است . 

بیدل می گوید : 

گر تو بر خیزی ز ما و من دمی 

هر دو عالم پر ز خود بینی همی 

این تعیین شد حجاب روی دوست 

چونکه برخیزد تعین جمله اوست 

نیست گردد صورت بالا و پست 

حق عیان بینی به نقش هر چه هست 

. همانا که میان بنده و خدا هزار مقام از نور و ظلمت باشد و این هزار منزل منحصر به دو مرتبه است که از آن به دو خطوه تعبیر کرده اند :

"راه را دو گام گفته اند زیرا که فصل و وصل است "

پیوند دوست گشتی از خویش اگر جدائی 

گفتم که مائی ما ،ما را زتو حجاب است 

گفتا تو محو ما شو وانگه به بین تو مائی 

و شیخ شبستری در همین معنی می فرماید : 

دو خطوه بیش نبود راه سالک 

اگر چه دارد او چندین مهالک 

یکی از های "هویت "در گذشتن 

دوم صحرای هستی در نوشتن 

لاهیجی در شرح این بیت گفته است : 

" یک قدم آن است که سالک صاحب بصیرت از " ها" ی "هویت" که اشاره کرده شد ، که تعینات ذات مطلقه مراد است که به سبب آن تعین کثرات نموده شده و یکی ؛دو مینماید .در گذرد و سالک ، وحدت در کثرت مشاهده فرماید و حق را در جمیع اشیاء متجلی به تجلیات اسمائی بیند . که همان " عین الیقین " است . 

نهان به صورت اغیار یار پیدا شد 

عیان به نقش و نگار آن نگار پیدا شد 

پدید گشت ز کثرت جمال وحدت دوست 

یکی به صورت چندین هزار پیدا شد 

و این مرتبه "عین الیقین "است که سالک عارف ،به دیده بصیرت جمال وحدت در مزایای کثرت ،بی مزاحمت غیریت ،مشاهده نماید. 

سخن حضرت ابو المعالی در مصراع نخست " حیرت دمیده ام گل داغم بهانه است " حکایت از همین مرتبه است که به ایجازی قریب به اعجاز از همه کثرات که چندین هزار جلوه از یک حقیقتند در مرتبه عین الیقین به کلمه " حیرت دمیده ام " و از آن غیریت به " گل داغ " و از موهوم بودن تعین به " بهانه " تعبیر نموده است . 

و به گفته " لاهیجی " قدم دوم آن که سالک صاحب جذبه صحرای کثرات را به طریق سلوک و تصفیه طی نماید ،و در نوردد ،و جمیع منازل را قطع نموده و ترقی به عین الجمع و حضرت احدیت نماید ،و هستی پندار خود و جمیع اشیاء را که مستم بود ،محو و فانی یابد ،و متحقق به بقاء بعد الفناء گشته ، هر چه هست خود را بیند و داند . این مقام " حق الیقین " است و نهایت مراتب کمال کاملان و غایت سیر سالکان و عارفان ، این مرتبه است . 

ما در او و او به ما آمد دفین 

من غلام مرد خود بینی چنین 

قطره در دریا فتاد و شد فنا 

عین دریا گشتنش آمد بقا 

قطره و دریا حقیقت خود یکی است 

غیر حق در هر دو عالم هیچ نیست 

هر که او را ذوق این اسرار نیست 

جان او را با حقیقت کار نیست . 


هر کو نکند فهمی ، زین کلک خیال انگیز 

نقشش به حرام از خود صورتگر چین باشد 

کسی که مرتبه خیال را فهم نکند ، هیچ معرفتی نخواهد داشت .چنانجه پیامبر اکرم در حدیث نبوی فرمود:

" مردم خواب هستند ، آن گاه که بمیرند ، بیدار می شوند " 

منظور این است که پیامبر (ص) ،ما انسان ها را بیدار می کند که آنچه در این جهان ادراک می کنیم ،مانند ادراک انسان در خواب ، بلکه ادراک همان کس در حال خواب است و آن خیال است .تردید نکنید که مردم در برزخ ، بین این جهان و جهان آخرت قرار دارند و این برزخ ،مقام خیال است . بیداری انسان با مرگ ، مانند حالت آن کسی است که خواب می بیند که از خواب بیدار شده است و در خواب می گوید که چنین و چنان دیدم و گمان می برد که بیدار شده است . 

در نشئه آخرت نیز انسان مبعوث می گوید : 

" من بعثنا من مرقدنا هذا " یعنی : چه کسی ما را از مرقدمان بر انگیخته است ؟ چنین می نماید که در مدت مرگ در خواب بوده است .و شارع چنین حالی را " یقظه " نامیده است . و نیز هر حالتی را که به ناچار از آن به حالتی دیگر انتقال یابد و حالت سابق در خیال متصل را که به حقیقت خود در خیال منفصل باقی بماند ، یقظه نامیده است .

خداوند می فرماید : 

" و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی " یعنی : " آنچه ما آن را حقیقت محسوس می پنداریم ، همان قوه متخیله است که به رای العین دیده می شود . در حالی که حقیقت امر ، خلاف آن چیزی است که چشم مشاهده می کند . این در تمامی قوای جسمانی و ساری و جاری است .  

حقیقت حیال ،تبدل در همه حال و ظهور در همه صور است . حقایق تبدل نمی پذیرند . همه چیز ، غیر از ذات حق تعالی ، در مقام استحاله سریع یا بطئی است و این همان خیال حایل و ظل زایل است . در  دنیا و آخرت  ودر برزخ ، بین این دو ، هیچ موجودی و روحی و نفسی و چیزی از ما سوی الله بر حالت واحدی باقی نمی ماند و تنها ذات حق به حالت واحدی است . همه این ها همیشه از صورتی به صورتی دیگر تبدیل می پذیرند و خیال چیزی حز این نیست و این عین معقولیت خیال است . جهان جز در خیال ظهور ندارد ، پس جهان متخیل است و تمامی آن صورت ها مثلی هستند که بر قرار شده اند . 

حضرت وجودی ، همان حضرت و ساحت خیال است و ،وجود محدث خیال برافراشته است . شما صوری را که می بینید ، به صورت محسوس و متخیل تقسیم می کنید ، در حالی که همه آن صور متخیل است و کسی به این موضوع معتقد نخواهد بود مگر آنکه شاهد این مشهد بوده باشد .شهود ، عنایت الهی است که به نور ایمان ، آن را به ما عطا می کند . ایمانی که با آن بصائر ما را روشن می سازد . آن کسی که تقریر ما را دریابد بر زمینی که از باقیمانده خمیره گل آدم (ع) خلق شده است آگاهی یافته است و دانسته است که جهان به تمامی و بلکه تمامی موجودات ، عمارات آن زمین هستند و هیچ موجودی از آن رها و گسیخته نیست مگر به اذن حق تعالی که خود خالق و منشی آن است . از حیث هویت حق ، چون وجود تنها از آن حق تعالی است و غیر او نیست . 

توجه اسم " قوی " الهی بر ایجاد خیال : 

خداوند ، منزلتی بزرگتر و برتر از خیال و حکمی عام تر از آن ایجاد نکرده است . قدرت الهی در آفرینش ، چیزی بزرگتر از خیال نیافریده است .قدرت و اقتدار الهی به واسطه خیال ظهور دارد . از اسرار اسم " قوی " الهی ، یکی آن است که " عالم خیال را خلق کرد تا در آن جمع بین اضداد را ظاهر سازد " . چرا که جمع بین ضدین در نزد حس و عقل ممتنع است ولی تحقق این جمع در خیال ، امر ممتنعی نیست . 

خیال ، نزدیک ترین صورت و ساحت وجودی در دلالت بر حق است . حق ،همان اول و آخر و ظاهر و باطن است . جز خیال ، هیچ امر دیگری به حقیقت صورت نمی دهد . این امری است که هیچ کس توان انکار آن را ندارد . چرا که هر کس آن را در نفس خود می یابد و در خواب ، آنچه را به لحاظ وجود یافتن و موجود بودن ،امری محال است ، می بیند . 

برخی از خواسته های مخلوق در دنیا ، مربوط به محسوسات است . اما آنچه از خواسته ها که د رعالم خیال صورت می بندد ، به لحاظ نفوذ و قدرت مانند مشیت الهی است . حضرت حق ، در این ساحت و در آنچه بنده طلب می کند ؛ همراه اوست که نباید  انتظار داشت که ،تعمیم حکم مشیت الهی در آخرت نیز چنین خواهد بود .چرا که باطن انسان در آخرت ، ظاهر اوست .بنابراین ؛ هرچه بنده در ساحت خیال بخواهد ، جزو مشیت حق است . 

- نیچه ، متفکر آلمانی ، در گفتار زرتشت در باب " دد " راجع به سه تبدل روح ، مراتبی را برای جان و روح آدمی قایل است که آن را می توان د رحکم مبنائی برای تفسیر و شرح حالات هنرمندانی اخذ کرد :

" و من سه تبدل و تحول روح را اعلام می کنم که چگونه روح ، یک شتر می شود ، سپس شتر ، شیر می گردد و شیر بالاخره به کودکی تبدیل می شود . " 


عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید  د ر    جسد 

عمر انسان ، مانند آب جویباری در حال گذار و طی شدن است ، ولی همین جزء به جز ء گذشتن که بصورت دائمی و مستمر صورت می گیرد سبب این شده است که انسان به اشتباه خیال  کند ؛ "جریان عمر بصورت خطی و ممتد و مستمر است ."

در این جهان حتی یک لحظه س وجود ندارد . ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان راتازه می کند ، اطلاعی نداریم ،زیرا وقتی که حرکت شتاب بیشتری پیدا می کند ، از آن جهت که در ک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد ، لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید ، احساس می کنیم و همین جهان نو را ،کهنه تصور می کنیم . 


مور بیچاره هوس کرد که د رکعبه رسد 

دست در پای کبوتر زد و ناگاه رسید 

شیخ ابوسعید ابو الخیر می فرماید : 

.نیکوترین لباسی که بنده پوشد ، لباس تواضع است 

.آنجا که اثری از انوار حقیقت کشف گردد ، آنجا نه ولوله بود ، نه دمدمه و نه تغییر و نه تلون . 

. از شیخ پرسیدند که : 

ای شیخ ؛ او را کجا جوئیم ؟ 

شیخ گفت : 

کجاش جستی که نیافتی ؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی د رهر چه بنگری او را بینی .

. شیخ ابوسعید گفت : 

به عدد هر ذره ای از موجودات راهی است به حق ، اما هیچ راه نیست نزدیک تر و سبکتر از آنکه راحتی به دل مسلمانی رسانی و ما بدین راه یافتیم و اختیار کردیم . 

. شیخ گفت : 

صوفی یعنی آنچه د رسر داری ، بنهی و آنچه د رکف داری بدهی و از آنچه بر تو آید نجهی 

. ما آنچه یافتیم به بیداری شب و بی داوری سینه و بی دریغی مال یافتیم . هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار 


ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب- در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان ، به نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی و در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است ، با نام شیطان 


بیست و یک سوره از یکصدو چهارده سوره قرآن ، با قسم آغاز می شود 

-تماشا کردن ، قابلیت حیرت انگیزی است که در طی آن و با پیمودن طریقی سخت ، انسان قادر خواهد بود که ماهیت غائی همه موجودات را درک کند . اگر انسان به این مرحله از ادراک برسد ،دیگر هیچ چهره ای برایش آشنا نخواهد بود . چرا که در آن هنگام ، همه چیز حادثه ای تازه و بیسابقه است .جهان باور نکردنی است . این جاست که نظر باز همه  چیز را هیچ می بیند و جهان را دود می انگارد . 

عطار نیشابوری می فرماید : 

دود است جهان ،  جهان همه دود انگار 

وین دیر نمای را فنا زود انگار 

چون نیستی است اصل هر بود که هست 

هر بود که بود گشت ، نابود انگار 

تماشا کردن هنری شگفت است که انسان باید آن را بیاموزد و بپرورد .در غیر اینصورت هیچ درکی از دنیای نظربازان نخواهد داشت . و شاید به همین دلیل است که حافظ می فرماید : 

" در نظر بازی ما ، بی خبران حیرانند " 

- یک سو نگریستن ویژگی درونی همه موجودات جهان است . از یک مورچه گرفته تا بزرگترین و دورترین کرات آسمانی . اما انسان بر خلاف موجودات دیگر آگاهانه و با اراده خویش به یک سو می نگرد . به همین دلیل کیفیت سرنوشت محتوم او را ایمان و عمل او را رقم می زنند . او باید برود ، اما چگونه رفتن به اراده اوست . 

- پرواز کبوتر از ذهن : 

پرواز کبوتر از ذهن ، پرواز خیال و اندیشه و روح انسان و رها شدن او از من خویش است .کبوتر ذهن ما اسیر تصورات و توهمات خویش است و هنگامی که آزاد شود ، با جهانی شکوهمند و نا اشنا مواجه خواهد شد .پرواز کبوتر از ذهن ، تداعی کننده مرگ ، یعنی روز موعودیست که خداوند در قرآن مجید به این روز سوگند خورده است . می فرماید : 

" الیوم الموعود " 

- مرگ پایان کبوتر نیست : 

در شعر صدای پای آب سهراب سپهری می گوید : 

" مرگ پایان کبوتر نیست ." 

پس چیست ؟ 

پرواز کبوتر به فراسوی مرزهای جهان عینی است . اگر کبوتر ذهن انسان ، پیش از مرگ ، بمیرد و آزاد شود و یا حداقل کمی آن سوتر از خویش را به بیند ، آمادگی پرواز به دور دست ها ی ناشناخته را نیز خواهد داشت .طوطی محبوسی که مولانا در مثنوی خود از او سخن می گوید ، با مرگ مجازی خویش است که آزاد می شود .

- سهراب سپهری می داند که همه پدیده های طبیعی در حوزه ادراک ما ، واژه ای بیش نیستند .به همین دلیل است که می گوید : 

واژه را باید شست 

واژه را باید خود باد 

واژه باید خود باران شد 

- ما قادر نیستیم راز هستی را در یابیم و این نشان دهنده عجز ما در شناخت کمال و آگاهی مطلق است :

نه ، وصل ممکن نیست 

همیشه فاصله ای هست 

کار ما نیست شناسائی راز گل سرح 

کار ما شاید اینست 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم 

- سهراب می داند که انسان ، با آفتاب عشق و معرفت فاصله زیادی ندارد و اگر در دل را بگشاید ، این آفتاب بر رفتار او می تابد و عملکرد او را در هستی به یک سو متمرکز می کند .به سمت نور و آگاهی مطلق ، مگر نه اینکه " آب در یک قدمی است ؟

" در ادامه شعر سوره تماشا می خوانیم : "

و به آنان گفتم : 

سنگ آرایش کوهستان نیست 

هم چنانی که ف ،زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر نا پیدا نیست 

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

طبیعت اگر چه در ذات خود ، بی رحم و ترسناک است ، اما زیباست . اما این زیبائی فقط برای درک آفریده نشده است . سنگ آرایش کوهستان نیست .بلکه خود آن است . نتیجه اینکه : 

" نظم محیرالعقول جهان و جمال بی انتها و ذاتی این نظم ، نشانه ای برای درک توحید و رسیدن به تجرید است " 

- در سوره مبارکه انبیاء آیه شانزدهم می خوانیم :

" و آسمان و زمین و آنچه را که میان آن هاست ، بازیچه نیافریدیم ." مگر انسان چیزی را بیهوده ساخته است که خالق او چنین کرده باشد ؟ ف برای کلنگ زیور نیست ،بلکه عنصر اساسی آن و وسیله ای برای رسیدن به مقصود است . و سنگ هم آیتی است که انسان نظر باز را به جوهر کوه بشارت می دهد و ماهیتش را به او می نمایاند . 

همچنان که آیات طبیعت ، از حضور ناپیدائی ورای توان ادراک سخن می گویند . سوره تماشا نیز از گوهری ناپیدا در دست زمین حکایت می کند . شاید این گوهر نامعلوم همان است که حافظ از آن سخن می گوید :

گوهری کز صدف و مکان بیرون است 

طلب از گمشدگان لب دریا می کرد 

رسولان ، همان انسان های برگزیده و وارسته ای هستند که این گوهر نا پیدا را دیده اند و همه از تابش آن مجذوب شده اند . و سهراب سپهری به عنوان شاعری مسئول به همنوعان خود می گوید که به دنبال این گوهر باشند و لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرند نه چراگاه لذت . چرا که صدای قدمهای پیک نزدیک است : 

و من آنان را 

به صدای قدم پیک بشارت دادم 

و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

به طنین گلسرخ ، پشت پرچین سخن های درشت 

و در نگاه عارفانه او ، مرگ شروع حیاتی دیگراست و سهراب قبلا نیز گفته است که : 

و نترسیم از مرگ 

مرگ پایان کبوتر نیست 

اگر انسان هوشیارانه و عاشقانه به هستی نگاه کند ، در می یابد که با وسعت بیکرانه ابدیت فاصله ای ندارد و با اینکه در ظلمات " من " می زید . اما روز ،قدمی آن سوتر از اوست . 

و به آنان گفتم 

هر که در حافظه چوب به بیند باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند 

هر که با مرغ هوا دوست شود 

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود . 

اگر انسان با تلاشی پیوسته و منسجم به حدی از ادراک برسد که قادر باشد از خود فراتر برود ، در هر پدیده کوچک و ظاهرا ناچیزی ، عظمتی انکار ناپذیر را در خواهد یافت و مثلا در حافظه چوب باغی خواهد دید ،مگر نه اینکه چوب پیش از آنکه تکه ای جسم خشگ و فرسوده شود ، در باغی بوده و با سایر درختان می زیسته است .پس حافظه او نیز سرشار از عطر و طراوت باغ است .همانطور که سنگ آرایش کوهستان نیست ، چوب هم آرایش درخت نیست . 

کسی که عظمت این رمز را درک کرده باشد ، صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند و به بیان دیگر در سفری تصور نا پذیر ، شور و هیجانی همیشگی را تجربه خواهد کرد . کسی که می داند " از محبت خارها گل می شود " با همه چیزهائی که در محیط اوست ، رابطه ای صمیمانه و نزدیک برقرار می کند . تا آنجا که با مرغ هوا نیز دوست می شود . در نتیجه ؛چنین برخوردی نزدیک که حاکی از شیوه زندگی اوست خواب او ، آرام ترین خواب جهان خواهد بود . 

- قرآن ، پیش از انگشت گذاردن بر خارق العاده ها و حوادث استثنائی ، از ساده ترین و طبیعی ترین مناظر اطراف ما دلیل می آورد . 

" و زمین مرده برای آنان آیتی است که زنده کردیمش و دانه را از آن بیرون اوردیم و از آن دانه می خورید " .سوره یس - آیه 33

و سهراب سپهری در ادامه شعر چنین می گوید : 

زیر بیدی بودم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم 

چشم را باز کنید 

آیتی بهتر از این می خواهید ؟ 

می شنیدم که بهم می گفتند : 

سحر می داند ، سحر 

آِیات عذاب خداوند در قرآن چنین لحنی دارند : 

" بزودی دوباره آنان را عذاب می کنیم .سپس بسوی عذاب بزرگ باز می گردند ." بقره -186

و سهراب سپهری با بهره گیری از این ویژگی زبان قرآن هوشیارانه بر شوکت و مهابت پایان شعرش که سرگذشت " ابر انکار بدوشان " است می افزاید و می گوید : 

سرهر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار بدوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان را بستیم 

دستشان را نرساندیم بر سر شاخه هوش 

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم 

اقرار و یا انکار به عمل انسان بستگی دارد و نه به حرف و گفتارش . کسانی که با دیدن صد وبیست و چهار هزار پیامبر ، باز هم اسیر خواسته های خویش اند و با کلاف انکار منفی بافی می کنند ، نمی توانند به " خورشید " ایمان بیاورند .چرا که چشم هایشان بسته است و ابر انکار بدوش دارند . ابر حجابی است میان او و خورشید .اما خداوند باد را نازل کرد تا او را بخود آورد و کلاه از سر او بردارد . انسان ، خود فریبی است که کلاه گشاد سر خود گذاشته است . تمام تلاش رسولان این بود که جهت نگاه انسان را از زمین به نقطه ای نا معلوم در اسمان تغییر دهند و او را به نو رمطلق بشارت دهند . 

خانه روح انسان ها پر از داوودی است و گل داوودی تداعی کننده " داوود (ع)" ،یکی از برگزیدگان خداوند است . اما خداوند چشم اب رانکار بدوشان را می بندد و آن ها از مشاهده داوودی ها که در خانه جان آن ها است ، در می مانند . 

اعمال انسان ،بدلیل روند یکسان حیات ، به دو نتیجه اجتناب ناپذیر می انجامد . بدین معنی که اعمال او یا رستگارش می کند و یا نمی کند .پس طبیعی است که اگر انسان د رحصار خودبینی و تفاخر دست به عمل بزند ، دست او به سر شاخه هوش نخواهد رسید . و رستگار نخواهد شد . راهی که از تولد شروع و به مرگ ختم می شود ، یا هوشمندانه است و یا نیست . زندگی انسان ها راههای پیچاپیچی است که اگر چه در یک نقطه با هم تلاقی می کنند ، اما چگونه رسیدن به این نقطه به هوشیاری یا عدم هوشیاری انسان بستگی دارد . اعمال پراکنده و از هم گسیخته انسان نشانگر عدم هوشیاری و فراست او در مواجهه با هستی است .چنین انسانی اسیر عادت است ، بی آنکه بداند . 

زندگی چیزی نیست 

که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود 

صدای سفر آینه ها ، شاید همان کابوس ها و رویاهائی است که خواب انسان را می آشوبد و جهانی مرموز و اثیری را در برابر دیدگانش می گسترد . جهانی  که پس از بیداری به بوته فراموشی سپرده می شود .آینه ، به بیان دیگر ؛ " من برتر " است که حوزه دیگری از آگاهی را تجربه می کند . 

- شاعری چینی بنام " دائو کیش " می گوید : 

 دیشب خود را در خواب بشکل پروانه ای دیدم و اکنون نمی دانم من انسانی هستم که در رویا خود را پروانه یافته است یا پروانه ای هستم که اکنون در رویای دیگری خود را انسان می بیند . 

سهراب سپهری شاعری روشن بین و ژرف اندیش است و می داند که دنیا یک " راز " است .و او نباید به سادگی با آن مواحه شود . شعرهای او بیانگرکوشش درونی انسانی است که سعی دارد تا جهان آشفته پیرامون و درون خویش را نظمی دوباره ببخشد و طبیعی است که توصیف این نظم جدید ؛همراه با ساختار تازه ای است که با ساختار منطقی کلام ، تفاوتی عمیق دارد. 

 


-ویکتور هوگو می گوید : 

. زنده کسانی هستند که پیکار می کنند 

. آن ها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است 

آن ها که از شیب تند سرنوشت بلند بالا می روند 

آن ها که اندیشناک بسوی هدفی عالی می روند و روزان و شبان در خیال خویش ؛ یا وظیفه ای مقدس دارند و یا عشقی بزرگ 

- تسرنی می گوید : 

بتهون آهنگ های خود را همیشه با آلگروی سریع شروع می کرد . چنانکه گوئی می خواهد خود را از افکار ناراحت کننده ای خلاصی بخشد . آنگاه یک مکث شدید ؛ حالت انتظار و در پی آن یک ملودی حزن انگیز " گام " غلطان سوالها و نیمه جوابها ؛ فانتزی هائی بصورت سونات و واریاسیون ها آغاز می شود . جهان در اطراف او معدوم می گشت .

سمفونی زندگانی ناپلئون هم مانند آهنگ های بتهون شروع و پایان می یابد . بدین معنی که اول به موفقیت های سریع و پی در پی نائل می شود ، سپس در مسکو یک " حالت انتظار " به او دست می دهد و آنگاه در " نبرد ملل " سوالها و نیمه جوابها " آزارش می دهند .زیرا متحیر است در مقابل اینهمه دشمن چگونه صف آرائی کند . این حالت مدت ها طول می کشد تا اینکه بتدریج جهان در اطراف او معدوم می گردد . 

بتهون می گوید : 

زمان کوتاه تر از آن است که شخص نوت ها و نامه ها را خوانا بنویسد .

ناپلئون می گوید :

غیر ممکن فقط در قاموس ابلهان پیدا می شود .

. مردانی که د رمیانشان بسر می برم ، آنقدر با من اختلاف دارند که آفتاب با مهتاب اختلاف دارد . 

. آنچه طبیعی است همیشگی است و آنچه قرار دادی است ، موقتی است . 

. نقشه کشیدن منهم جزو تقدیر من است . 

. حقیقت این است که من هرگز برای خود فرمانروا نبوده ام .ممکن است نقشه های بسیاری کشیده باشم ولی هر گز از عهده اجرای هیچیک از آن ها بر نیامده ام . من زمام حکومت را در دستم گرفتم ولی زور امواج حادثات خیلی زیادتر از قوه مقاومت من بود  . من هر گز به معنی واقعی ارباب خود نبوده ام و حادثات بر من آقائی می کرده اند . 

. من هر گز بر اتفاقات حکومت نمی کرده ام .من آنقدر احمق نبوده ام که حوادث را با سیستم خود همنوا گردانم . بجای این عمل ، من سیستم خود را با حوادث غیر مترقبه ای که پی در پی می آمدند ، هماهنگ می کردم . 

- ناپلئون بناپارت بقول کریستوفر هروار ، موقعیت را آن چنان که بود قبول می کرد . و سپس از آن به نفع خود بهره برداری می نمود .او هیچگاه روی بخت و اقبال حساب نمی کرد بلکه با محاسبه دقیق میزان خطرات و اتخاذ تصمیم سریع می کوشید بخت و اقبال را تحت قدرت خود در آورد و بگفته خود ناپلئون ، هدف های وی غالبا روشن نبود .همین تاریکی هدف او بود که او را بصورت " مرد تقدیر " در آورده بود .

ناپلئون بقدری سریع می نوشت که اغلب در اثر تند نوشتن ، سر قلمش می شکست .

. صبح زود مغز انسان بهتر از هر موقع دیگر کار می کند .

. همه چیز ماده است . بشر جانوری است که کاملتر است و بهتر استدلال می کند . روح جاودان نیست ، اگر بود ، قبل از تولد وجود می داشت .

ناپلئون گاهی جبری می شد و می گفت : 

وابسته به حوادثیم .اراده ای ندارم . هر چه انسان بزرگتر باشد یعنی قدرت او بیشتر باشد ، اراده آزاد کمتری خواهد داشت . 

. همیشه توانسته ام که اراده خود را بر سرنوشت تحمیل کنم .مادام که ستاره ام بلند می درخشد هیچکس قادر نخواهد شد مرا به زمین بزند  .

.چه ماشین عجیبی است این لباس خاکی 

.کسی که می ترسد مغلوب گردد حتما شکست خواهد خورد .

.مادر ، با دستی گهواره و با دستی دیگر دنیا را تکان می دهد . 

.ابلهان همیشه از گذشته سخن می گویند . عقلا در فکر حال هستند و دیوانگان از آینده حرف می زنند. 

. بهترین ت ،راستی است . 

. شکم های گرسنه ، نه ترس را می شناسند و نه فرمان برداری را . 

. من تصور نمی کنم که مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند ، تولد است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به موقع بدنیا بیائیم . 

. من در جهان یک دوست داشته ام ، آنهم خودم بودم .

. به نظر ما خیر خواهی دیگران حماقت جلوه می کند و حماقت های ما خیرخواهی . نیکی دیگران ضعف و ضعف ما همیشه نیکی است . 

. وقتی که تنها راه می رویم سریعتر راه می رویم  . 

. مرد بزرگ همیشه بر واقعیات و حوادث متکی است .

. هرج و مرج های شدید همواره به استقرار حکومت دیکتاتوری منجر می گردد. 

. نباید پیوسته با یک دشمن جنگید .چه در اینصورت تمام اسرار جنگی شما را یاد خواهد گرفت . 

. گاهی سرنوشت یک ملت بسته به یک روز است .

.آن کسی که از اول می داند به کجا می رود ، خیلی دور نخواهد رفت . 

. نخستین هدف پس از شکست خوردن باید تسلیم شدن باشد ، و نه خشمگین شدن و لعنت فرستادن . 

. همیشه از صلح حرف بزن ولی آماده جنگ باش . 

. هرگز حرف جاسوس را باور نکنید . با استخدام آن ها شما بیشتر زیان می بینید تا منفعت . 

. بزرگترین عمل غیر اخلاقی آن است که انسان انجام شغلی را که در آن وارد نیست بر عهده بگیرد .

. قلب تمدار باید در سرش باشد . 

. برای بالا بردن سطح آسایش مردم باید با عقاید ضعفا و جاهلان مخالفت نکنید .

. وقتی که در سنت هلن در تبعید بود و در اواخر عمر خود می گفت : 

آنچه دارد مرا خفه می کند ضعف نیست ، قوت است . این زندگی است که مرا می کشد. 

. هم ملل و هم افراد ، تنها از تجربه خودشان و در قسمت اعظم اوقات از مصائب خودشان عبرت می گیرند . 

. من همواره مشغول کارم . زیاد فکر می کنم . اگر در هر موقع برای هر کاری و هر واقعه ای آماده به نظر می رسم ، برای این است که در باره مسائل قبلا می اندیشم و کوچکترین کارها را بدون تفکر انجام نمی دهم .

. مردی که واقعا بزرگ است ، حاکم بر واقعیاتی است که خود پدیدش آورده .

. اعراب مردمی بزدل و بی ارزش بیش نیستند . 

 

 


سه حکایت تمثیلی برگزیده اشراق سهروردی عبارتند از:

- عندلیب و دربار سلیمان 

- خفاشان و حربا 

- ملاقات هدهد و بومان

الف - عندلیب و دربار سلیمان : 

روزی همه پرندگان در ملک سلیمان جمع بودند و عندلیب غایب بود . سلیمان پیکی به دنبال او فرستاد و از او خواست تا پیش سلیمان برود . عندلیب که هر گز از آشیانه خود بیرون نیامده بود ، رو به یاران خود کرده و گفت : 

" اکر او بیرون باشد و ما اندرون ، ملاقات میسر نگردد و او در آشیانه ما نگنجد و هیچ طریق دیگر نیست " . آنگاه سالخورده ای که درمیان آن ها ست با استناد به آیه قرآن می گوید : 

" طریق آن است که چون ملک سلیمان در آستانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوییم و به نزدیک او شویم وگرنه ملاقات میسر نشود " 

. بارگاه حضرت سلیمان چه مقامی است ؟ 

سلیمان چون پادشاه و سلطان عالم هستی است ، با اراده خود بر همه موجودات فرمان می راند و خاصه " مرغان " را . مرغان کیانند ؟ 

"تشبیه روح به مرغ است . در این حال مرغانی که به جایگاه سلیمانی رسیده اند ، گوئی ارواح رستگار و رها شده و به راه افتاده سالکانی هستند که به پرواز در آمده و از " مسیر سفر "که یکی از پر اشاره ترین بحش ها در رمزها و تمثیل های سیر و سلوک عرفانی در ادب فارسی است ، گذشته ،و به وصال سلیمان و پادشاه عالم هستی رسیده اند . "

- عندلیب در میان مرغان کیست ؟ 

عندلیب در روایت سهروردی ، آن مرغ جانی است که نوحه گر همین فراق است . او در دوری از محضر سلیمان و مرغان وارسته و به جانب سلیمان رفته ، نغمه ساز کرده که رسولی از جانب سلیمان پیغام دوستی و فیض و فراخوانی را می آورد . چرا که آن سلطان عالم نیز مشتاق آنانی است که رو سوی وی آرند و به قول لسان الغیب " حافظ " از قول عندلیب : 

" ما به او محتاج بودیم ، او به ما مشتاق بود " 

طریق چیست ؟ 

"طریق آن است که چون ملک سلیمان در آشیانه ما نگنجد ، ما نیز ترک آشیانه بگوئیم  و به نزدیک او شویم . " و این آواز شیخ اشراق است که از زبان پیکی سالخورده که با ترک آشیانه تن و هوای نفس و تعلقات به محضر سلیمان هستی مرغان نزدیک می شویم .

ما باید از حضارهای خانه حقیر و کم وسعت روح فردی و خود محور خود بیرون رویم ، نه آنکه به انتظار عبث ورود عظمت بیکران او به وسعت حقیر آشیانه خودمان بنشینیم . این اراده و شوق و وارستگی ماست که باید ظهور پیدا کند . مانع ، محدوده های حصار ماست ، نه حدود بی پایان (بی نهایت ) او . و تا این مهم را نپذیریم . ترک آشیان نکنیم ، ملاقات میسر نشود و انتظار به پایان نرسد .


ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم ست گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .

مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان وسلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود . 

بود اندر همه فنون استاد 

حق به وی علم را تمامت داد 

از آن رو که سلطان العما میانه خوبی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه د رمباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، پس پرچمداران  کلام و جدال از آن جمله " فخرالدین رازی " ، با او از سر ستیز در آمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت ، پیش از دیگران شاه را بر ضد او بر انگیخت .به طوری که دیگر جای درنگ نبود . 

چونکه از بلخیان بهاء ولد 

گشت دلخسته آن شه سرمد 

ناگهش از خدا رسید خطاب 

کا ی یگانه شهنشه اقطاب 

چون تو را این گروه آزردند 

دل پاک تو را ز جا بردند 

به در آ از میان این اعدا 

تا فرستیمشان عذاب و بلا 

سلطان العلما، رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته ، به شهر خویش باز نگردد . این در زمانی بود که زمینه های "هجوم مغول "به ایران نیز فراهم می گشت . 

کرد تاتار قصد آن اقوام 

منهزم گشت لشگر اسلام 

وافعا به درستی مشخص نیست که سلطان العلما ، پدر مولوی و همراهان در چه سالی از بلخ کوچ کردند .به هر حال جای درنگ نبود . پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمده و زمستان را در آق شهیر ارزنجان گذرانید و چون خواست تا از آن شهر کوچ کند ؛ علاء الدین کیقباد ، وزیر سلجوقی قاصدی فرستاد و او را به "قونیه "دعوت کرد . 

در کتاب " گزیده فیه مافیه " اثر آقای دکتر الهی قمشه ای ، تاریخ حرکت سلطان العماء از بلخ به همراه خانواده و مریدانش سال 616 هجری قمری ذکر شده است . در آن زمان مولانا 12 ساله بود .بهاء الدین ولد به سنت عارفان به هر شهری که می رسید ، از بزرگان آن دیار جویا می شد و به خدمت ایشان می شتافت .معروف است که در نیشابور به دیدار "شیخ عطار نیشابوری " رفت وشیخ عطار که نشان بزرگی در پیشانی کودک خردسال بهاء الدین مشاهده کرده بود ؛ نسخه ای از کتاب مثنوی اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه کرد و پدر را گفت : 

" زود باشد که این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند " 

و مولانا سال ها بعد در مثنوی خود بدین نکته اشاره کرد :

سوختم من ، سوخته خواهد کسی 

تا زمن آتش زند اندر    خسی 

پدر مولانا جلال الدین بنا به دعوت وزیر دانشمند سلجوقی به نام " معین الدین پروانه " به قونیه دعوت شد که در آن زمان پایتخت آن اقلیم بود . وی تا سال 628 که دیده از جهان فرو بست به تدریس و ارشاد مستعدان مشغول بود . مولانا در زمان مرگ پدر بیست و پنج ساله بود و در آن زمان و در سن جوانی بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و کلام و تفسیر تا فنون ادب و حکمت احاطه داشت و فقیهی متشرع و حکیمی بارع بود و با این حال خمار و تشنه چون " موسی (ع) "به دنبال "خضر "می گشت تا از شراب "علم لدنی " سرمست گردد .پس از فوت پدر ، برهان الدین ترمذی که از مریدان بهاء الدین بود به قونیه آمد و چون مراد را نیافت ، به ارشاد فرزند او مشغول شد و جلال الدین را با معارف باطنی و لطایف ارباب طریقت اشنا ساخت و چند سالی نیز او را به شام و دمشق که در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به دیار مغرب مرکز عالمان و عارفان بزرگ بود ، فرستاد و مولانا از هر خرمنی خوشه ای یافت تا علاوه بر مسند تدریس علوم عقلی و نقلی به مقام پیشوایی سالکان طریقت نیز نایل آمد . در این حال مولانا سی و نه سال داشت و از همسرش گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی که در هجده سالگی به اشارت پدر با او عقد محبت بست ، دارای چند فرزند بود . 

ذر سال 642 رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و به قول حافظ

برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

در آن موقع شهر قونیه در آرامش بود . مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در قتل و غارت که ناگاه ترکی از ترکستان عشق به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد که بقول مشهور ترکی لا ابالی و شهر آشوب بود و به قول عطار 

نرگس مستش هزاران دشنه داشت 

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت 

فتنه صد چنگیز در سر ، آتش هزار دوزخ د ردل و جلوه صد هزار بهار در دیدار که بقول مولانا : 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد 

د رهر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه 

نامش در میان خلق شمس الدین ملک داد تبریزی بود و او را " شیخ پران " و " شمس پرنده " می خواندند . بخاطر اینکه پیوسته از شهری به شهر دیگر می رفت و مانند " خضر " گمشدگان بیابان حیرت را دست می گرفت و نزدیگ آبادی می رسانید و خود نا پدید می شد . او را با عوام کاری نبود بلکه به حق انگشت بر مرشدان کامل می نهاد و به ارشاد ایشان همت می گماشت . بقول مولانا

آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم 

سرگشته و سودائی و رسوای جهان کرد 

گویا سحر گاهی از غیب او را گفتند که :

" آن بنده نازنین ما (مولانا ) میان قومی ناهموار گرفتار است .دریغ است که او را به زیان برند " .( از مقالات شمس )

و نیز در نهان او را بشارت دادند که این بنده نازنین یکی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است که به اشتیاق دیدار آن ها سر به کوه و بیابان نهاده ای .شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده که به حقیقت میلاد معنوی جلال الدین بود،در قونیه بر مولانا فرود آمد و بقول مولانا در مثنوی : 

پیش او بر رست خوبی بی نقاب 

آنچنان کز شرق روید   آ فتا ب 

و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت : 

آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر به رقص آ 

چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ

باید توجه کرد که شمس ، در آثار مولانا ، گاه اشارت به آفتاب مطلق هستی و ذات اقدس الاهی و گاه جلوه خاص او د رشمس الدین تبریزی است و در اغلب موارد اشاره به مقام انسان کامل و مثال کلی انسان است که باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس الاهی است که حق در آدم دمید و فلک و ملک را به سجود آورد . هنگامی که مولانا از شمس سخن می گوید ؛ همه این معانی با هم می آمیزد .چنان که معلوم نیست روی سخن با کیست و مخاطب او خداست ، شمس است ؛ عشق است ،باطن مولانا و یا انسان مطلق است . تصاویر مولانا از شمس همه کاینات را در بر می گیرد .

- قصه دیدار شمس و مولانا : 

حکایت می کنند که روزی جلال الدین محمد بلخی با جمع مریدان خود سوار بر اسب از بازار قونیه می گذشت . درویشی با لحن عتاب آمیز ندا کرد که :  

" ای مولانا ، مرا سوالی است " .

مولانا گفت : 

" بازگوی  ، تا به جواب آن همه بهره گیرند " 

مرد درویش گفت :

" ای مولانا ، محمد برتر بود یا بایزید ؟ " 

مولانا با خشم و تعجب گفت :

" این چه جای سوال است ؟ بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت . " 

درویش گفت : 

چون است که محمد با حق گفت " ما عرفناک حق معرفتک " یعنی تو را چنانککه شایسته مقام توست ، نشناختم . ولی بایزید گفت : 

" نیست اندر جبه ام الا خدا 

   چند جوئی در زمین و در سما ؟ " 

مولانا در پاسخ فرو ماند و گفت : 

" تو خود بر گوی " 

درویش گفت : 

" اختلاف در ظرفیت انسان ها است .محمد را گنجایش بیکران بود و هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد .اما بایزید به جامی مست شد و نعره بر آورد که :

" شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است ؟ ""سبحانی ما اعظم شانی ".

و نیز در روایتی دیگر آمده است که :

روزی مولانا با جمعی از مریدان خود سوار بر اسب از مدرسه خان به خانه می رفت .او یگانه دوران خود بود و از احترام و ارزش خاصی در جمع مریدانش برخوردار بود .شمس بر وی در آمد و گفت : 

" ای مولانا ، منظور از علم چیست ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" روش سنت و آداب شریعت " 

درویش گفت : 

" این ها همه از روی ظاهر است " 

مولانا گفت : 

" ورای این چیست ؟ "

درویش گفت : 

" علم آن است که به معلومی رسی " و از دیوان سنائی این بیت را خواند :

علم کز تو ، تو را بنستاند 

جهل از آن علم به بود بسیار 

مولانا ، به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند .

این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است : 

پیش ارباب خرد شرح مکن مشگل عشق 

سخن خاص مگو ، محفل عام است اینجا 

توصیه مولانا این است که : 

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی 

سخن خاص ، نهان در سخن عام بگو 

شمس نگاهی بر کتاب دل مولانا کرد و دید که بزرگان علم و حکمت ، صدر بر صدر نشسته ، متین و استوار و خاموش و با وقار ، و آن جا از جوش و خروش و فریاد و غوغا خبری نیست .پس به ناگاه مانند یوسف (ع) بر آن جمع در آمد : 

" و چون او را دیدند ،شگفت و عظیم یافتند ، و از حیرت دست های خود بریدند و گفتند : 

" حاش لله که این بشر نیست ، فرشته ای جمیل و با کرامت است " 

به دست افشانی برخاستند و آواز بر آوردند که : 

" می رسد یوسف مصری ، همه اقرار دهید 

می خرامد چو یکی تنگ شکر ، بار دهید " 

و به تعبیر افسانه ، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص در آورد .چنانکه نه تنها اعراب و نشان های حرکت به جنبش در آمدند ، بلکه ،نشان جزم و س نیز به پایکوبی برخاست :

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر 

اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته 

حکایت از دیدار شمس و مولانا : 

گویند که روزی مولانا با مریدان خود در کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابهائی چند در پیش و مشغول قیل و قال و بحث و جدال بودند که درویشی بگذشت و گفت : 

" ای مولانا ، این کتاب ها چیستند ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" علم قال است "

درویش به یک دم آن همه را در آب افکند . فریاد و فغان از مولانا و مریدانش برخاست که : 

" ای درویش ، اینهمه کتاب نفیس را در آب چون افکندی ؟ "

درویش دست خود دراز کرده و از آب همه کتاب ها را به یک دفعه بیرون آورد و پیش روی مولانا گذاشت ، در حالی که همه کتابها خشک بودند و خیس نشده بودند . مولانا گفت : 

" ای درویش ، این چیست ؟ " 

درویش پاسخ داد: 

" این علم حال است " 

مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت .این درویش شمس الدین ملک داد تبریزی بود  .

شمس آن کتاب ها را در آب انداخت ، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل او را که بدون عشق هیچ معنی نداشت ، به شراب محبت معنی بخشید که " "المعنی هوالله " . باری ، این دیدار مولانا را از مرگ به زندگی ، از غم به شادی ، از خار به گل ، از عقل به عشق ، از علم به معلوم ، و از عرض به جوهر و از شب به روز واز خزان به بهار جاودان کشانید .مولانا در این مورد میفرماید : 

مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم 

خویش را چون زهر دیدم در شکر آویختم

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد 

هر جا که گریه ای است کنون خنده می شود 

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید 

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید 

محققانی که گفتند : 

سر دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسند نشین سجاده تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید ، راست گفتند که :

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

آخر قصه این دیدار که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است ،چگونه می تواند مجهول باشد ؟ 

به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد 

که نهان شدم من اینجا بکنید آشکارم

این که شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت درست است ولی سحر و افسون در گوش مولانا نخواند : 

گفتم جادوگری است بخندید و گفت : 

سحر اثر کی کند ؟ سحر خدا می رود 

در آید سنگ در گریه در آید چرخ در کدیه 

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید 

و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می شد ، جمال شاهد یکتای عالم را بی نقاب به مولانا نشان داد و گفت : 

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست 

از ره مشو به عشوه که آن است آن یکی 

این دیدار سرمایه همه انبیاء و اولیاء و هنرمندان جهان است .حقیقت دین ، دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق .این است تمامی  آن سخن که آن را تمامی نیست . 

شرح این گر من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد و آن نا  تمام 

زانکه تاریخ قیامت را حد نیست 

حد کجا آنجا که عشق بی حد است 

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه می کند و دکان عقل شیطان را می بندد .

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او 

شوریده گردد عقل او آشفته گردد  خوی او 

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود 

بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او 

قصه شیخ قونیه و عاشق شدن او به درویشی بی نام و نشان و رها کردن مقام و مسند پیشوائی و تبدیل مجالس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت  است .مریدان مولانا نیز روی به نصیحت و ملامت و رد و انکار و سرانجام توطئه و آزار آوردند . زیرا که شیخ خود را از دست رفته می دیدند .

آن یکی گفتا که ای شیخ کبار 

خیز و این وسواس را غسلی بر آر 

گفت با او : هر شب از خون جگر 

کرده ام صدبار غسل ای بی خبر 

آن دگر گفتا " پشیمانیت نیست ؟ " 

یک نفس درد مسلمانیت نیست ؟ 

گفت " کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این 

آن دگر گفتش که " ای دانای راز " 

خیز و خود را جمع گردان د رنماز 

گفت : " کو محراب روی آن نگار " 

تا نباشد جز نمازم هیچ کار ( از منطق الطیر عطار )

مولانا این همه را می شنید و این ملامت ها را به جان می خرید و آن را نقل باده عشق می شمرد و با مرده دلان جنگی نداشت . 

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود 

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

با این همه فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست در قونیه بالا گرفتو شمس پس از چند ماه اقامت در قونیه ، به دمشق پناه برد که فریاد از مولانای روم برخاست :

بروید ای رفیقان بکشید یار ما را 

به من آورید یک دم صنم گریز پا را 

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین 

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را 

و گر او به وعده گوید که " دم دگر بیایم " 

همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را 

پس مولانا ، پسر خود بهاء الدین را باعده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس که دریای مهر بود ،عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی قونیه شد و مولانا شخصا به استقبال او رفت و گفت : 

بار دگر آن مست به بازار آمد 

وان ساقی مخمور به خمار آمد 

یک حمله دیگر همه دامن بگشائیم 

کز بهر نثار آن شه دربار در آمد 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد 


شمس تبریزی در گوش مولانا خوانده بود که : 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است 

شهر به شهر بردمت بر سر زه نمانمت 

و نیز گفته بود که : 

تو هنوز نا پدیدی ز جمال خود چه دیدی 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آئی 

و یا :

زیر دیوار وجود تو ، توئی گنج گهر 

گنج ظاهر شود ور تو ز میان بر خیزی 

شمس می گوید که : 

"اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترس ها ببرد ، هر اعتقاد که ترا گرم کرد آن را نگهدار و هر اعتقاد که ترا سرد کند ، از آن دور باش ." 

بیرون ز کفر و دینم ، برتر ز صلح و کینم 

ا زنیک و بد برون آی وانگه به ما نظر کن 

سماع : 

گه چرخ ن همچون فلکم 

گه بال ن همچون ملکم 

چرخم پی حق رقصم پی حق 

من آن ویم من نی مشترکم 

امام قرطبی در کتاب " کشف الغناء " نوشته است : 

" سماع در لغت عرب ، صیغه مصدر است .نزد صوفی سماع آن است که کیفیتی در دل ایجاد می کند که وجد نامیده می شود و این وجد موجب حرکاتی موزون در انسان می گردد .

- از جنید ، عارف نامدار پرسیدند که : 

" چرا بسیاری از مردان متین و صاحب نام به شنیدن نعمه های دل انگیز به هیجان می آیند و شوری دارند ؟ "پاسخ داد : 

" چون خداوند تبارک و تعالی در روز ازل با ذرات زریات بنی آدم الست بربکم گفت .حلاوت آن خطاب در مسامع جان ایشان باقیمانده است . هر گاه آواز خوش میم شنوند و لذت آن خطاب بیادشان آید ، از ذوق آن در حرکت آیند . 

امیر خسرو دهلوی ، شاعر عارف می گوید : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ ،نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

در تن ، در تن ، درآ درآ اندر تن 

شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است : 

نه مطرب که آواز پای ستور 

سماعست اگر عشق داری و شور 

مگس پیش شوریده دل پر نزد 

که او چون مگس دست بر سر نزد 

جهان پر سماعست و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آئینه کور 

چو شوریدگان می پرستی کنند 

به آواز دولاب مستی کنند 

اساس عرفان مولوی ، که از اندیشه های والای شمس نشات یافته است ، بر لذات معنوی و شوق وصول انسان به جهانی مالامال از معرفت قرار دارد .گرچه جلال الدین محمد همه تمنیات و آرزوهای ظاهری خود را همراه با دلبستگی های دنیوی از یاد برد و فراموش کرد ولی دلبسته سماع و شیفته پایکوبی شد . مولانا معتقد شد که نغمه های نای و رباب ، وجدان خستهو فرسوده انسان را بیدار می کند . ناز و تبختر و کر و فر انسان ها را مانند برف در برابر آفتاب ذوب می نماید .

جام می الست خود 

خویش دهد به مست خود 

مولانا معتقد است که هر سالک مومنی وقتی که صفحات کتاب وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آن را به خوبی د رک نمود ، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است .پس مفتاح عرفان جلال الدین محمد ، خود شناسی است . مولانا کتاب هستی را مشتاقانه می گشاید و می گوید : 

" کائنات و جهان وجود د رعالم کبیر و انسان را عالم صغیر می گویند .به این معنی که هر چه در کائنات موجود است آثارش در وجود انسانی نیز هست . " 

در مکتب عرفان عملی مولانا ، وقتی که روح و جسم انسان از تعلقات دست و پا گیر رهائی یافت ، به دام عشق می افتد : 

هر که شود صید عشق ، کی شود او صید مرگ ؟ 

چون سپرش مه بود ، کی رسدش زخم تیر ؟ 

مکتب عرفان پویای جلال الدین محمد ، مکتب همزیستی مسالمت آمیز میان تمام گروه ها از  طریق صفا و عشق ورزی است . عشق منبع الهام و صلح و مداراست ، موجب وابستگی و دلبستگی و علاقه متقابل می شود : 

ای عشق با تو استم وز باده تو مستم 

وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی 

خورشید را کسوفی ، مه را بود خسوفی 

گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو : " لا " 

مولانا ، مانند نوآموز یا مانند سایه ای ، به دنبال استادش این راه پر جاذبه را طی کرد و سرود : 

منم پیدا و نا پیدا ، چو جان عشق در قالب 

گهی اندر میان پنهان ، گهی شهره قمر باشم 

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید 

ملک را بال می ریزد ، من آنجا چون بشر باشم 

- شمس به مولانا آموخته بود که : 

"بر جهان هستی با فکر تازه و دید تازه و آمیخته با شک و تردید بنگر تا حقیقت را دریابی " .

ماموریت شمس از آمدن به قونیه را مولانا در غزلی چنین توصیف می کند : 

آمده ام که تا بخود ، گوش کشان کشانمت 

بی دل و بیخودت کنم ، در دل و جان نشانمت 

آمده ام بهار خوش پیش تو، ای درخت گل 

تا که کنار گیرمت ، خوش خوش و می فشانمت 

آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا 

همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت

گل چه بود  ؟ که گل توئی ، ناطق امر " قل" توئی 

گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت 

صید منی شکار من ، گرجه زدام جسته ای 

جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت 

از حد خاک تا بسر ، جند هزار منزل است 

شهر بشهر بردمت ، بر سر ره نمانمت 

نی که تو شیرزاده ای ، در تن آهوئی نهان 

من ز حجاب آهوئی یکرهه بگذرانمت 

- می گویند که مولانا سیمای یک شاعر اندیشمند سور رئالیست را دارد . " هربرت رید " در کتاب خواندنی بنام " هنر امروز " در باره اندیشه های سوررئالیست ها آورده است که :

- اتکا بر حالت جنونی و وهم شکنی 

- مرز بین عقل و جنون از اصول ، سور رئالیستی است . به عبارت دیگر سوررئالیست ها در طوفان سرنوشت و تقدیر ، به دنیای درون می اندیشند و در پرتو خورشید هستی ، به جهانی واقعی تر و از ذهن وقاد سرشار از تصور و تخیل می پردازند . شاعر و سراینده سوررئالیست بر حیطه و قلمرو بدون حد و مرزی گام می گذارد و بجائی می رود که می توان آن را دنیای نیستی و فنا در سیر و سلوک عارفانه شرق همسان دانست . 

ادامه دارد . 

 

 

 

 

 


در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسید که : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد ،در حالی که تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " 

این فرمان بازگشت و صفیر عرش بصورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا شهر قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان شفاک الله گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " :

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم در نهایات  الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می شتافت و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانکاه باز می گشت ، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپیسن کلمات آتشین مولاناست : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها 

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که : " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال ، شمس وجود مولانا در افق خاکیان غروب کرد .

اهل قونیه ، از خرد و بزرگ ، زن و مرد ، مسلمان و یهود و ترسا و بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشک ریختند و در میان اصحاب ، صدرالدین نعره ای زد و از هوش رفت و سراج الدین ضمن ابیاتی گفت که :

" خاک بر سر ما را که بر سر خاک مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم"  ". و حسام الدین را خود معلوم است که چه گذشت .

هر که او از همزبانی شد جدا 

بینوا شد ، گر چه دارد صد نوا 

اکابر قونیه بر خاک مولانا بنائی افراشتند که به " قبه خضرا" معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست .

اما ، در حقیقت که مزار مولانا ، همچون مزار همه قدیسان و قدسیان عالم ، در سراپرده دل های عاشقان او جای دارد و تربت مولانا ، اشعار و سخنان اوست که از وی در عالم خاک به جای مانده است . و باید که بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت ، فارغ از غوغای عقل و هوش ، اشعار او را به آواز خوش بر خواند تا مولانا خود رقص کنان از میانه اشعار بر خیزد و سر نی را باز گوید : 

سر من از ناله من دور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست 

سر پنهان است اندر زیر و بم 

فاش اگر گویم ، جهان بر هم زنم 

ادامه دارد 


ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم ست گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .

مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان وسلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود . 

بود اندر همه فنون استاد 

حق به وی علم را تمامت داد 

از آن رو که سلطان العما میانه خوبی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه د رمباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، پس پرچمداران  کلام و جدال از آن جمله " فخرالدین رازی " ، با او از سر ستیز در آمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت ، پیش از دیگران شاه را بر ضد او بر انگیخت .به طوری که دیگر جای درنگ نبود . 

چونکه از بلخیان بهاء ولد 

گشت دلخسته آن شه سرمد 

ناگهش از خدا رسید خطاب 

کا ی یگانه شهنشه اقطاب 

چون تو را این گروه آزردند 

دل پاک تو را ز جا بردند 

به در آ از میان این اعدا 

تا فرستیمشان عذاب و بلا 

سلطان العلما، رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته ، به شهر خویش باز نگردد . این در زمانی بود که زمینه های "هجوم مغول "به ایران نیز فراهم می گشت . 

کرد تاتار قصد آن اقوام 

منهزم گشت لشگر اسلام 

وافعا به درستی مشخص نیست که سلطان العلما ، پدر مولوی و همراهان در چه سالی از بلخ کوچ کردند .به هر حال جای درنگ نبود . پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمده و زمستان را در آق شهیر ارزنجان گذرانید و چون خواست تا از آن شهر کوچ کند ؛ علاء الدین کیقباد ، وزیر سلجوقی قاصدی فرستاد و او را به "قونیه "دعوت کرد . 

در کتاب " گزیده فیه مافیه " اثر آقای دکتر الهی قمشه ای ، تاریخ حرکت سلطان العماء از بلخ به همراه خانواده و مریدانش سال 616 هجری قمری ذکر شده است . در آن زمان مولانا 12 ساله بود .بهاء الدین ولد به سنت عارفان به هر شهری که می رسید ، از بزرگان آن دیار جویا می شد و به خدمت ایشان می شتافت .معروف است که در نیشابور به دیدار "شیخ عطار نیشابوری " رفت وشیخ عطار که نشان بزرگی در پیشانی کودک خردسال بهاء الدین مشاهده کرده بود ؛ نسخه ای از کتاب مثنوی اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه کرد و پدر را گفت : 

" زود باشد که این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند " 

و مولانا سال ها بعد در مثنوی خود بدین نکته اشاره کرد :

سوختم من ، سوخته خواهد کسی 

تا زمن آتش زند اندر    خسی 

پدر مولانا جلال الدین بنا به دعوت وزیر دانشمند سلجوقی به نام " معین الدین پروانه " به قونیه دعوت شد که در آن زمان پایتخت آن اقلیم بود . وی تا سال 628 که دیده از جهان فرو بست به تدریس و ارشاد مستعدان مشغول بود . مولانا در زمان مرگ پدر بیست و پنج ساله بود و در آن زمان و در سن جوانی بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و کلام و تفسیر تا فنون ادب و حکمت احاطه داشت و فقیهی متشرع و حکیمی بارع بود و با این حال خمار و تشنه چون " موسی (ع) "به دنبال "خضر "می گشت تا از شراب "علم لدنی " سرمست گردد .پس از فوت پدر ، برهان الدین ترمذی که از مریدان بهاء الدین بود به قونیه آمد و چون مراد را نیافت ، به ارشاد فرزند او مشغول شد و جلال الدین را با معارف باطنی و لطایف ارباب طریقت اشنا ساخت و چند سالی نیز او را به شام و دمشق که در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به دیار مغرب مرکز عالمان و عارفان بزرگ بود ، فرستاد و مولانا از هر خرمنی خوشه ای یافت تا علاوه بر مسند تدریس علوم عقلی و نقلی به مقام پیشوایی سالکان طریقت نیز نایل آمد . در این حال مولانا سی و نه سال داشت و از همسرش گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی که در هجده سالگی به اشارت پدر با او عقد محبت بست ، دارای چند فرزند بود . 

ذر سال 642 رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و به قول حافظ

برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

در آن موقع شهر قونیه در آرامش بود . مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در قتل و غارت که ناگاه ترکی از ترکستان عشق به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد که بقول مشهور ترکی لا ابالی و شهر آشوب بود و به قول عطار 

نرگس مستش هزاران دشنه داشت 

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت 

فتنه صد چنگیز در سر ، آتش هزار دوزخ د ردل و جلوه صد هزار بهار در دیدار که بقول مولانا : 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد 

د رهر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه 

نامش در میان خلق شمس الدین ملک داد تبریزی بود و او را " شیخ پران " و " شمس پرنده " می خواندند . بخاطر اینکه پیوسته از شهری به شهر دیگر می رفت و مانند " خضر " گمشدگان بیابان حیرت را دست می گرفت و نزدیگ آبادی می رسانید و خود نا پدید می شد . او را با عوام کاری نبود بلکه به حق انگشت بر مرشدان کامل می نهاد و به ارشاد ایشان همت می گماشت . بقول مولانا

آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم 

سرگشته و سودائی و رسوای جهان کرد 

گویا سحر گاهی از غیب او را گفتند که :

" آن بنده نازنین ما (مولانا ) میان قومی ناهموار گرفتار است .دریغ است که او را به زیان برند " .( از مقالات شمس )

و نیز در نهان او را بشارت دادند که این بنده نازنین یکی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است که به اشتیاق دیدار آن ها سر به کوه و بیابان نهاده ای .شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده که به حقیقت میلاد معنوی جلال الدین بود،در قونیه بر مولانا فرود آمد و بقول مولانا در مثنوی : 

پیش او بر رست خوبی بی نقاب 

آنچنان کز شرق روید   آ فتا ب 

و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت : 

آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر به رقص آ 

چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ

باید توجه کرد که شمس ، در آثار مولانا ، گاه اشارت به آفتاب مطلق هستی و ذات اقدس الاهی و گاه جلوه خاص او د رشمس الدین تبریزی است و در اغلب موارد اشاره به مقام انسان کامل و مثال کلی انسان است که باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس الاهی است که حق در آدم دمید و فلک و ملک را به سجود آورد . هنگامی که مولانا از شمس سخن می گوید ؛ همه این معانی با هم می آمیزد .چنان که معلوم نیست روی سخن با کیست و مخاطب او خداست ، شمس است ؛ عشق است ،باطن مولانا و یا انسان مطلق است . تصاویر مولانا از شمس همه کاینات را در بر می گیرد .

- قصه دیدار شمس و مولانا : 

حکایت می کنند که روزی جلال الدین محمد بلخی با جمع مریدان خود سوار بر اسب از بازار قونیه می گذشت . درویشی با لحن عتاب آمیز ندا کرد که :  

" ای مولانا ، مرا سوالی است " .

مولانا گفت : 

" بازگوی  ، تا به جواب آن همه بهره گیرند " 

مرد درویش گفت :

" ای مولانا ، محمد برتر بود یا بایزید ؟ " 

مولانا با خشم و تعجب گفت :

" این چه جای سوال است ؟ بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت . " 

درویش گفت : 

چون است که محمد با حق گفت " ما عرفناک حق معرفتک " یعنی تو را چنانککه شایسته مقام توست ، نشناختم . ولی بایزید گفت : 

" نیست اندر جبه ام الا خدا 

   چند جوئی در زمین و در سما ؟ " 

مولانا در پاسخ فرو ماند و گفت : 

" تو خود بر گوی " 

درویش گفت : 

" اختلاف در ظرفیت انسان ها است .محمد را گنجایش بیکران بود و هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد .اما بایزید به جامی مست شد و نعره بر آورد که :

" شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است ؟ ""سبحانی ما اعظم شانی ".

و نیز در روایتی دیگر آمده است که :

روزی مولانا با جمعی از مریدان خود سوار بر اسب از مدرسه خان به خانه می رفت .او یگانه دوران خود بود و از احترام و ارزش خاصی در جمع مریدانش برخوردار بود .شمس بر وی در آمد و گفت : 

" ای مولانا ، منظور از علم چیست ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" روش سنت و آداب شریعت " 

درویش گفت : 

" این ها همه از روی ظاهر است " 

مولانا گفت : 

" ورای این چیست ؟ "

درویش گفت : 

" علم آن است که به معلومی رسی " و از دیوان سنائی این بیت را خواند :

علم کز تو ، تو را بنستاند 

جهل از آن علم به بود بسیار 

مولانا ، به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند .

این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است : 

پیش ارباب خرد شرح مکن مشگل عشق 

سخن خاص مگو ، محفل عام است اینجا 

توصیه مولانا این است که : 

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی 

سخن خاص ، نهان در سخن عام بگو 

شمس نگاهی بر کتاب دل مولانا کرد و دید که بزرگان علم و حکمت ، صدر بر صدر نشسته ، متین و استوار و خاموش و با وقار ، و آن جا از جوش و خروش و فریاد و غوغا خبری نیست .پس به ناگاه مانند یوسف (ع) بر آن جمع در آمد : 

" و چون او را دیدند ،شگفت و عظیم یافتند ، و از حیرت دست های خود بریدند و گفتند : 

" حاش لله که این بشر نیست ، فرشته ای جمیل و با کرامت است " 

به دست افشانی برخاستند و آواز بر آوردند که : 

" می رسد یوسف مصری ، همه اقرار دهید 

می خرامد چو یکی تنگ شکر ، بار دهید " 

و به تعبیر افسانه ، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص در آورد .چنانکه نه تنها اعراب و نشان های حرکت به جنبش در آمدند ، بلکه ،نشان جزم و س نیز به پایکوبی برخاست :

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر 

اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته 

حکایت از دیدار شمس و مولانا : 

گویند که روزی مولانا با مریدان خود در کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابهائی چند در پیش و مشغول قیل و قال و بحث و جدال بودند که درویشی بگذشت و گفت : 

" ای مولانا ، این کتاب ها چیستند ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" علم قال است "

درویش به یک دم آن همه را در آب افکند . فریاد و فغان از مولانا و مریدانش برخاست که : 

" ای درویش ، اینهمه کتاب نفیس را در آب چون افکندی ؟ "

درویش دست خود دراز کرده و از آب همه کتاب ها را به یک دفعه بیرون آورد و پیش روی مولانا گذاشت ، در حالی که همه کتابها خشک بودند و خیس نشده بودند . مولانا گفت : 

" ای درویش ، این چیست ؟ " 

درویش پاسخ داد: 

" این علم حال است " 

مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت .این درویش شمس الدین ملک داد تبریزی بود  .

شمس آن کتاب ها را در آب انداخت ، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل او را که بدون عشق هیچ معنی نداشت ، به شراب محبت معنی بخشید که " "المعنی هوالله " . باری ، این دیدار مولانا را از مرگ به زندگی ، از غم به شادی ، از خار به گل ، از عقل به عشق ، از علم به معلوم ، و از عرض به جوهر و از شب به روز واز خزان به بهار جاودان کشانید .مولانا در این مورد میفرماید : 

مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم 

خویش را چون زهر دیدم در شکر آویختم

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد 

هر جا که گریه ای است کنون خنده می شود 

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید 

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید 

محققانی که گفتند : 

سر دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسند نشین سجاده تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید ، راست گفتند که :

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

آخر قصه این دیدار که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است ،چگونه می تواند مجهول باشد ؟ 

به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد 

که نهان شدم من اینجا بکنید آشکارم

این که شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت درست است ولی سحر و افسون در گوش مولانا نخواند : 

گفتم جادوگری است بخندید و گفت : 

سحر اثر کی کند ؟ سحر خدا می رود 

در آید سنگ در گریه در آید چرخ در کدیه 

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید 

و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می شد ، جمال شاهد یکتای عالم را بی نقاب به مولانا نشان داد و گفت : 

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست 

از ره مشو به عشوه که آن است آن یکی 

این دیدار سرمایه همه انبیاء و اولیاء و هنرمندان جهان است .حقیقت دین ، دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق .این است تمامی  آن سخن که آن را تمامی نیست . 

شرح این گر من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد و آن نا  تمام 

زانکه تاریخ قیامت را حد نیست 

حد کجا آنجا که عشق بی حد است 

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه می کند و دکان عقل شیطان را می بندد .

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او 

شوریده گردد عقل او آشفته گردد  خوی او 

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود 

بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او 

قصه شیخ قونیه و عاشق شدن او به درویشی بی نام و نشان و رها کردن مقام و مسند پیشوائی و تبدیل مجالس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت  است .مریدان مولانا نیز روی به نصیحت و ملامت و رد و انکار و سرانجام توطئه و آزار آوردند . زیرا که شیخ خود را از دست رفته می دیدند .

آن یکی گفتا که ای شیخ کبار 

خیز و این وسواس را غسلی بر آر 

گفت با او : هر شب از خون جگر 

کرده ام صدبار غسل ای بی خبر 

آن دگر گفتا " پشیمانیت نیست ؟ " 

یک نفس درد مسلمانیت نیست ؟ 

گفت " کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این 

آن دگر گفتش که " ای دانای راز " 

خیز و خود را جمع گردان د رنماز 

گفت : " کو محراب روی آن نگار " 

تا نباشد جز نمازم هیچ کار ( از منطق الطیر عطار )

مولانا این همه را می شنید و این ملامت ها را به جان می خرید و آن را نقل باده عشق می شمرد و با مرده دلان جنگی نداشت . 

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود 

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

با این همه فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست در قونیه بالا گرفتو شمس پس از چند ماه اقامت در قونیه ، به دمشق پناه برد که فریاد از مولانای روم برخاست :

بروید ای رفیقان بکشید یار ما را 

به من آورید یک دم صنم گریز پا را 

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین 

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را 

و گر او به وعده گوید که " دم دگر بیایم " 

همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را 

پس مولانا ، پسر خود بهاء الدین را باعده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس که دریای مهر بود ،عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی قونیه شد و مولانا شخصا به استقبال او رفت و گفت : 

بار دگر آن مست به بازار آمد 

وان ساقی مخمور به خمار آمد 

یک حمله دیگر همه دامن بگشائیم 

کز بهر نثار آن شه دربار در آمد 

در دومین دوره مصاحبت شمس با مولانا، شمس هر آنچه که از گوهر های آسمانی در چنته داشت بر مولانا و یارانش نثار کرد .این دوره از مصاحبت حدود شانزده ماه طول کشید .آثار شمس تبریزی بصورت پراکنده از صحبت های او جمع آوری شده است که به نام "مقالات شمس" در دسترس است . مولانا تعبیر بسیار جالب و شگفت انگیزی از کلام ساده و حیات بخش شمس دارد زیباترین نمونه و سرمشق چنین سخن است و جامه ای است که مولانا بر قامت کلام شمس دوخته است : 

" چراغ افروخته ، چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت ،او به مقصود رسید " .

سر نفوذ کلام شمس ، افروختگی جان اوست که درکلام او نیز راه یافته است .این شعله در سراسر دیوان شمس و مثنوی و معنوی و فیه مافیه ، سه اثر جاودانه مولانا جلال الدین بلخی روشن است و هر لحظه یاد شمس را زنده می کند . و نکته دیگر اینکه ؛ چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن می کند که همه شرایط چراغ روشن  در او جمع است و جز به یک بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد .

گر ز مسیح پرسدت " مرده چگونه زنده شد " 

بوسه بده به پیش او جان مرا که " همچنین " 

باری شمس ، چراغ جان مولانا را بوسه داد و برفت .هر چند تذکره نویسان غیبت دوم او را نیز مانند غیبت اول معلول آزار مریدان و ملال خاطر شمس دانسته اند ،اما حقیقت این است که چون چراغ مولانا سراپا افروخته شد و گفت :

آتشم من ؛ گر تو را شک است و ظن 

امتحان کن ، دست را  بر من بزن 

رسالت شمس دیگر به پایان رسیده بود و باید که می رفت به دنبال سرگشتگان در گرد جهان ناپدید شود . و آن ملالت ها بهانه است .بیقراری مولانا د رهجران شمس تکرار بیقراری شمس در جستجوی مولانا است .شمس یاری می جست تا گستاخ و دلیر تمامی هستی خویش در او بنماید : 

" کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم ، که از خود ملول شده بودم ؛تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم از خود ملول شده بودم . اکنون چون قبله ساختم آنچه من می گویم فهم کند ، دریابد . "( مقالات شمس )

پس از رفتن شمس ، مولانا بار دیگر به یافتن او امیدوار بود و سفری در جستجوی او به دمشق رفت . از هر کجا و هر کس نشان می پرسید .وقتی یکی گفت من شمس را در فلان خطه به سلامت دیده ام ، مولانا خرقه از سر به در آورد و به او

هدیه کرد .یاران گفتند که این سخن دروغ است .مولانا گفت که این پیرهن هدیه دروغ اوست که اگر راست گفتی جان بر او نثار می کردم .اما بتدریج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غیبت نهایی او قوت گرفت و مولانا فریاد بر آورد که : 

ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ 

کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ 

ای دریغا ، مرغ خوش پرواز من 

ز انتها پریده تا آغاز من 

ای دریغا اشک من دریا بدی 

تا نثار دلبر زیبا شدی 

پس از این جدائی طولانی ، مولانا نیز بر آن شد که برای خودش یاری انتخاب کرده و خود را در آئینه او بنماید ، لذا صلاح الدین زرکوب را که از مریدانش بود و مردی بسیار ساده دل و عامی بود بر مسند ارشاد مریدان نشاند و دخترش فاطمه خاتون را برای فرزند خود بهاء الدین به همسری گرفت .مولانا صلاح الدین زرکوب را بسیار محترم می شمرد و دردیوان شمس ، بیش از هفتاد غزل به نام او تخلص یافته که از همه زیباتر غزل مولانا در سوک صلاح الدین است که بشرح زیر می باشد : 

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته 

در میان خون نشسته عقل و جان بگریسته 

چون صلاح الدین بناگاه در گذشت و در هجران او آسمان و زمین و چشمهای پیدا و نهان گریست ، مولانا در جستجوی اینه ای دیگر بر آمد که چون به حق پیوسته بود ، تاب مستوری نداشت .

روی خوبان ز آینه زیبا شود 

روی احسان از گدا پیدا شود 

مولانا گدائی می جست که گنج پنهان عشق را بر او نثار کند و درویشی که او را به سلطانی عالم دل نشاند . این گدای خوشه چین " حسام الدین چلبی " شاگرد و مرید مولانا بود که تشنگی بی پایان او بحر مواج مثنوی را از آسمان معنی به زمین الفاظ نازل کرد : 

آب کم جو ، تشنگی آور بدست 

تا بجوشد آبت از بالا و   پست 

شرح مقامات حسام الدین در سرآغاز دفترهای مثنوی آمده است و تمامی مثنوی نیز به رمز و کنایه ، شرح مقام حسام الدین است که خود رمزی از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ایشان است که در میانشان جدائی نیست . 

همچنین مقصود من زین مثنوی 

ای ضیاء الحق حسام الدین توئی

پیش من آوازت ، آواز خداست 

عاشق از معشوق حاشا ؛ کی جداست 

مثنوی محصول دوران پختگی و کمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است .

در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان " ارجعوا" یعنی برگشت بسوی خدا رسید : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد . در حالیکه تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " .

این فرمان بازگشت و صفیر عرض در صورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا ، قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان " شفاک الله " گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " : 

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم د رنهایات الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاء الدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می آمد و چون تحمل مشاهده آن حال پدرش و مولایش را نداشت با غمی جانکاه باز می گشت .غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپسین کلمات آتشین مولانا است : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا    کن 

مائیم و موج سودا ؛ شب تا به روز تنها 

خواهی بیا ببخشا ،  خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان ، واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق ؛ تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن ؟ 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال وجود نازنین مولانا در افق خاکیان غروب کرد و :

در رفتن شمس ، از شفق خون بچکید 

مه روی بکند ، و زهره گیسو ببرید 

شب جامه سیح کرد در این ماتم و صبح 

بر زد نفسی سرد و گریبان بدرید 

 

ادامه در مرگ مولانا 2

 

 

 

 

 

 

 

 


شمس گفت : 

گوهر داریم در اندرون به هر که روی آن با او کنیم ،از همه یاران و دوستان بیگانه شود.

- آدم متملق چون بختکی بر ذهن و فکر و شعور انسان می چسبد و رشد اندیشه را از وی می رباید . 

- آنکه مرا دشنام می دهد ، خوشم می آید و آنکه ثنایم می گوید می رنجم .زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد از آن انکار در نیاید و گرنه آن ثنا نفاق باشد . اخر آن که منافق است بتر است از کافران 

- خواص را سماع حلال است . زیرا دل سلیم دارند . این تجلی و رویت حقیقت ،مردان سالک را در سماع بیشتر باشد . ایشان از عالم هستی خود بیرون آمده اند ، از عالم دگر برون آردشان سماع .

- رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک ، گوئی برگ است که بر روی آب می رود . اندرون چون کوه و صد هزار کوه و برون چون کاه .هفت آسمان و زمین و خلقان همه در رقص آیند آن ساعت که صادقی در رقص اید .اگر در مشرق مومنی در رقص باشد ؛ اگر مومنی در غرب باشد ، هم در رقص بود و در شادی 

- فی الجمله سماعی است که حرام است .او خود بزرگی کرد که حرام گفت ،کفر است آن چنان سماع ، دستی که بی آن حالت بر آمد ،به بهشت برسد و سماعی است که مباح است و آن سماع اهل ریاضت و زهد است که ایشان را آب دیده و رقت آید و سماعی است که فریضه است و آن سماع اهل حال است که آن فرض عین است .چنانکه پنج نماز و روزه و رمضان ، و چنانکه آب و نان خوردن بوقت ضرورت فرض عین است اصحاب حال را ، زیرا مدد حیات ایشان است . اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است ،صاحب سماع دیگر را به مغرب سماع باشد و ایشان را از حال همدگر خبر باشد .

- صور مختلف است و اگر نه معانی یکی است . از مولانا بیادگار دارم از شانزده سال که می گفت که خلایق همچو اعداد انگورند . عدد از روی صورت است چون بیفشاری در کاسه ،آنجا هیچ عدد هست ؟ این سخن هر که را معامله شود کار او تمام است .

- من آن مرغکم که گفته اند ؛به هر دو پای در آویزد 

  آری در آویزم ، اما در دام محبوب در آویزم 

- عشق را با دی و امروز و با فردا چکار ؟ 

جانا همه امید من امروز توئی 

هستند دگران ولیک دلسوز توئی 

شادند جهانیان به نوروز و به عید 

عید من و نوروز من امروز توئی 

- روزی مولانا از شمس پرسید : 

در سیر و سلوک ویژه شما ؛ شیخ چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

هستی 

مولانا پرسید : مرید چیست ؟ 

شمس پاسخ داد : 

نیستی ، چون تا مرید نیست نشود ، مرید نباشد .

- اگر واقع شما با من نتوانید همراهی کردن ،من لا ابالیم نه از فراق مولانا مرا رنج و نه از وصل او مرا خوشی .

خوشی من از نهاد من؛ رنج من هم از نهاد من؛ اکنون با من مشگل باشد زیستن . 

شمس به شاگردش مولانا چنین گفت : 

سخن با خود توانم گفتن ، با هر که خود را دیدم ، در او با او سخن توانم گفتن ،تو اینی که نیاز می نمائی ، آن تو نبودی که بی نیازی و بیگانگی می تمودی ،آن دشمن تو بود .از بهر آنش می رنجانیدم که تو نبودی ، آخرش من ترا چگونه رنجانم ،که اگر بر پای تو بوسه دهم ترسم که مژه من در خلد و پای تو را خسته کند . 

 - از سیاله اثیری جهان وجودت کمک بگیر تا بتوانی به مدد آن عروج کنی و در انوار شیری رنگ ستارگان غرق شوی . در همه لحظاتی که د رخلوتش بودم بر صفا و احساسات ناب مذهبی و بدون تزل وی بخوابی آشنا می شدم که گوئی به همه اندیشه هایش " خط سوم " آویخته شده بود . و احتمالا می خواست که من هم بکمک او ، از نردبان وجود صعود کنم . او می گفت : ه روقت خودت را شناختی یقین بدان غنچه های امید در گلستان دلت شکفته می شود و سروش یار را در فضای سینه ات بخوبی خواهی شنید .مناسب است ترانه های شوق انگیزی را که می شنوی سعی کنی با خود بخاک تیره فرو نبری ، بلکه مانند چنگ آن کلمات را بصدا در آوری و گاه و بیگاه زیر لب زمزمه کنی که ترانه های دلنشین حیات است ،شمس زمانی که تجلی جوشش زندگی نوین را کنجکاوانه در وجودم مشاهده کرد ، گفت : 

من آنچه از اسرار در دل داشتم ، بیدریغ بتو ارمغان داده ام ، آرزویم اینست آوای سحر انگیز حقایق را از اشعارت بشنوم و از کلام دلپذیر و شور انگیزت صله بر گیرم پیش از آنکه تند باد تیره و سرد فراق ما را از هم جدا کند . 

مولانا بر اثر آموزش های آموزگارانه شمس می گوید : 

آینه دل چو شود صافی و پاک 

نقش ها بینی برون از آب و خاک 

ویا : 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم 

نه ترسا ، نه یهودم من ، نه گبرم ، نه مسلمانم 

نه شرقیم ، نه غربیم ، نه بریم ؛ نه بحریم 

نه از کان طبیعیم ، نه از افلاک گردانم 

نه از هندم ، نه از چینم ، نه از بلغار و سقینم 

نه از ملک عراقیم نه از خاک خراسانم 

مکانم لا مکان باشد ،نشانم بی نشان باشد 

نه تن باشد نه جان باشد ، که من از جان جانانم 

و یا : 

مائیم و شور مستی ، مستی و بت پرستی 

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید ؟ 

مستی و مست تر شو ، هین زیر و بی زبر شو 

بی خویش و بی خبر شود ، خود از خبر چه آید ؟ 

- شمس به مولانا گفته بود : 

بشر دارای دو صفت حمیده و رذیله است . برای آنکه صفات حمیده انسانی از قوه بفعل در اید باید که انسان در مدینه فاضله بسر برد . و در واقع نقش مدینه فاضله این است که موجبات رشد و به فعلیت در آوردن صفات حمیده را فراهم نماید . شمس تحقق این مدینه فاضله را در ناکجا آباد عشق می داند و به مولانا گفت : 

" انوار فیض حق در همه جا می تابد ، دیوار وجود را (ما و منی را) خراب کن تا انوار فروزانش را به بینی .مبدا فیض عالم را در خلوتگه خورشید از طریق مکاشفت در ک خواهی کرد .آسانترین و کوتاهترین طریق برای نیل به مقصود آن است که از قفس طلائی تن ، خارج شوی تا از عالم ماده بیرون نیائی ،جهش به ماورای کاینات میسور نیست . چشم دل را باید باز کنی ،منطق عرفان عاشقانه بر اساس اعتقاد به بینش در برابر دانش استدلالی و تحلیلی قرار دارد . به جای علم و عقل و استدلال شایسته است به جهان ناپیدا کرانه عشق ،شهود و اشراق راه یابی .

خدا پرستی آنست که خودپرستی را رها کنی .باید فراموش کنی که صاحب مسندی بودی و مقامی داشتی . نخوت و غرور و آداب و ترتیب گذشته را از ساحت وجود دور کن ، شستشوئی کن و آنگه بخرابات خرام تا آیه " یهدی الله لنوره من یشاء " را با چشم درون دریابی و معبود را که از هر کس بتو نزدیکتر است بهتر بشناسی و آوایش را بشنوی .دل تو در آینده نزدیک به پهنای فلک تبدیل می شود که عالم جبروت و ملکوت آسمان ها را در آن مشاهده خواهی کرد .

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟ 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آیی "

 

 


امیر خسرو دهلوی ،شاعر  و عارف نامدار  فرموده است : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

د رتن ، در تن درآ ، در آ اندر تن 

در سلسله مولوی ، رسم بر این است که چون کسی به خواهد در آن طریقه در آید ، باید که مدت هزار روز خدمت نماید .بر این موجب مدت چهل روز خدمت چهارپایان کند ، چهل روز کناسی فقرا نماید و چهل روز آب کشی ، چهل روز فراشی و چهل روز طباخی ، چهل روز حوائج از بازار بیاورد و چهل روز خدمت مجلسی درویشان کند و چهل روز هیزم کشی و چهل روز نظارت نماید .

بر این نسق تا مدت مقرره تمام شود .اگر چنانچه یکروز از آن مدت ناقص گردد ، باید که خدمت را از سر گیرد و چون تمام کند آنکس را غسل توبه دهند از جمیع محرمات و کسوت از سرکار خانقاه پوشانند و تلقین اسم جلاله بر او کنند و حجره ای جهت آسایش و عبادت به وی دهند و طریق ریاضت و مجاهدت وی نمایند و آنکس بر آن قاعده و قانون مشغول شود تا آنکه صفائی در باطن او ظاهر شود . 

ادامه دارد . 


شمس تبریزی در گوش مولانا خوانده بود که : 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است 

شهر به شهر بردمت بر سر زه نمانمت 

و نیز گفته بود که : 

تو هنوز نا پدیدی ز جمال خود چه دیدی 

سحری چو آفتابی ز درون خود در آئی 

و یا :

زیر دیوار وجود تو ، توئی گنج گهر 

گنج ظاهر شود ور تو ز میان بر خیزی 

شمس می گوید که : 

"اعتقاد و عشق دلیر کند و همه ترس ها ببرد ، هر اعتقاد که ترا گرم کرد آن را نگهدار و هر اعتقاد که ترا سرد کند ، از آن دور باش ." 

بیرون ز کفر و دینم ، برتر ز صلح و کینم 

ا زنیک و بد برون آی وانگه به ما نظر کن 

سماع : 

گه چرخ ن همچون فلکم 

گه بال ن همچون ملکم 

چرخم پی حق رقصم پی حق 

من آن ویم من نی مشترکم 

امام قرطبی در کتاب " کشف الغناء " نوشته است : 

" سماع در لغت عرب ، صیغه مصدر است .نزد صوفی سماع آن است که کیفیتی در دل ایجاد می کند که وجد نامیده می شود و این وجد موجب حرکاتی موزون در انسان می گردد .

- از جنید ، عارف نامدار پرسیدند که : 

" چرا بسیاری از مردان متین و صاحب نام به شنیدن نعمه های دل انگیز به هیجان می آیند و شوری دارند ؟ "پاسخ داد : 

" چون خداوند تبارک و تعالی در روز ازل با ذرات زریات بنی آدم الست بربکم گفت .حلاوت آن خطاب در مسامع جان ایشان باقیمانده است . هر گاه آواز خوش می شنوند و لذت آن خطاب بیادشان آید ، از ذوق آن در حرکت آیند . 

امیر خسرو دهلوی ، شاعر عارف می گوید : 

آن روز که روح پاک آدم ببدن 

گفتند در آ ،نمی شد از ترس به تن 

خواندند فرشتگان به لحن داوود 

در تن ، در تن ، درآ درآ اندر تن 

شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است : 

نه مطرب که آواز پای ستور 

سماعست اگر عشق داری و شور 

مگس پیش شوریده دل پر نزد 

که او چون مگس دست بر سر نزد 

جهان پر سماعست و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آئینه کور 

چو شوریدگان می پرستی کنند 

به آواز دولاب مستی کنند 

اساس عرفان مولوی ، که از اندیشه های والای شمس نشات یافته است ، بر لذات معنوی و شوق وصول انسان به جهانی مالامال از معرفت قرار دارد .گرچه جلال الدین محمد همه تمنیات و آرزوهای ظاهری خود را همراه با دلبستگی های دنیوی از یاد برد و فراموش کرد ولی دلبسته سماع و شیفته پایکوبی شد . مولانا معتقد شد که نغمه های نای و رباب ، وجدان خسته و فرسوده انسان را بیدار می کند . ناز و تبختر و کر و فر انسان ها را مانند برف در برابر آفتاب ذوب می نماید .

جام می الست خود 

خویش دهد به مست خود 

مولانا معتقد است که هر سالک مومنی وقتی که صفحات کتاب وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آن را به خوبی د رک نمود ، بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است .پس مفتاح عرفان جلال الدین محمد ، خود شناسی است . مولانا کتاب هستی را مشتاقانه می گشاید و می گوید : 

" کائنات و جهان وجود د رعالم کبیر و انسان را عالم صغیر می گویند .به این معنی که هر چه در کائنات موجود است آثارش در وجود انسانی نیز هست . " 

در مکتب عرفان عملی مولانا ، وقتی که روح و جسم انسان از تعلقات دست و پا گیر رهائی یافت ، به دام عشق می افتد : 

هر که شود صید عشق ، کی شود او صید مرگ ؟ 

چون سپرش مه بود ، کی رسدش زخم تیر ؟ 

مکتب عرفان پویای جلال الدین محمد ، مکتب همزیستی مسالمت آمیز میان تمام گروه ها از  طریق صفا و عشق ورزی است . عشق منبع الهام و صلح و مداراست ، موجب وابستگی و دلبستگی و علاقه متقابل می شود : 

ای عشق با تو استم وز باده تو مستم 

وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی 

خورشید را کسوفی ، مه را بود خسوفی 

گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو : " لا " 

مولانا ، مانند نوآموز یا مانند سایه ای ، به دنبال استادش این راه پر جاذبه را طی کرد و سرود : 

منم پیدا و نا پیدا ، چو جان عشق در قالب 

گهی اندر میان پنهان ، گهی شهره قمر باشم 

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید 

ملک را بال می ریزد ، من آنجا چون بشر باشم 

- شمس به مولانا آموخته بود که : 

"بر جهان هستی با فکر تازه و دید تازه و آمیخته با شک و تردید بنگر تا حقیقت را دریابی " .

ماموریت شمس از آمدن به قونیه را مولانا در غزلی چنین توصیف می کند : 

آمده ام که تا بخود ، گوش کشان کشانمت 

بی دل و بیخودت کنم ، در دل و جان نشانمت 

آمده ام بهار خوش پیش تو، ای درخت گل 

تا که کنار گیرمت ، خوش خوش و می فشانمت 

آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا 

همچو دعای عاشقان ، فوق فلک رسانمت

گل چه بود  ؟ که گل توئی ، ناطق امر " قل" توئی 

گر دگری نداندت ، چون تو منی بدانمت 

صید منی شکار من ، گرجه زدام جسته ای 

جانب دام باز رو ، ور نروی برانمت 

از حد خاک تا بسر ، جند هزار منزل است 

شهر بشهر بردمت ، بر سر ره نمانمت 

نی که تو شیرزاده ای ، در تن آهوئی نهان 

من ز حجاب آهوئی یکرهه بگذرانمت 

- می گویند که مولانا سیمای یک شاعر اندیشمند سور رئالیست را دارد . " هربرت رید " در کتاب خواندنی بنام " هنر امروز " در باره اندیشه های سوررئالیست ها آورده است که :

- اتکا بر حالت جنونی و وهم شکنی 

- مرز بین عقل و جنون از اصول ، سور رئالیستی است . به عبارت دیگر سوررئالیست ها در طوفان سرنوشت و تقدیر ، به دنیای درون می اندیشند و در پرتو خورشید هستی ، به جهانی واقعی تر و از ذهن وقاد سرشار از تصور و تخیل می پردازند . شاعر و سراینده سوررئالیست بر حیطه و قلمرو بدون حد و مرزی گام می گذارد و بجائی می رود که می توان آن را دنیای نیستی و فنا در سیر و سلوک عارفانه شرق همسان دانست . 

از لطف تو چون جان شدم ،وز خویشتن پنهان شدم 

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من 

یک لحظه داغم می کشی ،یکدم بباغم می کشی 

پیش چراغم می کشی ، تا واشود چشمان من 

عشق افسانه ای ملای رومی به استادش شمس تبریزی ،که حوادث خونباری را شهر قونیه بر انگیخت ، داستان همه عشاق افسانه ای جهان را تحت تاثیر قرار داده است . مولانا در قلمرو یا مرز فنا که بقای ابدی است ، مبانی بسیاری از اندیشه های اندیشمندان را به هم ریخت و نتیجه تعلیمات شمس ،چنان ملای روم را به پیچ و تاب در آورد که گوئی از مرزهای ناگشوده ستیغ عرفان گذشته است .مولانا خطاب به شمس می گوید : 

یده چون جان می روی اندر میان جان من 

سرو خرامان منی ای رونق بستان من 

هفت آسمان را بر درم و ز هفت دریا بگذرم 

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من 

تاآمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم 

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من 

بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا 

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من 

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من 

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من 

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر قفلی جدا 

بی تو چرا باشد چرا ؟ ای اصل چار ارکان من 

راستی چه نیروئی و کدام شعله ای این چنین دیر پا این خرمن عظیم ذوق و فکر را همچنان فروزان نگاهداشته است ؟ پاسخش را می توان در این کلام مولانا جستجو کرد : 

آتش عشق است کاندر نی فتاد 

جوشش عشق است کاندر می فتاد 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما 

ای طبیب جمله علت های ما 

با لب دمساز خود گر جفتمی 

همچو نی من گفتنی ها گفتمی 

 - شب های سوختگان : 

حال شب های مرا همچو منی داند و بس 

تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد ؟ 

مولانا می گوید که : 

" زندگی عاشق در مرگ او نهفته است " 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد 

او ز حرص و عیب کلی پاک شد 

عاشقی پیداست از زاری دل 

نیست بیماری چو بیماری دل 

علت عاشق ز عالت ها جداست 

عشق اسطرلاب اسرار خداست 

هر چه گویم عشق را شرح وبیان 

چون به عشق آیم خجل گردم از آن ر

گر چه تفسیر قلم روشنگر است 

لیک عشق بی زبان روشنتر است 

خود قلم اندر نوشتن می شتافت 

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت 

و به قول خلیفه عبدالحکیم : 

نمایاندن معنای عشق و اساس قرار دادن آن ، نه تنها د رحیات دینی و اخلاقی ،بلکه همچنین در نقش کیهانی آن به عنوان یک مثل فطری خلاق ، مصلح و کمال جو ، در تمامی مخلوقات و مراتب وجود دارد . 

می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ 

در جستجوی چشم خوش دلربای تو 

و یا : 

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد 

چو فرو شدم به دریا ز تو گوهرم نیامد 

سر خنب ها گشودم ز هراز خم چشیدم 

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد 

دکتر خلیفه عبدالحکیم می گوید : 

زیبائی بسان نور گرفتن دیوار از اشعه خورشید است .چون خورشید از آن روی بگرداند ،بنگر دیوار بار دیگر تاریک می شود .بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نور موقتی و عاریتی دارد بسنده کند . بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشاء ذاتی همه زیبائی ها برسد . 

عشق آن شعله است کو چون بر فروخت 

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت 

و یا : 

معشوق اگر گوید برو ، در عشق ما رسوا شوی 

من زهد را یکسو نهم ، رسوا شوم ، رسوا شوم 

 

 

 

 

 

 

 

 


کاملان از دور نامت بشنوند 

تا به قعر تارو پودت در روند 

بلکه پیش از زادن تو سالها 

دیده باشندت به چندین حالها 

از دیدگاه مولانا ، انسان کامل دارای مشخصات زیر است : 

- انسان کامل و بزرگوار ، همواره جویای حقیقت است و از بیان حقیقت ولو آنکه مخالف نظرات و افکار جامعه باشد ، پروائی ندارد . 

- قول و فعلش صریح است .زیرا بی اعتنائی به دیگران به او اجازه می دهد که صراحت داشته باشد .

- او دوستدار بیان حقیقت است جز در بعضی موارد که در خطاب با طبقات مردم ،لحن طنز و استهزاء بکار می برد . 

- انسان بزرگوار مکتب ازسطو سنگین و با تانی است مگر در جائیکه مسئله مربوط به افتخار یا یک کار جدی باشد .

- به عقیده فارابی ، از شرایط رهبر این است که :

. از کسی اطاعت نمی کند . 

. فاضل و دانشمند و راهنماست و افراد پیروان او هستند . 

- او در اقدامات معدودی که دارای اهمیت و قابل اشتهار هستند، مداخله نمی کند .

- در ضروریات زندگانی و در موارد بی اهمیت ، مرد بزرگ منش ، کمتر به شکوه و شکایت می گراید . 

- بطور خلاصه ،کسی شرایط رهبری جهان را دارد که دارای دوازده شرط زیر باشد : 

. سالم باشد . 

. هوش سرشار داشته باشد . 

. حزم و قریحه داشته باشد ، بطوریکه هر مطلبی را به او عرضه کنند ، بر فور در ک کند . 

. مشتاق همیشگی کسب علم باشد و برای فرا گرفتن دانش های زمان ، رنج و ناراحتی احساس نکند . 

. از مشتهیات نفس اماره به پرهیزد . 

دوست درستکاران و دشمن آشتی ناپذیر ستمکاران باشد . 

. احساس مفرطی نسبت به حقیقت و طرفداران حق و احساس دشمنی با باطل و طرفدارانش داشته باشد . 

. به مال و جاه دنیا؛ بی اعتنا بوده  و استغنای طبع داشته باشد . 

. نیمی از اموال خود را میان بیچارگان تقسیم کند . 

. شجاع بوده و اراده ای قوی داشته باشد . 

بطور کلی ، نظریات عرفا و متصوفه در زمینه انسان کامل با فلاسفه اختلاف و تعارض اشکار دارد .انسان کامل ، مقام شامخی در سیر و سلوک زاهدانه احراز می کند . چنین عارفی اعتراف به ناچیز بودن خود و اعتراف بر این امر که یگانه هستی واقعی ، هستی الهی است ، بسنده نمی کند .بلکه می خواهد که از نردبان دنیای درون عروج نماید و چنان وارستگی و شیفتگی به حق نشان دهد که خویشتن را " یعنی من " در آن عشق از یاد ببرد و مانند منصور حلاج به " انا الحق " به پیوندد . بدین سان ،صوفی حقیقی به ولی و شاهد زنده و ناظر هستی واقعی پروردگار " هو " " هو " تبدیل می شود  . این پیوستگی به جائی می رسد که آنچه دانشمندان می دانند ، انسان کامل به کمک "شاهباز عشق" می بیند . 

عرفا معتقدند که برای نیل به حقیقت ، فقط یک راه متصور است و آن هم طریق عشق است . با پای همت و دانش ، نمی توان بدین دنیای بزرگ گام گذاشت . صوفی وارسته به مدد عشق به ریاضت روی می آورد تا به کشف و شهود نائل گردد . 

سعدی شیراز،پس ازمطالعه غزل مولانا با طنزی ملیح چنین پاسخ می دهد : 

 

 

ادامه دارد . 

 

 


- فصل چهارم  - یگانه چیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد می باشد :

. بزرگترین جیزی که دارای اهمیت بسیار زیاد است ،بزرگترین کشف اعصار  " آگاهی از قدرت خدا " می باشد .این کشف مهمتر از کشف نیروی اتمی و هسته ای است . 

. کتا ب مقدس می گوید : 

" اکنون خود را فورا با خدا آشنا کنید و در صلح و آرامش بسر برید . در این صورت خیر و نیکی به سراغتان خواهد آمد .

آشنا شدن و بر قرار کردن رابطه ای دوستانه با " خود برتر " که همانا "خدای درونتان "است ، یگانه چیز بسیار مهم می باشد .

. حال از خود سوال کنید که :

آیا واقعا باور دارم که هوش بی پایان نهفته در من ، خدا می باشد و او یگانه قدرت و علت العلل در جهان است ؟ 

اگر یک چنین اعتقادی داشته باشید ،حوادث ،شرایط و یا سایر افراد را برای اتفاقاتی که رخ می دهد ،مقصر نخواهید دانست . 

ایا من باور دارم که تجارب ، حوادث و شرایط از قوائی که در خارج من است ،ناشی می شود .اگر چنین است ،چرا سعی کنم اوضاع را تغییر دهم ؟ 

آیا من واقعا باور دارم که جهان معلول است و نه علت ؟ 

در اینصورت هرگز به آه و ناله نپردازید و از حوادث خارجی شکایت ننمائید . بلکه اندیشه و احساس خود را با  خدا و قانون او هماهنگ ساخته و بدینوسیله جهان را تغییر دهید . 

-باور ها باعث بوجود آمدن تجارب ما می شوند : 

باورهای ذهنی ما یگانه علت است . هز آنچه که شما می اندیشید و احساس می کنید که صحیح است ،یگانه علت در جهان شما می باشد .باید دائم بیاد داشته باشیم که با ما چنان سلوک خواهد شد که باور داریم . حضور خدا را در درون خود احساس کرده و شادمانی کنید . وی یگانه چیزی است که در زندگی به حساب می آید . خود را با یکتای بی پایانی که در درونتان است هماهنگ ساخته و به حضورش بعنوان یک موجود برتر در زندگی احترام بگذارید . در این صورت خواهید دید که همه چیز در زندگی به نفع شما فعالیت خواهد کرد . 

- چگونه می توان بر شک و تردید و نگرانی غلبه کرد ؟ 

در کتاب مقدس آمده است که طوفان عظیمی در دنیا بر خاست . هر شخصی به منزله یک کشتی است که در اقیانوس زندگی سرگرم مسافرت است . همه ما در دریای خودآگاهی جهانی غرق هستیم .از نظر روانشناسی همه ما به طرف هدفی در حال حرکتیم . گاهی کشتی با امواج پوشیده می شود و این دلیل باور انسان به شکست ، محدودیت و کمبود است . ما دائم با طوفان های شک و نگرانی و افسردگی در گیر هستیم . 

انسان باید استعداد های ذهنی خود را تربیت کرده و به درون خود بنگرد .باید به هر چه خوب است ، ایمان داشته و با خوشحالی در انتظار آن باشد. که هوش بی پایان شما را بسلامت از میان مشگلات می گذراند و راه را نشان می دهد . اعتقاد راسخ به قدرت خدا داشته باشید و مطمئن باشید که او مشگلات شما را حل و راه را به شما نشان خواهد داد  . 

- همیشه راهی برای نجات وجود دارد : 

وقتی که خدا را که قدرت روحی نهفته در درون شماست و بطور مطلق دانا و حکیم است را بخاطر می آورید ، راه حل مسئله را پیدا کرده و بدون اعتنا به بادهای هوس انسانی و امواج یاس و افسردگی به پیش خواهید رفت . 

- معنی ایمان چیست ؟ 

در انجیل مسیح آمده است که :

" مرد با ایمان کسی است که بیدار شود و به هدیه خدا که در درونش نهفته است ، دست یابد . او می داند که این قلمرو واقعیت است ."

ممکنست که یک شخص از خودآگاهی عالی برخوردار شود و در ابعاد فکری برتر زندگی کند . در این صورت نه آب او را غرق خواهد کرد و نه آتش او را خواهد سوزانید . 

- از اعتقاد کردن به یک وجود اسرار آمیز در خارج از خود بر حذر باشید و قوانین ذهن خود را که قابل اعتماد است ، فرا بگیرید .حضور محبت خدا را که روحتان را فراگرفته است ، احساس کنید . با پروراندن صفات الهی در ذهن خود ،با صفات خدا از نزدیک اشنا شوید ، به احیای قوای خدا داده پرداخته و بدانید که شما می توانید بوسیله آن بر تمام مسائل و مشگلاتتان غلبه کنید . با اندیشیدن در باره خدا و قدرت و حکمت او ، به خودآگاهی خود برتری بدهید . در اینصورت شما قادر خواهید بود طوفان ها و امواج متلاطم خشم و نفرت را در درون خود سرکوب سازید و آرامش را برقرار نمائید . 

- مروری بر نکات مهم :

- آشنا شدن با نفس برتر و برقرار کردن روابط خوب و دوستانه با آن یگانه چیز است که دارای اهمیت فوق العاده ای است .

- با شما همانطور رفتار خواهد شد که شما در باره خود می اندیشید .

- همیشه به خاطر داشته باشید ،چنانچه بخواهید بر حوادث غلبه کنید ، می توانید این کار را بکنید . 

- اعتقاد راسخ بقدرت خدا داشته باشید و بدانید که خدا می تواند مشگلات شما را رفع کند . یک چنین اعتقادی به طرز معجزه آسائی تمام موانع را از میان می برد . 

- هر مسئله و مشگلی راه حلی دارد . عاقبت خوبی برای هر مسگل پیش بینی کنید . در اینصورت با یک پایان خوب روبرو خواهید شد  .

- ایمان به معنی حقیقت دانستن چیزی است که عقل و حواس انکارش می کنند . 

- افکار ، اشیاء هستند . 

- چیزی را که هر تفکر علمی آن را کذب و نادرست به حساب می آورد ، درست حسابش نکنید .

- قوانین ذهنی مانند قوانین شیمی و فیزیک، امری کاملا شخصی هستند و برای هیچ فردی احترام قائل نمی شوند . 

-بخاطر داشته باشید که تاثراتی که تفکر دائم بر ضمیر باطنتان باقی می گذارد جدا به منصه ظهور خواهد رسید . 

- حضور خدا در درونتان شما را از هر بلیه ای نجات خواهد داد ، مشروط بر اینکه به خدا اعتماد کنید و به او باور داشته باشید . 

- قوانین ذهنی قابل اعتمادند .شما می توانید بطور ضمنی به این قوانین و اصول تکیه کنید . 

-فصل پنجم - هر پایانی را آغازی است 

ادامه دارد . 


-ای پسر ، تو همیشه با من هستی و آنچه من دارم از آن تست . 

-شما می توانید با گشودن ذهن خود و قلبتان از قدرت شادی و حکمت خدا بهره مند گردید . 

- برای سالم شدن و سالم ماند ، خود را ذهنا و از نظر عاطفی غرق در پروژه های خود نموده و برای آن به فعالیت بپردازید.در اینصورت از انرژی و نیروی حیاتی سرشار بر خوردار خواهید شد . 

- شما می توانید با آزاد سازی نیروهائی که در شما بالقوه وجود دارد و غرق شدن در کار خود و علاقه شدید پیداکردن به حقیقت خدا و خدمت به جامعه و ابراز محبت و دوستی به دیگران ، بر ملالت غلبه کنید . 

- چنانچه میل داشته باشید که سالم شوید ، و سالم باقی بمانید ، شما سالم خواهید گشت . 

- موقعی که شخص میل به ادامه زندگی ندارد ، به علاقه حاکم بر وجود او پی ببرید و روی آن به فعالیت بپردازید . در این صورت او را از یک زندگی جدید بر خوردار خواهید ساخت . 

- برای اینکه مبتلا به زخم و دمل شوید ، لازم نیست که در باره دمل و زخم فکر کنید . با ابتلا به چیزهائی مانند نگرانی ، کینه ، نفرت و افکار خصمانه ، می توانید به زخم و دمل و مبتلا شوید . 

- برای اینکه یک غده بد خیم را درمان کنید ، باید ذهن خود را از ترس تهی کنید و به این حقیقت توجه کنید که این بیماری محصول فکر نادرست است . با تغییر دادن افکار خود ، وضعیت آن را نیز تغییر می دهید .

-کلید بهبود یافتن سریع ؛ آن است که دریابید بیماری شما موقت است ، و آن گاه یک تصویر زنده از سالم شدن مجدد خود ، در عالم تصور و خیال مجسم نمائید .

- اگر مبتلا به بیماری فلج شده باشید ، به این حقیقت توجه داشته باشید که هوش بی پایانی بدن شما را ساخته است ، می تواند آن را درمان کند . سپس ذهنا و جسما احساس سلامتی نمائید . در این صورت معجزه فوق به وقوع خواهد پیوست . 

- بدن شما از رویائی که ذهنا مجسم می کنید تبعیت خواهد کرد . شما بطرف چیزی می روید که در عالم رویا مجسم می کنید . 

- فصل دوم - برای نیل به خوشبختی به منبع دسترسی پیدا کنید .

امرسون ، یک بار اظهار داشت که :

" کلیه مردان موفق ، در اعتقاد به اصل علیت همداستان بوده اند . یعنی آن ها باور داشته اندکه دنیا روی اصل قانون ونه شانس و تصادف می چرخد و در زنجیر علیت که اولین و آخرین چیزها را به هم متصل میکند ، حلقه ای ضعیف و نازک وجود ندارد . افرادی که بطور سطحی می اندیشند ، اعتقاد به شانس و تصادف دارند. " 

قانون بزرگ زندگی : 

- قانون زندگی ، قانون باور است . آنچه را که شما ذهنا قبولش دارید و احساس می کنید که صحیح و درست است ، رخ می دهد . 

- شخص خوشبخت می داند که او به دنیا آمده است تا کامیاب شود و به حد کافی مجهز است که برنده شود . او زحمتکش ، فعال و سرتاپا شوق و ذوق است . 

- بیدار و زنده باشید . 

- مارک تواین می گوید : 

"اقبال به سراغ هر کس می آید و دق الباب می کند ولی در بسیاری از موارد ، وقتی که او در می زند ، صاحب خانه در سالن همسایه است و یا اینکه صدای زنگ را نمی شنود . "

- مثلی است معروف که می گوید : 

" یک شخص همچنان است که در قلبش می اندیشد ." 

آری ، انسان همان است که در طول روز می اندیشد و اخلاق او مجموع کل طرز تفکر اوست . علت و معلول در قلمرو افکار همچنان مطلق و انحراف ناپذیر است که اشیاء در دنیای مرئی هستند . شادی و درد آدمی ،چیزی غیر از انعکاس طرز تفکر روزانه او نیست و بدین ترتیب است که یک شخص ممکنست در زندگی خود تجارب شیرین و یا تلخی را بیندوزد . 

- یقین حاصل کنید که شما ارباب افکار ، عواطف و واکنش هائی که نسبت به زندگی دارید ، هستید . شما سازنده و شکل دهنده تجارب و حوادث هستید . هر اندیشه ای که احساس می شود که راست و درست است و به آن اجازه داده می شود که در خودآگاهیتان به عنوان یک حقیقت پذیرفته شود ، در ضمیر باطنتان رشد می کند و دیر یا زود بصورت عمل شکوفه می زند .و سرانجام باعث می شود که میوه فرصت و تجربه نصیبتان شود . 

افکار خوب ، میوه خوب ببار می آورند و افکار بد ،میوه بد . 

- چرا افراد باصطلاح خوب رنج می برند ؟ 

قانون زندگی به افراد احترام نمی گذارد . خورشید روی عادل و ظالم می تابد و قانون ، اخلاق سرش نمی شود .آب یک آدم بی دین را همچنان در آغوش خود نگه می دارد که یک مرد متدین را نگاه می دارد . یک آدمکش می تواند مثل یک فرد نورانی و پر از معنویت ، نفس بکشد . 

ممکن است آدم خوب و درستکار دارای افکار نفرت انگیز و زیانکار باشد و ممکنست که افکار بد و مخربی که در نهان دارد ،، برای او مصیبت ببار بیاورد . شما می توانید ترس ها و نفرت ها و کینه ها و حسادت های مخفی دیگران را به بینید ،ولی هر گاه ظاهرشان را مورد توجه قرار بدهید ، ممکن است از روی ظاهر به قضاوت بپردازید . 

مرد به اصطلاح بد ، ممکن است به موفقیت ، خوشبختی و تندرسیتی باور داشته باشد و بر طبق باورش هم مزایائی نصیب او شود.

ولی آنچه مهم است :

آنچه مهم است ،اعمالی نیست که شخص به خاطر تظاهر و خودنمائی انجام می دهد .بلکه حرکت داخلی قلب اوست که به حساب می آید .آنچه مهم است باورهای نهفته در اعماق قلب و معتقداتی است که انسان به آن عقیده دارد و نه عقاید یکه تظاهر می کند که باورش دارد . پس ، ممکنست که یک انسان مرتب به کلیسا رفته و به بینوایان پول بدهد و با کودکان خوش رفتاری کند و به عیادت بیماران برود و تمام اعمالی که از نقطه نظر ظاهر خوب انگاشته می شود را انجام بدهد ، ولی از نقطه نظر خدا و قانون او که عبارت است : 

" یک انسان همچنان است که می اندیشد " 

کارش درست نباشد . 

- کار سخت حتما شخص را ثروتمند و کامیاب نمی کند  .

- در باره تبهکاران نیندیشید . 

- دردگاه های خود را بالا ببرید . 

- در بدبختی و سختی تخم فرصت نهفته است . 

- سورپرایزهای شگفت انگیز در همه جا منتظر شماست . 

- فریب بزرگ آن است که یک انسان متعارف بطور دائم علت و معلول را در خارج از وجود خود به بیند . 

- تکنیک نیایش برای رانندگی بدون خطر : 

این اتومبیل تعلق به خدا دارد و ایده ای است از ایده های خداوند .خودرو بطور آزاد با خوشی و محبت از نقطه ای به طرف نقطه دیگر می رود . در تمام اوقات نظم خدا و زیبائی او به مکانیسم اتومبیل حکمفرماست و راننده اش سفیر خدا و پر از محبت و حسن نیت است .همیشه آرامش و حقیقت خدا و حسن تفاهم راننده حاکم است . تمام تصمیمات را خدا رهبری و جاده را مستقیم، زیبا و کامل می کند . روح خدا راننده را راهبری و همه جاده ها را بصورت شاهراه خدا در آورده است . 

- حقیقت بزرگ :

باورها و تاثراتی که ضمیر باطن شما را تحت تاثیر قرار می دهد ، باعث بوجود آمدن کلبه تجارب و حوادث زندگی تان می گردند . ضمیر باطن شما برای آشکار سازی الگوهای انباشته شده در ژرفای آن بصورت یک قانون به عمل می پردازد . 

- بیماری از ذهن شروع می شود : 

بدن انسان مانند یک صفحه ای عاطفی است که شما به وسیله عواطف خود آهنگهائی که با احساساتتان مطابقت دارد از آن می شنوید . چنانچه شما یک قطعه از بدنتان را قطع کنید ،آن تکه گوشت فاسد و متلاشی شده و دچار بیماری نمی گردد .این بخاطر آن است که این قطعه گوشت جدا شده دیگر رابطه ای با ذهنتان نداشته و از آن جدا گشته است .

- مروری بر نکات مهم :

. ازروی ظاهر به داوری نپردازید .چشمان شما غالبا فریبتان می دهند و فقط قسمت ظاهر حقیقت را آشکار می نمایند . شخصا به بررسی اشیاء بپردازید . 

. تقصیر را به گردن یک شخص و یا یک چیز و یا حادثه ای نگذارید . 

. وجود الگوهای منفی در ضمیر باطن ، علت اصلی تمام شرور است .الگوهای سازنده در ضمیر باطن موجبات پیروزی و موفقیت شما را فراهم می کنند . 

. فریب بزرگ در اعتقاد داشتن به علت ها و معلول های مادی نهفته است . 

. قانون زندگی ،قانون باور است .هر چه را که ما می کاریم ، می درویم .

. کلیه تجارب و حوادث زندگی ، نتیجه باور های کلی ما است . 

. شعور خودآگاه خود را با حقایق مربوط به خدا پر کنید .در این صورت ضمیر باطن شما یک چنین حقایقی را قبول کرده و باعث خواهد شد آن را بصورت تجربه در آورید . 

. این حقیقت بزرگ را یاد بگیرد که هیچ شخصی ، وضعیت و یا شرایطی ، موجبات بیماری ، بدبختی و شکست شما را فراهم نمی کند . 

. ممکنست شما روی بدنتان سرود محبت و یا آهنگ نفرت را بنویسید .شما سرود محبت را انتخاب کنید . 

. نیکی و بدی نتیجه طرز استفاده از ذهنتان می باشد . 

. فکر شما علت و تظاهر وجلوه گری آن معلول است .

. تلقینات و اظهارات دیگران ،قدرتی در خلق اشیاء که آن ها تلقین می کنند ، ندارد . 

. ممکنست اشتباه شما را گول بزند ، ولی حقیقت آزادتان خواهد ساخت . 

ادامه دارد . 


جلال الدین محمد بلخی ، معتقد بود که کائنات در تحول دائم است ، و اساس هستی در نیستی و بقاست . این سیر تحولی تا جهان ،جهان است ،خورشید و ماه و ستاره در افق مشغول نورافشانی است به نام تحول و تکامل ، ادامه خواهد داشت : 

آدم از خاک است ، کی ماند به خاک 

هیچ انگوری نمی ماند به   تاک 

نطفه از نان است ؛کی ماند به نان ؟ 

مردم از نطفه است ، کی باشد چنان ؟ 

هیج اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و درد سر 

در کلیه پدیده های طبیعت ، آثار تغییر و تحول به چشم می خورد . از ضد ، ضد ها پدیدار می شود . باید به دقت به جهان نگریست و با اندیشه های علمی ،تحول تدریجی کاینات را به خوبی درک کرد . ولی پس از ملاقات با شمس ، نسبت به جهان و کائنات جهان بینی تازه  ای دارد و با شعرهایش تحول دائمی وجود را ظریفانه بیان می کند : 

هر زمان نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی (ع) فرمود دنیا ساعتی است 

جهان مخلوطی از اضداد است . ضد ها را به ضد ها می توان شناخت . در این جنگ مستمر اضداد ، هم جنبش و هم اثرات تکامل به خوبی مشاهده می شود :

زندگانی آشتی ضد هاست 

مرگ آن کاندر میانشان جنگ هاست 

صلح اضداد است عمر این جهان 

جنگ اضداد است عمر جاودان 

ان جهان جز باقی و آباد نیست 

زانکه ترکیب وی از اضداد نیست . 

مشتاقی و مهجوری :

بتاب ای شمس تبریزی بسوی برج های دل 

من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه 

من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم 

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

ای لولی بربط زن ، تو مست تری یا من  ؟

ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 

چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد 

وز حسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه 

گفتم ز کجائی تو ؟ تسخر زد و گفتا : من 

نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه 

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه 

گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم 

گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه 

من بی دل و دستارم ، در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم ، من شرح دهم یا نه ؟ 

 - مولانا ، انسان عاشق را به گونه جنینی می بیند که در شکم هستی است ، و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز " انسان کامل " جلوه می کند . 

چون دوم بار آدمیزاده بزاد 

پای خود بر فرق علت ها نهاد 

مولانا خطاب به شمس می گوید: 

جانم چو کوزه ای است پر آتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی ، مکن 

گوئی خموش کن تو خموشم نمی هلی 

هرموی را ز عشق زبان می کنی ، مکن 

و یا 

گر غائبی ز دل تو در این جا چه می کنی ؟ 

ور در دلی ز دوده سودا چه می کنی ؟ 

حافظ می گوید: 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

انسان عاشق از مرگ نمی هراسد و آن را پایان حیات نمی پندارد . چون ، مرگ عشاق را بسوی کنگره عشق پرواز می دهد و به مبدا اعلا نزدیک می کند . 

ساعتی در خلوت استاد عشق :

گفتم عشق را شبی ، راست بگو تو کیستی ؟ 

گفت : حیات باقیم ، عمر خوش مکررم 

گفتمش ای برون ز جا ، خانه تو کجاست ؟ گفت : 

همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم

غازه لاله ها منم ، قیمت کاله ها منم 

لذت ناله ها منم ، کاشف هر مسترم 

او به کمینه شیوه ای ، صد چو مرا زره برد 

خواجه مرا تو ره نما ، من بچه از رهش برم ؟ 

چرخ نداش می کند ، کز پی اوست گردشم 

ماه نداش می کند ، کز رخ تو منورم 

شمس آموخته بود که این آوا ، وقتی به گوشش می رسد که به عشق ایمان داشته باشد .بالاخره ، طوفان عشق ، روح تشنه مولانا را از مرزهای مفهوم ها و پدیده ها بیرون برد و معمای لا ینحل هستی را به نحوی برایش حل کرد و سرود : 

ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود 

چون زمان بگذری و همچو مکان بستیزی 

مولانا ، ادعا می کند که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ظاهری است و با این همه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیت خود ، در خدا باقی می ماند . 


این همه ناله های من ، نیست ز من ، همه از اوست 

کز مدد می لبش ، بی دل و بی زبان شدم 

گفت " چرا نهان کنی عشق مرا ، چو عاشقی ؟ " 

من ز برای این سخن ، شهره عاشقان شدم 

جان جهان ز عشق تو ، رفت ز دست کار من 

من به جهان چه می کنم ؟ چونکه از این جهان شدم 

 

 

- تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم 

دیو نیم ،پری نیم ، از همه چون نهان شدم ؟ 

برف بدم ، گداختم ،تا که مرا زمین بخورد 

تا همه دود دل شدم ، تا سوی آسمان شدم 

نیستم از روان ها ، بر حذرم ز جان ها 

جان نکند حذر ز جان ،چیست حذر چو جان شدم ؟ 

آن که کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو 

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم 

 

-آن کس که همی جستم ، دی من به چراغ او را 

امروز چو تنگ گل در رهگذرم آمد 

امروز سلیمانم کانگشتریم  دادی 

زان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد 

ادامه دارد . 


کاملان از دور نامت بشنوند 

تا به قعر تارو پودت در روند 

بلکه پیش از زادن تو سالها 

دیده باشندت به چندین حالها 

از دیدگاه مولانا ، انسان کامل دارای مشخصات زیر است : 

- انسان کامل و بزرگوار ، همواره جویای حقیقت است و از بیان حقیقت ولو آنکه مخالف نظرات و افکار جامعه باشد ، پروائی ندارد . 

- قول و فعلش صریح است .زیرا بی اعتنائی به دیگران به او اجازه می دهد که صراحت داشته باشد .

- او دوستدار بیان حقیقت است جز در بعضی موارد که در خطاب با طبقات مردم ،لحن طنز و استهزاء بکار می برد . 

- انسان بزرگوار مکتب ازسطو سنگین و با تانی است مگر در جائیکه مسئله مربوط به افتخار یا یک کار جدی باشد .

- به عقیده فارابی ، از شرایط رهبر این است که :

. از کسی اطاعت نمی کند . 

. فاضل و دانشمند و راهنماست و افراد پیروان او هستند . 

- او در اقدامات معدودی که دارای اهمیت و قابل اشتهار هستند، مداخله نمی کند .

- در ضروریات زندگانی و در موارد بی اهمیت ، مرد بزرگ منش ، کمتر به شکوه و شکایت می گراید . 

- بطور خلاصه ،کسی شرایط رهبری جهان را دارد که دارای دوازده شرط زیر باشد : 

. سالم باشد . 

. هوش سرشار داشته باشد . 

. حزم و قریحه داشته باشد ، بطوریکه هر مطلبی را به او عرضه کنند ، بر فور در ک کند . 

. مشتاق همیشگی کسب علم باشد و برای فرا گرفتن دانش های زمان ، رنج و ناراحتی احساس نکند . 

. از مشتهیات نفس اماره به پرهیزد . 

دوست درستکاران و دشمن آشتی ناپذیر ستمکاران باشد . 

. احساس مفرطی نسبت به حقیقت و طرفداران حق و احساس دشمنی با باطل و طرفدارانش داشته باشد . 

. به مال و جاه دنیا؛ بی اعتنا بوده  و استغنای طبع داشته باشد . 

. نیمی از اموال خود را میان بیچارگان تقسیم کند . 

. شجاع بوده و اراده ای قوی داشته باشد . 

بطور کلی ، نظریات عرفا و متصوفه در زمینه انسان کامل با فلاسفه اختلاف و تعارض اشکار دارد .انسان کامل ، مقام شامخی در سیر و سلوک زاهدانه احراز می کند . چنین عارفی اعتراف به ناچیز بودن خود و اعتراف بر این امر که یگانه هستی واقعی ، هستی الهی است ، بسنده نمی کند .بلکه می خواهد که از نردبان دنیای درون عروج نماید و چنان وارستگی و شیفتگی به حق نشان دهد که خویشتن را " یعنی من " در آن عشق از یاد ببرد و مانند منصور حلاج به " انا الحق " به پیوندد . بدین سان ،صوفی حقیقی به ولی و شاهد زنده و ناظر هستی واقعی پروردگار " هو " " هو " تبدیل می شود  . این پیوستگی به جائی می رسد که آنچه دانشمندان می دانند ، انسان کامل به کمک "شاهباز عشق" می بیند . 

عرفا معتقدند که برای نیل به حقیقت ، فقط یک راه متصور است و آن هم طریق عشق است . با پای همت و دانش ، نمی توان بدین دنیای بزرگ گام گذاشت . صوفی وارسته به مدد عشق به ریاضت روی می آورد تا به کشف و شهود نائل گردد . 

سعدی شیراز،پس ازمطالعه غزل مولانا با طنزی ملیح چنین پاسخ می دهد : 

از جان برون نیامده ، جانانت آرزوست 

ر نابریده و ایمانت آرزوست 

بر در گهی که نوبت " ارنی " همی زنی 

موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست 

فرعون وار لاف " انا الحق " همی زنی 

وانگاه قرب موسی عمرانت آرزوست 

انصاف راه خود ز سر صدق داده اند 

بر درد نا رسیده و درمانت آرزوست 

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود 

شهپر جبرئیل مگس رانت آرزوست 

هر روز از برای سگ نفس بو سعید 

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست 

سعدی در این جهان که توئی ذره وارباش 

گر دل به نزد حضرت سلطانت  آرزوست 

- ملک شمس الدین هندی ، پادشاه ملک شیراز بود که دستخطی به خدمت شیخ سعدی فرستاد و استدعا کرد که غزلی محتوی معانی عجیب بفرستد تا غذای روح و جان خود سازد . شیخ سعدی غزلی از مولانا که در آن ایام به شیراز برده بودند و او بکلی ربوده آن شده بود ،بنوشت که مطلع آن غزل چنین است : 

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست 

ما بفلک می رویم ، عزم تماشا کراست ؟

 

 

 

 

 


- نخستین قدم برای زندگی کردن بطرز پیروز مندانه :

شما به دنیا نیامده اید که یک آدمک مصنوعی باشید .شما باید برای نفس خودتان بیندیشید و نگذاریددیگران برای شما فکر کنند و حرف بزنند ویا وادارتان کنند که حرفهایشان را بازگو کنید . نگذارید دیگران ذهنتان را با افکار آلوده و با ترس و نفرت و بدخواهی و بیماری و بدبختی به غارت ببرند . چنانچه برای گوش کردن به حرف های دیگران گوش شنوا داشته باشید ، ممکن است خودتان را با اینگونه حرف ها و تعصبات آلوده کنید . 

- سایه هائی را که در ذهنتان لانه کرده اند از بین ببرید . 

- هم اکنون یک تصمیم قاطع بگیرید و آن این است که آنچه را که درک نمی کنید ، باور ننمائید . از ضمیر باطن و قدرت افکار خود با خبر شوید در اینصورت در خواهید یافت که نیروی شفابخش در درون خود شما نهفته است . 

- مروری بر نکات مهم : 

. یگانه لحظه ای که اهمیت دارد ، همین لحظه است . اندیشه کنونی خود را تغییر بدهید و آن را در حال تغییر نگاه بدارید . در این صورت سرنوشت شما هم تغییر خواهد کرد . 

. گذشته ها گذشته است . آنچه گذشته قدرتی بشما ندارد . یگانه قدرت ،اندیشه ای است که در سر می پرورانید . در باره اشیائی که خوش یمن و زیبا هستند بیندیشید .

. چنانچه شما در حال حاضر خوب هستید ، مانند آن است که همیشه خوب بوده اید . 

. چنانچه بخواهید هاضمه خوب داشته باشید و از سلامتی برخوردار باشید ، باید کینه و بدخواهی را از خود دور کنید . 

. برای اینکه به شخصیت جدیدی تبدیل شوید باید با طیب خاطر میل پیدا کنید که افکارتان را تغییر بدهید و آن را در حال تغییر نگاه دارید . 

. با طلبیدن صمیمانه خیر ، خوشی ، آرامش و کلیه نعمات زندگی برای طرف مقابل ریشه های نفرت را از تن بدر کنید . 

. به الگوهای نو و جذاب زندگی مهر بورزید . به آرمان های خود طوری دلبستگی پیدا کنید که در آن حل شوید . 

. در مقابل مسائل و مشگلات خود به مقاومت بپردازید . ایمان شما به خدا و قدرت او شما را قادر خواهد ساخت که بر کلیه مشگلات غلبه کنید . 

. از هر چه می ترسم همان بلا به من می رسد . آنچه را که متوقع هستم آن را تجربه می کنم . بدانید که آنجه در باره وی صادق است در باره شما هم صادق است . در اینصورت با نیایش اتفاقات حیرت انگیزی رخ خواهد داد .

- آیا از زنده بودن لذت می برید ؟ 

تمام قدرت های خدا در شما نهفته است . زندگی بی پایان از طریق شما بصورت آرزوهایتان در حال تجلی است . آرزو شما را هل می دهد . سیخکی است برای به عمل پرداختن . آرزو ،نیروی جلو برنده زندگی است . هر چه از یک آرزو نفع  بیشتری توقع داشته باشید ،آن آرزو نیروی بیشتری پیدا می کند . چنانچه انتظار نرود که نفعی عاید ما شود و یا پیشرفتی حاصل شود ،؛آرزوئی هم در بین نخواهد بود و در نتیجه فقدان آرزو ، عمل هم نخواهد بود . 

- چرا سرکوب امیال زیان آور است ؟ 

سرکوب امیال و آرزو ها نهایتا زیان آور است . چنانچه شخص به یک چنین عملی دست یازد ،نیکی و بدی برای او بصورت یکسان در خواهد آمد . زیرا هیچ چیز قدرت آن را نخواهد داشت که آرزوئی را در او بر انگیزد . آرزو کردن دلالت بر آن دارد که شما چیزی را به چیزی دیگر ترجیح می دهید . 

- ایمانتان را بر روی خدا و کلیه اشیاء نیک متمرکز کنید . در این صورت شما بر طبق قانون تغییر ناپذیر مردم شرایط و حوادث را بصورت تصورات خود بخود جذب خواهید کرد . چنانچه شجاعانه تایید نمائید : 

" محبت خدا مرا احاطه کرده ،آرامش خدا روحم را پر کرده ،نور خدا راه را بر من نشان خواهد داد ، هم اکنون هدایت خدا از آن من است ،جمال خدا روحم را لبریز نموده ،خدا از هر حیث مرا خوشبخت خواهد کرد . در اینصورت اتفاقات شگفت انگیزی در زندگیتان رخ خواهد داد . و دنیای شما بطور معجزه آسا در تصویری مشابه به تصوراتتان تحلیل خواهد رفت و دگرگون خواهد شد ." 

- به خدا به پیوندید ، بزرگی را به بینید و بزرگی را احساس کنید و در قلب خود بدانید که اکنون با خدای متعال محشورید .به علت اینکه بخدا پیوسته اید ، شما احساس خواهید کرد که نیرومند ، مطمئن ،آزاد و پیروز هستید . 

- هر وقت احساس ضعف کنید ، عصبانی شوید و احساس بکنید که فاقد امنیت هستید ، با رب درونی خود متحد شوید و بگوئید او روحیه مرا باز خواهد گرداند . 

- مروری بر نکات مهم :

. وقتی که شما دریافتید که خدا شما را از میل به داشتن تندرستی ، خوشبختی ، فراوانی و امنیت برخوردار ساخته ، تمام رویاهای شما بر طبق یک نظم الهی به منصه ظهور خواهد رسید .

. در خانه خود یک جو آرام پر از هماهنگی بوجود آورید . بیاد داشته باشید که کودکان بشکل جوی که در خانه حاکم است به رشد می رسند .

. شما می توانید با حداقل آرامشی که در درون شما هماهنگ شده و از آرامشی که مافوق ادراک است برخوردار شوید . 

. تفکرات مربوط به محبت و هماهنگی مطلق خدا و دست یابی به حضور شفابخش موجب می گردد که با خدا و قوانین او آشنا و هماهنگ شوید . 

. مادامی که تمام کیسه های سم نفرت ، بد خواهی و محکومیت نفس را از ذهن خود خالی نکرده اید ، نمی توانید بر آرامش درونی نائل گردید . شما می توانید با پر کردن روح خود از محبت ،به این امر برسید .

. داروهای آرام بخش نمی تواند در انسان تعادل و آرامش فکر بوجود آورد  . زیرا اثرش موقت است . علت ناراحتی های شما در افکار و احساس خود شماست .ذهن خود را با افکار آرامش بخش پر کرده و آن را با حسن نیست نسبت به همه مشغول نگاه دارید تا طرز تلقی ذهنی تغییر یابد . طرز تلقی تغییر یافته شما باعث پیدایش آرامش و هماهنگی می شود .

. شادی بزرگ در غلبه و مبارزه طلبی است . هیجان و طرب در حل معماهای زندگی نهفته است .و نه در خوردن داروهای مسکن که موجبات نابودی ابتکار و قوه محرکه را فراهم می آورند . 

. بخاطر داشته باشید که برای طریقه ای که می اندیشید ،تنها خودتان مسئول می باشید .شما در جهان خود یگانه اندیشمند هستید .عقیده شما چیست ؟

. نفرت سم مهلکی است که تمام بدن را ناتوان می کند . افکار خود را با محبت و هماهنگی ، هماهنگ سازید . در این صورت آرامش درون را هم خواهید یافت . 

. ایمان خود را بر هدایت خدا ،محبت خدا ، هماهنگی با خدا و قانون و نظم الهی متمرکز کنید . ایمان واقعی در  فعالیت های پر شور خود آگاه و ضمیر باطن و حقایق مربوط به خدا که هرگز تغییر پیدا نمی کند ، نهفته است . بگذارید ایمانتان بر خدا و کلیه اشیاء خوب قرار گیرد که در این صورت اتفاقات شگفت انگیزی در زندگیتان رخ خواهد داد . 

. فکر شما خلاق است و شما همان هستید که در طول روز می اندیشید .آگاهی از این حقیقت باعث خواهد شد که از ترس های بیشمار ،نگرانی و پیش بینی های بد و اضطراب نجات یابید . 

. محبت عبارت از تحقق یافتن قانون تندرستی ، خوشبختی و آرامش است .محبت عبارت از وفادار و دلبسته بودن به یک قدرت واحد یعنی علت اصلی است . وقتی که شما خدا را دوست بدارید ، تمام مخلوقات را هم دوست خواهید داشت . 

. بخاطر داشته باشید ، هر کجا که رویاهای شما هستند ، شما به آن طرف روی می آورید .در باره چیزهای بزرگ بیندیشید و در قلب خود بدانید که شما با خدا یکی هستید .در این صورت اعتماد ، خوشی و ارتعاش شفابخش به طرف کلیه افرادی که در نزدیکی شما زندگی می کنند ،پخش خواهید کرد . 

. هیچکس مادامی که خود را گناهکار بینگارد ، احساس خوشبختی نخواهد کرد .

. احساس گناه ، یک بیماری ذهنی بشمار می رود و یک کسالت بسیار عادی است . 

. یک کودک فاقد حس گناه است . 

. هر کس که به دنیا می آید، می تواند زندگی خود را با وفور نعمت طی کند . 

. احساس یکی بودن با محبت خدا که رب آسمانی است در ما احساس گناه و شرم را از میان خواهد برد. 

. انسان باید زمام ذهن خود را به دست گیرد و به دیگران اجازه ندهد که بر او مسلط شوند . وقتی که قدرت این قوای مختلف را در ذهن خود در اختیار بگیریم و به آن ها بگوئیم : 

- من ارباب هستم . من خود افکار خود را تتحت کنترل قرار داده و به آن ها دستور می دهم توجه شان را روی چه چیزی متمرکز سازند . 

. در این صورت ما بصورت کارفرمائی در می آئیم که به کارکنان خود دستور می دهد تا اوامر را اجرا کنند . 

- مروری بر نکات مهم  : 

گناه یک بیماری ذهنی و یک عارضه غیر طبیعی است . شما با احساس گناه به دنیا نیامده اید . 

. کودک احساس گناه نمی کند . 

. وقتی که طفل برای چیزی که او آن را درک نمی کند تنبیه شود ، او گیج و منگ می گردد و فکر می کند بچه بدی است . 

. یک طفل ،هر چه را که به آن با تحسین و اعجاب می نگرد ، چنگ می زند . او باید بتدریج تربیت شود تا آنچه را که می خواهد بر طبق قانون و نظم الهی بدون اینکه به حقوق دیگران کند ، بدست آورد. 

. دنیائی که ما در آن به سر می بریم ،ییک دنیای روحی است و آنچه را که شما می خواهید بایستی ذهنا آن را به چنگ آورید . 

. انسان اولیه د رمخیله خود برای قوای طبیعت محبت و نفرت و ترس و امید می پروراند و بالاخره امید ، ایده و دین را بوجود می آورد .

. وقتی که یک نوجوان با سمبول های قدرت ( مانند پلیس ، معلم ، و .) می جنگد ، او معمولا بر ضد پدر خود بعلت انباشته شدن نفرت و رنجش از او ، دست به شورش می زند . 

. همه باید به قدرت تسلیم شوند . ما باید وضع خود را با قانون ، جامعه و خدا تعدیل و زندگی کنیم . 

. وجدان ، احساس درونی و صدای یک نفر دیگر و غالبا صدای جهالت ، ترس و خرافاتی است که بوسیله والدین و معلمین در وجود فرزند کاشته می شود . 

. ترساندن یک جوان با بیان اینکه خدا ترا تنبیه خواهد کرد ، کار درستی نیست . خدا هیچ کس را تنبیه نمی کند . 

. وقتی که به کودکان قانون طلائی ابراز محبت به دیگران ، حقیقت ، راستی و درستی تعلیم داده می شود ، آن ها با وجدان خوب بار خواهند آمد . 

. معنی گناه اولیه آن است که انسان منشاء الهی خود را از یاد برده و بجای حقایق الهی از اوامر انسان ها اطاعت می کند . 

. چنانچه احساس کنید که نسبت به مادر خود دست بکار خطائی زده اید ، خود را عفو کنید . از او در ذهن خود تجلیل کنید و حضور خدا را احساس کرده و نور محبت و حقیقت و زیبائی خدا را به بینید که به طرف ما در حال جریان است . بدین صورت شفائی به دنبالش خواهد آمد . 

. نگذارید وجدان ، راهنمای شما شود . از هوش بی پایان بخواهید که شما را هدایت کند . گرایش هوش بی پایان هم بسوی زندگی است . 

. الگوهای وجدان در ادیان مختلف و نفوذهای نژادی و اجتماعی مختلف فرق می کند . 

. چنانچه یک آمریکائی یا اروپائی همسران متعدد داشته باشد ، ممکن است او از شدت ناراحتی وجدانش که در اثر احساس گناه بوجود می آید ، خود را هلاک کند . 

. تصمیم بگیرید خدا و حقایق روحی او شما را تحت کنترل قرار بدهد . 

. این صدای وجدان بود که باعث شد دو هزار سال پیش به حضرت عیسی گفته شود که نباید روز شنبه به درمان بیماران بپردازد . 

. اخلاقیات مردم در سرتاسر دنیا فرق می کند و به شرایط جغرافیائی وابسته است . 

. در دوران شوئی در هم شکستن دروغ بهتر از زندگی با دروغ است . 

. بسیاری از افراد پر از احساس گناه هستند . زیر ا آن ها چیزی را که در واقع درست نیست ، آن را درست می انگارند . 

. قانون زندگی ، قانون تندرستی ، خوشبختی ، آرامش و نظم و زیبائی ، عمل درست و فراوانی است . 

 

 


- فصل ششم - یگانه چیزی که شما نمی توانید داشته باشید . 

-یگانه چیزی که شما نمی توانید در زندگی داشته باشید ، به دست آوردن چیزی در مقابل هیچ است . پس شما باید بهای چیزی را که می خواهید داشته باشید ، بپردازید . 

- به اندازه ایمانت به کار تو رسیدگی خواهد شد . 

- چگونه می توان بر قدرت ایمان افزود : 

ایمان از طریق قوانین ذهن خود و مورد استفاده قرار دادن آن در کلیه امور با سعی و کوشش مستمر به دست می آید . 

- قبل از اینکه به ثروت دست یابید ؛ اول باید ضمیر باطن خود را با ایده ثروت تحت تاثیر قرار دهید . 

- انتقاد از خود و محکوم نمودن خود دو عاطفه مخرب می باشد که در سرتاسر وجودتان زهر روحی می باشد و نیروی حیاتی تعادل و توانائی را از شما سلب می نماید . در نتیجه سستی و تنبلی تمام بدنتان را فرا میگیرد . 

- معنی محبت آن است که آنچه را که برای خود می خواهید برای دیگران نیز بخواهید . 

- در همه راه های خود ، او را بشناس و او راه ترا راست خواهد گردانید . ( از کتاب امثال سلیمان )

- مروری بر نکات مهم : 

- شما نمی توانید بدون اینکه چیزی بدهید ، چیزی را بدست آورید . بهائی که باید برای شفا یافتن بپردازید ، ایمان آوردن بحضور شفا بخش بی پایان است . زیرا به تناسب ایمانتان به شما توجه و رسیدگی خواهد شد . 

. شما آگاهی می یابید که چه موقع همه را عقو خواهید کرد . زیرا شما در ذهنتان طرف را ملاقات خواهید کرد . و از او گزندی به شما نخواهد رسید . 

. کسی که از طریق علمی فکر می کند ، عوامل خارجی را به حساب نخواهد آورد . زیرا او می داند که اینها همه معلولند و نه علت . 

. شما با آگاهی یافتن از عکس العمل متقابل شعور خود آگاه و ضمیر باطن بر ایمانتان خواهید افزود . 

. شما می توانید مقام خود را اعتلا دهید و خود را به کمک خدا در حدود قدرت خدا قرار بدهید . خود و کلیه کسانی که ممکن است آزارتان داده باشند را عفو کنید . در انجام این کار از خود صمیمیت نشان بدهید . 

. شما ارباب افکار و عکس العمل هائی که نسبت به کلیه تجارب نشان می دهید ، هستید . قدرت د رخود شماست و نه در دیگران.

. تلقینات دیگران روی شما قدرتی ندارد . اندیشه خود شما اولویت دارد و شما می توانید کلیه تلقینات دیگران را از خود دور کنید . 

. خدا که بشما استعداد آن را داده که آواز بخوانید ، در را بروی شما خواهد گشود ، به شرطی که دارای یک چنین باوری باشید . 

. با دریافت این که شما فرزند خدا و با قدرت و حکمت بی پایان او یکی هستید ، می توانید بر عقده حقارت خود غلبه کنید . 

. افکار شما اشیاء هستند و قدرت خدا طرفدار افکار نیک شماست . یک قدرت بیشتر وجود ندارد و آن هم قدرت خداست . این قدرت تقسیم پذیر نیست و دعوائی هم بر سرش وجود ندارد . ممکن است یک جزء خدا با یک جزء دیگرش در نزاع باشد . چنانچه این حقیقت را درک کنید ، تمام ترس ها از بین خواهد رفت . 

. تمام ترس ها ، نگرانی ها ، و پیش بینی های بد ، در اثر اعتقاد به قوای خارجی به وجود می آیند .قدرتی غیر از قدرت خدا وجود ندارد .جهالت یگانه شر موجود در جهان است . 

. آنچه خدا برای شما می طلبد ، زندگی کردن با فراوانی بیشتر و خیرو نیکی بیش از میزانی است که شما د رعالم خیال تصورش را می کنید . 

. اعتقاد به اینکه بیماریتان علاج نا پذیر است را ترک کنید و از داشتن روابط خصمانه پرهیز نمائید و بدانید که خدا می تواند شما را معالجه کند . 

. شما را نمی توان شستشوی مغزی داد و یا هیپنوتزتان کرد ولی این بشرطی است که در باره خدا و قدرت نا محدود او بیندیشید و بدانید که شما با قدرت و دانائی او یکی هستید . 

. با تمرکز حواس بر روی خدا ، شر و صدمه ای به من نخواهد رسید .شما می توانید جوابش را پیدا کنید : 

حل مسئله در درون خود مسئله نهفته است . در هر سوال ،جواب هم هست . چنانچه با یک وضعیت دشواری بر خورد کردید و قادر نبودید که راهتان را بطور روشن به بینید، بهترین کار این است که فرض کنید هوش بی پایانی که از همه چیز آگاه است و همه چیز را می داند ، جوابش را دارد . وقتی که شما شروع می کنید ، هوش بی پایان  پاسخ خواهد داد . مطمئن باشید که یک چنین طرز تلقی قادرتان خواهد ساخت که از کلیه موانع بگذرید . 

. شما باید بخواهید تا بتوانید عوض شوید : 

باید ذهنا تصمیم قطعی و روشن بگیرید که قصد دارید تمام زندگانیتان را متحول سازید . و باید دیگر یک ماشین تبلیغات که ایده ها و تصورات قالبی که از زمان طفولیت در ضمیر باطن شما جای گرفته ، طوطی وار تکرار می کند ، نباشید و اندیشه خود را تغییر بدهید تا سرنوشتتان تغییر یابد . 

. بگذارید محبت خدا وارد افکار ، سخنان و اعمال شما شود . در این صورت سرتاسر دنیا به طرز معجزه آسائی بصورت تصویری که در درون خود بپرورانید ، در خواهد آمد . در این صورت متوجه خواهید شد که مسائل غول آسا به اندازه ای کوچک شده که اسباب خنده شما را فراهم خواهد کرد . 

- نخستین قدم برای زندگی کردن بطرز پیروزمندانه : 

ادامه دارد . 


- فصل پنجم - هر پایانی را آغازی است .

مرگ به معنی فراموشی کامل وجود ندارد . خدا زندگی است و زندگی خداست . او اکنون در زندگی ما است . زندگی و یا خدا ، آغازی نداشته و پایانی نیز نخواهد داشت . چون انسان همان خدای تجسم شده در زندگی شما است. برای خدا ممکن نیست مرگی وجود داشته باشد . بدن آغاز و پایانی دارد . ما همیشه داری یک بدن خواهیم بود ، زیرا بدن انسان اعم از اینکه سه بعدی باشد و یا چهار بعدی ،وسیله ای برای اظهار وجود است . وقتی که بدن دیگر نتواند یک ابزار مناسب برای زندگی در این دنیا باشد ،کنار گذاشته می مشود و روح وارد یک بدن تازه دیگر می شود . ما نباید تصور کنیم که مرگ پایان زندگی است بلکه باید فکر کنیم که چیزی را از دست نمی دهیم و برعکس ، چیزی بدست می آوریم . بجای اینکه مایوسانه فکر جدائی بکنیم ، بگذاریم فکر کنیم به آن هائی که دوستشان می داشتیم ، می پیوندیم. بجای اینکه فکر کنیم داریم از دنیا می رویم ،بگذارید فکر کنیم که وارد یک دنیای دیگر می شویم . وقتی که ما مزه واقعیت اینکه انسان آن را مرگ می خواند چشیدیم ، از یک تولد نوی دیگر بر خوردار خواهیم شد. این زندگی نو ، به منزله سلامتی است که به یک بیمار باز می گردد . و یا میهنی است که پس از تبعید شدن مجددا به آن باز می گردیم . 

میلتون می گوید :

" مرگ کلیدی است طلائی که در کاخ ابدیت را می گشاید ." 

اساسا مرگ عبارت از همان زندگی است که تحول یافته است . در روند مرگ ، یک معامله انجام می شود . و آن دادن یک چیز کهنه و گرفتن یک چیز نو است . وقتی که شما به یک بعد دیگر زندگی می رسید ، می توانید از استعداد ذهنی خود بطور کامل استفاده کنید . شما محیط جدید خود را تشخیص خواهید داد. شما دیگران را خواهید شناخت و دیگران هم شما را خواهند شناخت . شما کلیه مراحل زندگی را خواهید دید و درک خواهید کرد و در کلیه مراحل به پیشرفت خواهید پرداخت . مرگ چیزی بالاتر از پایان زندگی و  در واقع یک آغاز جدید هست . زیرا وقتی که چیزی به پایان می رسد ، همیشه چیر دیگری جایش را می گیرد . ورود به بعد زندگی دیگر از طریق نو شدن و برخورد دار گشتن از آزادی میسر می گردد . 

- زندگی یک انکشاف بی پایان است : 

زندگی پیشرفت و انکشاف بی پایان و دائم است . در بعد بعدی زندگی شما دارای خاطره ای از زندگانی که در این دنیا داشته اید را خواهید داشت و بخاطر خواهید آورد که کیستید . اینکه بیاد دارید که شما کیستید ،خود حلقه ای است که بشما یادآوری می نماید که زندگی فرد ادامه دارد . خدا بی پایان است ، شما هم بی پایان هستید . هر گز در ابدیت ممکن نیست شکوه و زیبائی هائی را که در درونتان نهفته است تمام کنید . 

-شما یک موجود جاودانی هستید : 

پولس رسول می گوید: 

مرگ وجود ندارد و تمام انسان ها جاوید هستند . هر طفلی که بدنیا می آید ، دارای زنندگی جهانین و یا الهی است که بشکل یک طفل در آمده است . وی در واقع خدائی است که از آسمان به زمین آمده است و در جامه خاکی ظاهر گشته است . 

یگانه چیزی که شما در بعد بعدی زندگی با خود می برید ، حالت خودآگاهی ، یعنی آگاهی از خدا ، زندگی و جهان است . 

- شما افرادی را که دوست می داشتید ،مجدا ملاقات خواهید کرد :

موقعی که به این دنیا آمدید بدست کسانی سپرده شدید که شما را مورد محبت و نوازش قرار داده و از شما مراقبت و پرستاری نموده و تا پایان دوران طفولیت ،تمام نیازهایتان را بر طرف کردند . آنچه که در یک سطح زندگی صادق است در تمام سطوح دیگر عالم صادق است . زیرا خدا محبت است . وقتی وارد بعد بعدی زندگی می شوید ، شما با پرستاران و پزشگان تربیت شده بر می خورید و آن ها شما را با زندگی نوین دیگری آشنا یتان می کنند . محبت جذب محبت می کند . شما کسانی را که دوست داشتید ،مجددا ملاقات خواهید کرد . چنانچه شما در این جا معلم حقیقت باشید ، در سرای دیگر هم معلم خواهید بود . شما به مسافرت پرداخته و بتمام کارهائی که در این دنیا انجام می دادید ، دست خواهید زد .تنها فرقی که بوجود خواهد آمد ، آن است که سرای دیگر در یک طول موج و فرکانس برتر و عالی تر فعالیت خواهد کرد . در آنجا خورشید و قمری نخواهید دید. زیرا زمان در آنجا با زمان دنیای خاکی فرق می کند . مثلا وقتی که به هنگام شب بخواب می روید، ذهن شما بسیار فعال است ولی آگاهی از روز را نخواهید داشت . 

- کسانی که به اصطلاح مرده بحساب می آیند ،کجا هستند ؟ 

من در هنگام جان کندنشان در کنار بستر بسیاری از مردان و ن بوده ام . من در هیچ یک از آن ها علامتی حاکی از اینکه دچار ترس و وحشت شده اند ، ندیدم . بطور غریزی و بطور اشراق ،آن ها احساس می کردند که وارد یک بعد دیگر و بزرگتر زندگی می شوند . تامس ادیسون ،هنگامی که جان می سپرد ،به دکتر خود گفت : 

" آن طرف خیلی زیباست " .

ما باید به این حقیقت توجه کنیم که آن ها در کاخ دیگر پروردگار زندگی می کنند و فقط در اثر بوجود آمدن یک تحول بزرگتر، از ما جدا گشته اند . کسانی که مرده به حساب می آیند ، در اطراف ما می پلکند . انسان وقتی که خود را از شر قرن ها خرافاتی که در ذهنش انباشته شده است ،نجات داد ، در خواهد یافت که هستی او فراتر از زمان و مکان است که او به آن آشنائی دارد . آنگاه او حضور کسانی راکه اکنون آن ها را مرده می خوانند احساس خواهد کرد . 

- مروری بر نکات مهم : 

. چیزی به نام مرگ وجود ندارد . وقتی که انسان ها می گویند که شمامرده اید شما در واقع در یک تن چهار بعدی سرگرم فعالیت هستید . 

. زندگانی شما جاودانی است . زندگی آغازی نداشته و پایانی هم نخواهد داشت . هم چنانکه خدا همیشه هست ، شما هم هستید.

. هر پایانی یک آغازی است . وقتی که زندگی در سطح این جهان پایان می یابد ،زندگی نوینی آغاز می شود . 

. انسان بدن خود را با خود نمی برد . بلکه یک بدن تلطیف شده دیگری را در بر می نماید . انسان هر گز بدون بدن نیست . 

. شما عزیزان خود را مجددا ملاقات خواهید کرد . محبت جذب می کند ، و شما به عزیزانتان خواهید پیوست . 

. چنانکه در زندگی این دنیا احساس می کنید ،موقع خفتن گذشت زمان را احساس  خواهید کرد ، در زندگی بعدی اصلا زمان وجود ندارد . 

. ما نمی توانیم عزیزان خود راهمیشه در اختیار داشته باشیم . وقتی که آن ها راترک می گوئیم ، بایدبه آن ها "خدا به همراهتان" بگوئیم .

. هرگز نباید برای آن هائی که فوت می کنند غصه بخوریم و به سوگواری بپردازیم .بلکه بالعکس برای اینکه آن ها مجددا در خدا متولد می شوند ، خوشحال و شکر گذار باشیم . 

. برای آن هائی که فوت کرده اند دست به نیایش بردارید و بدانید که محبت خدا با آن ها است . او آن ها را به کنار آب های آرام خواهد برد . 

. شما به عزیزان در گذشته خود دینی ندارید تا برای آن ها اشگ بریزید و غصه بخورید . بلکه بالعکس ،دین شما به آن ها طلبیدن خوشی ، آزادی و برکات آسمانی و ابراز محبت خواهد بود . 

.  از درون سوراخ غم و تنهائی بدر آیید و محبت ، خوشی ، اعتماد و قدرت بیشتر برای مهر ورزیدن را جانشین آن سازید . 

. بدانید که عزیزان شما در یکی دیگر از کاخ های بیشمار خدا بسر می برند . فقط فرکانس بالاتر ، ما را از آن ها جدا ساخته است . 

. اطاق شما را برنامه های تلویزیون و رادیو پر کرده ، گو اینکه شما بدون ابزارهای لازم نمی توانید از این برنامه ها برخوردار شوید .هم چنین کسانی که به اصطلاح مرده خوانده می شوند ، در اطرافتان هستند و شما آن ها را نمی بینید . 

. وقتی که انسان ها را مرده می خوانند ؛ در واقع نمرده و فقط در یک بعد بالاتر ذهنی بسر می برند . 

. ما از یک جلال به طرف جلال دیگر رهسپاریم . سفر ما دائم به طرف جلو ، بطرف بالا و بطرف خداوند متعال است . 

ادامه در فصل ششم 


باید توجه داشت که روح در هیج جای بدن نیست . بلکه ، بدن است که در روح قرار دارد .روح پدیده ای بزرگتر از جسم است . این روح است که جسم انسان را در بر گرفته است . روح انسان ها با هم تفاوتی ندارند . انسان ها در هستی زندگی می کنند . انسان در اقیانوس روحی یگانه غوطه ور هستند ، و روحی واحد ، همگی انسان ها را در بر گرفته است . در جهان تنها یک انرژی وجود دارد . انسان ها دارای جسم متفاوت و روح یکسانی هستند . این درست مانند جریان برق است که در درون لامپ ، رادیو ، و می گردد و هزار و یک کار انجام میدهد . گرچه پنکه و لامپ با هم فرق دارند ولی نیروئی که آن ها را به جریان می اندازد ، یکی است . ما انسان ها یک انرژی واحد هستیم . ظاهرمان متفاوت است ولی حقیقت ما یکی است . اگر به مظروف نگاه کنیم ، دارای رویاهای متفاوت هستیم و نمی توانیم در این رویا ها شریک شویم . 

من جاه طلبی ها ی خودم را دارم و شما جاه طلبی های خودتان را . و نمی توانیم در رویاهایمان شریک شویم .یلکه رویاهایمان با هم تناقض دارند . 

جاه طلبی های ما متفاوت است اما اگر محتوا را کنار بگذاریم و فقط به آگاهی ، به آگاهی خالص ، به آسمان بی ابر نگاه کنیم ، آن وقت شما و من کجا هستیم ؟ آن وقت ما باهم یکی خواهیم بود .هوشیاری ، جهانی و همگانی است . تنها نا هوشیاری است که به صورت شخصی و خصوصی وجود دارد . 

آگاهی و هوشیاری ، جهان شمول است . روزی که به یک انسان حقیقی تبدیل شوید ، یک انسان جهان شمول خواهید شد . این معنای مسیح است : 

" انسان جهان شمول ، پسر خداست " 

و این معنای بودا است : 

" انسان جهان شمول ، کسی است که به آگاهی مطلق و کامل رسیده است . " 

اما انسان ،ماشینی متفاوت است . این نکته را باید درک کرد که : 

" اگر من سر درد داشته باشم ، شما سرتان درد نخواهد گرفت . حتی اگر شما عاشق من باشیذ ، نمی توانید در سر درد من شریک یا سهیم شوید .اگر من عاشق شما باشم ، باز نمی توانم درد کلیه شما را حس کنم اما اگر ما دو نفر در کنار هم به مراقبه بنشینیم و لحظه ای برسد که من در ذهن خود محتوایی نداشته باشم و ذهن شما هم خالی شده باشد ، در این لحظه دیگر ما دو نیستیم . 

آن هائی که مراقبه می کنند ، به صورت جدا و منفرد این کار را یعنی مراقبه را شروع می کنند ، اما در پایان یکی می شوند . 

" اوشو " 


همه عالم در توست 

                        چون خود را دانستی 

                                                       همه را دانستی 

 

از منصور حلاج نقل است که می گوید : 

 

انا الحق 

 

محبوبم را به چشم دل دیدم 

                       

گفتم : تو کیستی ؟

                                                     گفت : تو 

.

گفتم شراب وصل به اوباش می دهند ؟ 

با خنده گفت : بنده او  باش می دهند " عطار نیشابوری " 


افلاطون و استادش سقراط در این عقیده اصرار داشتند که برای هر نوعی از انواع موجودات ، اعم از انسان و غیر انسان ، یک فرد مجرد عقلانی است در عالم مفارقات عقلی که نوع در تحت تدبیر و پرورش آن فرد است و ربط و علاقه او به نوع ، مانند تعلق تدبیر و پرورش آن فرد است و ربط و علاقه او به نوع مانند تعلق تدبیری نفس ناطقه است به بدن انسان .آن افراد مجرد علوی عقلانی را در اصطلاح فلسفه قدیم ؛ "مثل افلاطونی و ارباب انواع و عقول متکافثه" می گویند .

. نفس ناطقه انسانی = جان آدمی

عالم اسماء و صفات به اصطلاح عرفا اولین مقام تجلی ذات حق تعالی است از وحدت در کثرت که آن را مرتبه نفس رحمانی و فیض اقدس می گویند .

مثل معلقه به فلسفه اشراق مربوط است اما مرادف مثل افلاطونی نیست . بلکه مراد عالم مثال و خیال منفصل است که آن را عرفا ، "عالم ملکوت" نیز می گویند . و مثل افلاطونی داخل عالم عقول است که "عالم جبروت" گفته می شود و برتر و عالی تر از ملکوت است . چنانکه عالم لاهوت مافوق جبروت و عالم ناسوت مادون عالم ملکوت است .  

آنچه را که حکمای اشراق در باره مثل افلاطونی و ارباب انواع گفته اند ،عرفای اسلامی در عالم اسماء و صفات الهی و اعیان ثابته می گویند . یعنی می گویند که هر موجودی از موجودات اعم از حیوانی و غیر حیوانی در تحت تدبیر و تربیت اسمی و صفتی از اسماء  صفات الهی است که در کسوت موجودی محسوس ظاهر و متجلی شده و آن موجود مظهر و جلوه گاه همان اسم و صفت است .

همچنین افراد مختلف انسانی هر کدام مظهر و آئینه نمودار اسمی و صفتی از اسماء و صفات الهی اند . 

در هوای غیب مرغی می پرد 

 سایه او بر زمین می گسترد 

مرد خفته روح او چون آفتاب 

بر فلک تابان و تن در جامه خواب 

در چه دنیا فتادند این قرون 

عکس خود را دیده هر یک چه درون 

عکس در چه دید و در بیرون ندید 

همچو شیر گول اندر چه دوید 

از برون دان هر چه در چاهت نمود

ورنه آن شیری که در چه شد فرود 

برد خرگوشیش از ره کای فلان 

در تک چاه است آن شیر ژیان 

خلاصه اینکه ؛ به عقیده نگارنده ، روح مقصود حکمای اشراق از " مثل افلاطونی و ارباب انواع " با آنچه حکما و عرفای اسلامی در " اعیان ثابته " و " عالم اسماء و صفات " الهی گفته اند ، یکی است . فقط اختلاف در الفاظ و کلمات است . و عمده نظر محققان فلسفه و عرفان در این مباحث متوجه قاعده "سلسله الترتیب" و کیفیت صدور کثرت از وحدت است . برای اینکه می گویند : 

" الواحد لا یصدر عنه الا الواحد " 

و خلاصه عقیده آن ها دراین باره آن است که صدور کثرت را از مبدا واحد بسیط واجب الوجود به این جهت توجیه می کنند که آن ذات واحد ، چون مستجمع جمیع کمالات است که از آن به " اسماء صفات الهی " تعبیر می شود ، هر صفت کمالی منشاء وجود موجودی خاص می گردد . و اعیان ثابته همان ماهیات باشد که لوازم اسماء و صفات الهی است . مثلش این است که فرض کنیم دانشمندی به تنهائی جامع چندین علم و هنر مختلف باشد و در هر رشته از فنون خود ، گروهی شاگردان مخصوص تربیت کرده باشد مثلا جمعی فقط شاگردان دست پرورده پزشگی و جماعتی فقط تربیت یافتگان هیئت و نجوم و عده ای تنها شاگرد درس ادبیات . هم چنین هر یک از اسماء و صفات که همه در ذات بسیط الهی به حالت بساطت و حدانی به یک وجود موجود باشند ، در مقام ظهور بصورت نوعی یا شخصی تجلی و آن را تربیت  کنند و آن نوع یا آن شخص آئینه و مظهر و آیت وجود و در تحت تدبیر و تربیت آن اسم و صفت باشد . و ممکن است که یک تن مظهر همه علوم و هنرهای آن استاد دانشمند باشد و این خود مثل تربیت جامع است که عرفا " حضرت انسان " می گویند . 

قوس صعود و نزول یا سفر استکمالی نفس از عالم مجردات به جهان مادی جسمانی ، بیشتر حکمای الهی و عرفا و متصوفه از آن جمله مولوی ، معتقدند که نفس ناطقه ملکوتی و لطیفه روح انسانی در آغاز وجودش ذاتا مجرد است و به سیرو سفر استکمالی و پیمودن قوس نزول از عالم نورانی مفارقات که در زبان شریعت به " عالم امر " تعبیر شده است ، مطابق آیه کریمه 

" یسلونک عن الروح قل الروح من امر ربی " 

به جهان ظلمانی خاک فرود آمده و به بدن انسانی تعلق گرفته است . برای اینکه به مقام کامل انسانی یا انسان کامل که جامع و اشرف مخلوقات است برسد . 

" تله در خاک نهادند که عنقا گیرند . " 

و جسم نیز از پرتو لطافت ذاتی روح تلطیف می شود  و همان روح لطیف که صافی پاک شده باشد باز با پیمودن صعود به مرجع اصلی باز می گردد که ؛

" انا لله و انا الیه راجعون " 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک 

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم 

عرفا و حکمای الهی و نیز مولوی می گویند که ؛

آن روح مجرد علوی در باطن باهمان عالم نورانی مجردات علوی رابطه دارد و این رشته ارتباط منتهی به ذات واجب الوجود و نور الانوار می گردد.ولیکن به سبب فرود آمدن در عالم سفلی و تعلق و آمیزش با مادیات و تاثیر قوای طبیعی حیوانی ، کم کم تیرگی و ظلمت بر وی چیره می شود و او را از عالم پاک روشن ، دور می سازد و بدین سبب در درون خود عذاب  شکنجه مرغ محبوس را احساس می کند و می نالد و هوای بازگشت به وطن اصلی خود می کند . و چون بوسیله جهد و کوشش خود یا به سبب دستگیری مردان  خدا از آلایش های جسمانی پاک و صافی شد ، باز به مرجع اصلی ، همان عالم نورانی رجوع می کند . 

روح باز است و طبایع بازها 

دارد از زاغان تن بس داغ ها 

زین بدن اندر عذابی ای پسر 

مرغ روحت بسته با جنس دگر 

جان ز هجر عرش اندر فاقه ای 

تن ز عشق خار بن چون ناقه ای 

جان گشاید سوی بالا بال ها 

تن زده اندر زمین چنگال ها 

زین کند نفرین حکیم خوش دهن 

بر سواری کو فرو ناید ز تن 

- چالیش عقل با نفس و کشمکش روح با تن : 

مولوی کشمکش ما بین روح و تن یا نتازع میان صورت و معنی و چالیش عقل را با نفس به تنازع مجنون با ناقه تشبیه کرده است . که مجنون سوار بر ناقه ، سوی لیلی می رفت ولی چون شتر هوای بچه اش را کرده بود ؛ تا مجنون لحظه ای غافل می شد ، و در عالم خلسه فرو می رفت ، راه رفته را بر می گشت و در نتیجه راه کوتاه را تا سه روز نتوانستند به مقصد رسیدن تا اینکه مجنون خود را از شتر بزیر انداخت و پیاده سوی لیلی رفت . آری ، سیرو سفر و سلوک عابد و زاهد بر ناقه است و سفر عاشق بر براق جذبه الهی است که اثرش از اجتهاد جن و انس افزونتر است . 

- طریق رهائی از رنج تعلقات دنیوی و شکنجه های درونی روان انسانی :

علت اساسی این همه رنج در درون بشر همان دور افتادن از معارف و معنوی است . باید فریب شهرت نام و تعظیم خلق و جاه و جلال دنیوی را نخورد تا روح آسوده و فارغ بال شود و پر و بال او گل آلود نشود . اما طریق رهائی از این مخمصه ها  و آزاد شدن از این گرفتاری ها که بر پر و بال آن طایر ملکوتی پیچیده و او را در خروش و ناله افکنده به اعتقاد مولوی دو چیز است : 

. جهد و کوشش و ریاضت خود شخص در اکتساب علوم  و معارف و فضایل اخلاق انسانی 
. هدایت و دستگیری مردان خدا و یاری برگزیدگان الهی است . که طریقه دوم سالم تر و بی خطر تر و نزدیک تر به سر منزل مقصود است . چون روح از بند ماده و مادیات رهائی یافت ، پرواز او در بهشت جاویدان و در فضای نورانی بی نهایت بر فراز آسمان ها است .

آن توئی که بی بدن داری بدن 

پس مترس از جسم جان بیرون شدن 

روح دارد بی بدن بس کار و بار 

مرغ باشد در قفس بس بیقرار 

باش تا مرغ از قفس اید برون 

تا به بینی هفت چرخ او را زبون 

آن وقت است که آدمی در حال حیات مصداق این گفته مولوی می شود : 

بحر علمی در غمی پنهان شده 

در دو گز تن عالمی پنهان شده 

منظور مولوی از " بیرون رفتن جان از جسم " اعم از موت ارادی و اجل محتوم طبیعی اضطراری است  . اما در قسم دوم آنگاه که شخص به آن مرتبه رسیده باشد که هفت چرخ او را زبون و خاضع شده باشد ، که در ایام حیات کسب معارف کرده و در نقویت بنیه عقل عملی و نظری هر دو به سر حد کمال رسیده باشد . 

ادامه دارد  

 


اوشو می گوید : 

اولین چیزی که برای یک شخص  روشن ضمیر روی می دهد، یک خنده عمیق و شکمی است . بخاطر این حماقت محض که او در جستجوی چیزی بوده که در درون خودش است . او قرن ها آن چیز را در درون خود حمل کرده است  ولی هر گز به آن جا نگاه نکرده و به سراسر جهان نگاه کرده است ،در حال حمل گنجینه ای در درون خود که طی یک دقیقه قابل دسترسی است .

چشمانت را به بند .

                   

                       ساکت باش ،

                                       و

                    

                  آن آنجاست .

 

حقیقت حقیقت حقیقت  


انسان در قبال هیچ چیز ، هیچ سازمانی ، هیچ دینی یا حزبی مسئول نیست . یگانه مسئولیت انسان ،"شناخت خود "یا" خودشناسی "است .

خودشناسی چیست ؟ 

خودشناسی ؛ دقت کردن انسان به  احساسات ، گفتار و عملکرد خود و سعی در شناخت آن ها و دلیل بوجود آمدن آن ها است .انسان تنها موجودی است که می تواند بسیاری از چیز ها را در درون خود نگه دارد و واقعیت را آنطوری که هست نشان ندهد . رفتار انسان می تواند بنا به دلایلی باشد که از آن جمله می تواند ؛ تایید دیگران ، تمجید دیگران ، نمایش خود ، خود ستائی ، جلب توجه ، کینه و انتقام و . 

 

هر احساسی ، گفتاری و رفتاری که برای گرفتن تایید ، تحسین و تمجید از دیگران  و یا برای ترس از قضاوت  و یا نمایش خود ،فریب دادن دیگران برای بدست آوردن چیزی و یا به سبب کینه و نفرت از دیگران ،انجام می شود ، "منیت" است که به آن " ایگو " یا "خودخواهی" نیز می گویند .

منیت مانع از نمایان شدن عشق می شود . و مراقبه ،تنها راهی است که کمک به شناخت خود می کند. 

سقراط می گوید که : 

شناخت ،آغاز زیبائی است . 


بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم 

بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم 

مولانا در این غزل، میفرماید که:

ای انسان ، ای اشرف مخلوقات ، اجازه بده که این عشق ، این برکت زندگی ، این آب زندگانی از درونت جوشیده و بالا بیاید تا در فضای یکتائی با خدا یکی شوی و طعم و لذت وحدت و یگانگی را به چشی . برای این که ما انسان ها ، دریای نشانی های عشق ، خدا ، و وحدت هستیم . 

شعار به معنای نشان و نشانی و علائم است . ما نشانی های این یگانگی و وحدت را می شناسیم . این نشانی ها ؛ برکت ،شادی ، عشق ، عدالت ، نبوغ و . . . است که از طریق انسان به جهان فرم و دنیای بیرونی ریخته می شود . 

اما عشق چیست ؟

عشق ؛ زائیده شدن از ذهن به عنوان هشیاری و یگانگی و اتحاد با خدا و تجلی و بروز و ظاهر شدن این یگانگی از طریق انسان در جهان بیرون است . 

هر چه هست ، انسان است و هرچیزی که هست ، برای انسان است .جهان برای انسان آفریده شده است .درختان ، جمادات ، حیوانات و هر چه که در کائنات است ، همه در انتظار زائیده شدن انسان از ذهن و حضور او در جهان یکتائی و خلاقیت او از طریق انرژی زنده زندگی هستند . پس چرا غافل بمانیم از خویشتن خویش ؟ چرا غافل بمانیم از اصل خود ؟ چرا بیدار نشویم ؟ چرا تا در این جهان خاکی هستیم ، بیدار نشویم ؟ و بقدری وقت را تلف کنیم که بیدارمان کنند ؟ 

مولانا می فرماید که ما را بجز عشق ، دراین جهان کاری نیست . تکرار دوبار کلمه "بجز عشق "و یا " بجوشید " ، تاکید مولانا است که شاید ما را در جهت بیداری هر چه سریعتر یاری کند . 


نشانه های عاشق بودن چیست؟

اگر شما واقعا عاشق باشید، احساس کمبودی نخواهید داشت .زیرا که عشق  کننده و کامل است .اگر احساس کنید که به چیز بیشتری نیاز دارید ،پس شکافی وجود دارد .اگر احساس کنید که چیز بیشتری باید انجام شود و تجربه شود ،پس عشق در حد تصور است و نه در حد واقع . تصور شما بر این است که عاشق هستید ،اما نشانه ها دال بر این است که نیستید . 

عاشق بودن دارای سه نشانه است : 

- اغنای محض : 

کسی که عاشق است ، به هیچ چیز دیگری نیاز ندارد . 

- آینده وجود ندارد : 

همین لحظه عشق ابدیت دارد ، نه فردا ، عشق امری است که در زمان حال اتفاق می افتد .

- وجودت از میان بر می خیزد :

وقتی که عاشقی ، دیگر وجود نداری . اگر هنوز وجود داشته باشی ، معنی اش این است که هنوز وارد معبد عشق نشده ای . 

اگر توانائی عاشق شدن داشته باشی ،به چیز دیگری نیاز نداری . زیرا که عشق تبدیل به دری می شود ، درست مثل هر مراقبه ای . 

مراقبه چه می کند ؟

مراقبه اغناء تان می کند ، امکان می دهد که در زمان حال بسر برید و نیز نفس انسان را مقهور می کند . بنابراین می توان گفت که عشق یک روش طبیعی برای مراقبه است . 

برای من ، عشق همان مراقبه است . بنابراین امتحانش کن . با معشوقت به مراقبه بنشین . هروقت که با معشوقت به سر می بری در مراقبه عمیق بسر ببر . حضور هم را تبدیل به حالت مراقبه کنید . ساکت باشید و حضور هم دیگر را وسیله ای برای کنار گذاشتن ذهن کنید . فکر نکنید .وقتی معشوق با شماست اگر به فکر کردن بپردازی ،آن وقت معشوق با شما نخواهد بود .با هم خواهید بود ولی فرسنگ ها دور از هم . 

عشق حقیقی یعنی توقف فکر . وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید . در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود .آن وقت دفعتا یکی خواهید شد . آن وقت بدن های شما ، شما را از هم جدا نمی کند .در اعماق بدنهایتان کسی مرزها را در هم می شکند . سکوت ،شکننده این مرز است .این اولین چیز .

روابط خودتان را به یک پدیده مقدس تبدیل کنید . وقتی واقعا عاشق باشید ،معبود عشق الهی می شود . اگر چنین نباشد پس بدان که این عشق نیست ، امکان ندارد رابطه عاشقانه یک چیز قبیح نیست . آیا هرگز نسبت به محبوبتان احساس تکریم و ستایش کرده اید ؟ تکریم و ستایش ، دومین چیز است . 

در حضور معشوق و محبوب احساس ستایش  کنید . اگر نتوانی تقدس را در وجود محبوبتان به بینید پس این تقدس را در هیچ کجا نخواهید دید . چگونه خدا را در یک درخت خواهی دید . اگر هیچ رابطه ای بین تو و درخت وجود نداشته باشد ؟ اگر بتوانی خدا را در معشوق حس کنی ، دیر یا زود او را در همه جا حس خواهی کرد . زیرا همین که این باب برای اولین بار گشوده شود ، همین که نظری به خدا در هر شخصی بیندازی ،دیگر قادر نخواهی بود که این نظر را فراموش کنی و به علت همین ، آن وقتا همه چیز تبدیل به دری برای ورود می شود و به همین علت است که من می گویم عشق خود مراقبه است .

 


 

 

ابلیس در شعر فارسی به سه گونه متفاوت خود را نشان داده است که می توانیم با سه نام متفاوت در این ادوار از آن یاد کنیم : 

الف - قبل از خلقت آدم و در عزت و جلال و با نام عزازیل 

ب - در داستان آفرینش آدم و به عنوان یکی از شخصیت های اصلی این داستان با نام ابلیس 

ج - در زندگی مادی و این دنیایی که در کنار فرزندان آدم که سمبل شرارت و بدی است و با نام شیطان . 


 

من اکنون می فهمم که خودم این وضع را آفریده ام ، و در این لحظه مشتاقم که آن الگوی آگاهیم را که مسبب این وضع است ، رها کنم . تنها چیزی را که برای این کار لازم دارم ، اشتیاق است . 

خرد کائنات ، خود به انجام چگونگی ها خواهد پرداخت .هر اندیشه ای که به ذهنتان بگذرد و هر کلامی که بر زبانتان جاری شود ،پاسخ خواهد یافت و نقطه اقتدار در این لحظه است .اندیشه هائی که در این لحظه از ذهنتان می گذرد و کلامی که در این لحظه بر زبانتان جاری می شود ، آینده شما را خواهد آفرید . 

شما قربانی در مانده اندیشه هایتان نیستید ،بلکه حاکم ذهن خود هستید .با این اندیشه احساس بسیار نیکوئی در شما بیدار خواهد شد .


فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن : 

بین دوست داشتن و عشق ورزیدن ، فرق بسیار است . در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد ، عشق ورزیدن تعهد است . به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند . 

مردم به هم می گویند " به شما علاقه دارم " چرا به هم نمی گویند " عاشق شما هستم " .برای اینکه عشق تعهد آور است .عشق درگیر شدن است ، عشق خطر کردن است ،مسئولیت پذیری است .علاقه داشتن صرفا گذرا است .من امروز دوستتان دارم و فردا ممکن است که دوستتان نداشته باشم . هیچ خطر کردنی با آن همراه نیست .وقتی به زنی می گویند:" عاشقتان هستم " تن به خطر داده اید .مگررا به او می گویید " عاشقتان هستم  " و این یعنی که عاشقتان خواهم ماند ،یعنی فردا هم عاشقتان خواهم بود. یعنی می توانی روی من حساب کنی . این یک نوع قرارداد است . عشق یعنی قول دادن ولی علاقه داشتن با هیچ نوع قول و قراری همراه نیست . 

بین عشق و علاقه تفاوت است . اما بین عشق معمولی و عشق تفاوتی نیست . عشق اصلا است .من شخصا با عشق معمولی بر خورد نداشته ام .چیز معمولی ،علاقه و دوست داشتن است . عشق هرگز معمولی نیست  . نمی تواند معمولی باشد ، عشق ماهیتا غیر معمول است ، متعلق به این دنیا نیست .

وقتی به زن یا مردی می گویید " من عاشق تو هستم " به او دارید می گویید که فریب جسم تو را نمی خورم ،هدفم خودتی ،جسم تو ممکن است پیر و فرسوده شود ،ولی من تو را دیدم ، وجود بدون جسم تو را ،آن قلب وجود تو را دیدم ،قلبی که کانون ملکوت و الوهیت است . 

علاقه و دوست داشتن تصنعی و سطحی است .عشق نافذ است ، به عمق وجود رخنه می کند ، روح شخص را لمس می کند . هیچ عشقی معمولی نیست . عشق نمی تواند معمولی باشد ،و گرنه عشق نیست . اگر عشق را معمولی بدانیم ، در فهم پدیده عشق راه خطا رفته ایم .عشق هیچ وقت معمولی نیست ،عشق همیشه غیر معمولی است ،همیشه است .

" علاقه همیشه مادی است ولی عشق همیشه است " .

عشق تنها یک زمان می شناسد و آن زمان حال است .

عشق تنها یک مکان می شناسد و آن اینجا است . به همین دلیل برای ذهن انسان بسیار مشگل است که عاشق باشد ،زیرا ذهن همیشه یا با آینده و یا با گذشته سرو کار دارد و این دو تنها مراجعی هستند که فکر انسان به آن ها رجوع می کند  . 

ذهن انسان حرکتی نوسانی بین گذشته و آینده دارد و هر گز در بین راه توقف نمی کند . عشق هرگز دلتنگی برای گذشته و دلواپسی برای آینده ندارد ، به همین دلیل هم عشق بسیار ء کننده است . دو بعدی که انسان ها در آن زندگی می کنند  و مطلقا ء کننده نیست ،عبارتند از گذشته و آینده  . در بعد گذشته انسان همیشه چیزهائی را در ذهن می پروراند که حالا هیچ کاری راجع به آن ها نمی شود انجام داد. و واقعا احمقانه است که راجع به آن ها ناراحت باشیم ،ولی ذهن بسیار کودن است و بر عکس قلب بسیار با هوش . کار دیگر ذهن ،برنامه ریزی برای آینده است ، در صورتی که زندگی در لحظه حال جریان دارد .

در لحظه بودن با عشق مترادف است ، و برای همی ذهن مخالف عشق است و تصور می کند که عشق احمقانه و دیوانگی است . بیشتر مردم دنیا عشق و عاشق شدن را نفی می کنند ، محکوم می کنند . 

از عمق کوه های هیمالیا ، جائی که برف ها هرگز آب نمی شوند ، رودخانه گنگ سرچشمه می گیرد . این نقطه شروع بسیار کوچک است و بتدریج بزرگ و بزرگتر می شود تا بالاخره تبدیل به اقیانوس می شود  .راه عشق نیز به همین ترتیب است . شروع آن بسیار کوچک است ولی در آنجا نباید توقف کرد . باید جریان پیدا کرد ، باید حرکت کرد . عشق هرگز نباید بی حرکت بماند . اگر بی حرکت بماند ، همچون مرداب بوی گند از آن بر می خیزد و می میرد . عشق باید همچون رودخانه ،همیشه در حال حرکت باشد . حرکت از شناخته به نا شناخته و بالاخره از ناشناخته به غیر قابل شناخت . عشق در ابتدا همیشه کوچک است ولی در آخر باید بی نهایت باشد ، مانند اقیانوس . 

اگر ما بتوانیم آگاهانه به این موضوع توجه کنیم ، متوجه می شویم که چیز دیگری جز عشق در ت وجود ندارد .بجز عشق هر چیز دیگری که به نام معنویت باشد ،بیخودی است . فکر یا ذهن سیستم بسیار پیچیده ای دارد ،ولی زندگی بسیار ساده است . عشق هم مانند زندگی بسیار ساده است بنابراین برای زندگی کردن ما باید مانند عوض کردن دنده ماشین در حین رانندگی ، از ذهن به قلبمان دنده عوض کنیم ، که با احساس آزادی و رهائی بی حدو اندازه همراه است . 

 


 

می کشد غیرت مرا ، غیری اگر آهی کشد 

زانکه می ترسم که از عشق تو باشدآه او

/////////////////////////////////

جای دگر نماند که سوزم ز دیدنت 

رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی ؟ 

/////////////////////////////////

زد به تیرم بعد چندین انتظار 

گرچه دیر آمد ، خوش آمد تیر یار

شد دلم آسوده چون تیرم زدی 

ای سرت گردم ، چرا دیرم زدی ؟ 

//////////////////////////////

عادت ما نیست رنجیدن ز کس 

گر بیازارد ، نگوئیمش  که بس 

ور بر آرد دود از بنیاد    ما 

آه آتش بار ناید یاد       ما 

رخصت ار یابد ز ما آه سحر 

هر دو عالم را کند زیر و زبر 

////////////////////////////

در میکده دوش زاهدی دیدم مست 

تسبیح به گردن و صراحی در دست 

گفتم ز چه در میکده جا کردی ؟ گفت 

از میکده هم به سوی حق راهی هست 

/////////////////////////////

آنکس که بدم گفت ، بدی سیرت اوست 

و آن کس که مرا گفت نکو ، خود نیت 

حال متکلم از کلامش پیداست 

از کوزه همان برون تراود که در اوست 


v

 

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

حکایت

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 


بیرون از دل انسان هیچ نیست . دل دریائی است ییکران که عمقی بی نهایت دارد . فضا داری انسان ، به دلش است  . اما نه هر انسانی . انسانی که " من ذهنی " دارد ، دل او " من " او است . و این دل دریا نیست . بلکه حوضی است که آلوده به مادیات است . و دلی که آلوده است ، صاف و پاک نیست ، نمی تواند دریا باشد . زیرا که دریا هر آلودگی را پاک می کند ، ولی حوض کوچک قدرت پاک کنندگی ندارد. انسانی که دلش وسعت دریا دارد ، همه چیز را در خود جای می دهد . هیچ چیز نمی تواند او را ناراحت و خشمگین کند . خشم ، ترس ، استرس ، عصبانیت ، همه از کم عمقی این حوض کوجک ناشی می شودکه دل انسان " من ذهنی " دار است  . دریا دل بودن ، عمیق بودن انسان است و انسانی که عمیق است ، سینه اش آسمانی است که رنگ آبی دارد


در اصطلاح حکما ، عقل به دو قسمت تقسیم می شود : 

. عقل نظری 

. عقل عملی 

ولی در مثنوی معنوی ؛ عقل به معانی زیر آمده است : 

1- قوه قدسی ادراک و فهم و شعور در تدبیر اصلاح امور معاش  معاد و تشخیص نیک و بد و مصالح و مفاسد اعمال و احوال :

عاقل آن باشد که او با مشعله است 

او دلیل و پیشوای قافله است 

عقل باشد مرد را بال و پری 

گر نباشد عقل ، عقل رهبری 

بی ز مفتاح خرد این فرع باب 

از هوی باشد نه از روی صواب 

2- عقل ایمانی و عرشی ؛ که این عقل نیز از تجلیات همان عقل ممدوح عملی است . 

عقل ایمانی چو شحنه عادل است 

پاسبان و حاکم شهر دل است 

 عقل در تن حاکم ایمان بود 

که ز بیمش نفس در زندان بود 

3- قوه شیطنت و گربزی و هوش و تزویر در امور دنیاکه مظهر عقل مذموم است . 

زین خرد جاهل همی باید شدن 

دست در دیوانگی باید زدن 

4- عقل جزئی که ناقص و نارساست . این عقل برای درک حقایق امور و اشییاء کافی نیست ،چرا که در معرض آفت وهم و گمان است . 

عقل جزوی آفتش وهم است و ظن 

زآنکه در ظلمات شد او را وطن 

عقل جزوی عقل استخراج نیست 

جز پذیرای فن و محتاج نیست 

عقل چزوی را وزیر خود مگیر 

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر 

عقل جزوی عشق را منکر بود 

گر چه بنماید که صاحب سر بود 

5- عقل کلی یا عقل کل که در اصطلاح مولانا به دو معناست : 

الف - عقل مجرد علوی مفارق از ماده و مادیات که آن را با نفس کلی یا نفس کل همردیف دانند . 

ب- عقل کامل رساست که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک می کند و این نوع عقل به اعتقاد مولانا خاص خواص بندگان و مقربان است که شامل انبیا و اولیا و ابدال و اقطاب و مشایخ راستین می شود . 

عقل کل و نفس کل مرد خداست 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست 

و یا 

پیر ، پیر عقل باشد ای پسر 

نه سپیدی موی اندر ریش و سر 

ویا 

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی 

تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 

 

--------

صورت ما اندرین بحر عذاب 

می دود چون کاسه ها بر روی آب 

عذاب = جمع عذب به معنی شیرین و گوارا 

بحر عذاب = کنایه از ذات حق تعالی است 

 

به عنوان مثال : وجود آشکار ما در دریای گوارای ذات احدیت می دود و حرکت می کند ، درست مانند کاسه هائی که برروی آب شناور است . به قول اکبر آبادی ؛منشاء حرکت عالم اجسام ، ذات حق تعالی است .چنانکه حرکت کاسه ها بر آب از آب است . تعیینات انسان همچون کاسه ای است بر سطح دریا . کاسه تا وقتی که خالی است بر آب می رود . همینطور تا وقتی که انسان از دم رحمانی و عشق الهی تهی باشد ، خود را کسی می داند و لاف ها می زند . اما همینکه  از عشق و معرفت یزدانی پر شد در ژرفای دریا غرق می شود و به مقام فنای فی الله رسد .تشبیه صورت انسان به کاسه و حقیقت به دریا در کتاب فیه مافیه مولانا صفح 153 نیز آمده است .

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت 

چون که پر شد تشت ، در وی غرق گشت 

مادام که کاسه وجود آدمی از اب دریای بیکران الهی خالی باشد بر سطح آب می رود ولی همینکه کاسه وجود ما از عشق الهی پر شد ، در آن دریا غرقه می آبد .

عقل پنهانست و ظاهر عالمی 

صورت ما موج و یا از وی نمی 

از عجایب شئونات الهی آن است که در عین خفاء ظاهر می نماید و با وجود آنکه غیر او هیچ نیست و اوست که عین همه اشیاء شده ،تعینات و تشخصات پرده جمال آن حضرت گشته اند و در زیر پرده هر ذره ای از ذرات ، جمال جانفزای آن محبوب حقیقی پنهان شده و به صورت همه جلوه گری می کند و به رنگ همه بر می آید .

هر چه صورت می وسیلت سازدش 

زان وسیلت بحر دور اندازدش 

یعنی که ؛ وصال حق برای صورت پرستان و اهل ظاهر میسر نیست ، چونکه صورت محدود است . هر آنچه از صورت به وجود می اید نیز محدود است و آن وسایط و وسایل بجای آنکه باعث قرب شود ایجاد بعد می کند . پس ، صورت هر چه که برای رسیدن به دریای حقیقت وسیله فراهم آرد ، دریای حقیقت با همان وسیله صورت را از خودش دور می کند. 

تا نبیند دل دهنده راز را 

تا نبیند تیر ،دور انداز را 

حضرت حق کسانی را که برای وصال او به ظواهر و صور متوسل می شوند از خود دور می سازد تا نتوانند به اسرار ذات الهی واقف شوند . چنانکه مثلا تیر نمی تواند تیر انداز را به بیند .

اسب خود را یاوه داند وز ستیز 

می دواند اسب خود در راه تیز 

انسان غافل اسب (روح الهی ) خود را گم شده می پندارد و از سر شتاب اسبش را تند و تیز می دواند . با آنکه سوار کار (جسم آدمی یا کالبد جهان )غافل، توسط اسب از سوئی به سوئی می رود ، با این حال از وجود اسب خبر ندارد و در به در به دنبال آن اسب است . چنانکه انسان غفلت زده ظهور حق را نمی بیند و از معیت حق غافل است و بیهوده خود را به مظاهر مشغول داشته است . حکیم سبزواری می گوید : مراد از این بیت آن است که تا جان آدمی ، خودشناس و خدا شناس نشود و در طلب باشد ، سواری را ماند که اسب در زیر ران داشته باشد و اسب را گم شده بداند و در جستجوی آن باشد .یکی از معانی " من عرف نفسه فقد عرف ربه " آن است که" هر که شناخته نفس خود را اول باید شناخته باشد رب خود را "تا آن معرفت اولی میزان نفس شود . 

اسب خود را یاوه داند آن جواد 

و اسب خود او را کشان کرده چو باد 

آن جوانمرد (صاحب اسب ) ، اسب خود را گم شده می داند در حالی که اسبش مانند باد او را با خود حمل می کند و او نمی داند که بر همان اسبی سوار است که در به در سراغش را می گیرد . 

در فغان و جستجو آن خیره سر 

هر طرف پرسان و جویان در به در 

آن شخص حیران و پریشان حال ، آه و فغان می کند و در به در سراغ اسبش را از هر کس می گیرد . 

آری این اسب است لیکن اسب کو ؟ 

با خود آ ؛ای شهسوار اسب جو 

آن شخص حیران می گوید : بله البته که این اسب است ولی اسب گمشده من کو؟ ای چابکسواری که سراغ اسبت را می گیری ،به خود بیا و به بین که اسبت همراه خود تو است .( این ابیات تماما در بیان معیت حضرت  حق و تفسیر قسمتی از آیه 4 سوره حدید است که فرماید : 

" و هو معکم اینما کنتم " یعنی ؛ "و اوست با شما هر جا که باشید .")

جان ز پیدائی و نزدیکی است گم 

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم 

جان (حضرت حق )از شدت ظهور و نزدیکی ،پنهان است و تو ای انسانی که اسرار حق را در نیافته ای و او را شهود نکرده ای مانند خمره ای هستی که درونش پر از آب است ولی لبش خشک است .( در آیه 16 سوره قمر آمده است که : و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی " ما از رگ حیات به آدمی نزدیکتریم ") .

کی ببینی سرخ و سبز و فور را 

تا نبینی پیش ازین سه  نور را 

مولانا می فرماید که مادام نور را ندیده باشی چگونه ممکن است که رنگ سه گانه سرخ وسبز و بور را ببینی ؟ به عقیده ابن سینا و بسیاری از حکما ؛ نور و روشنی شرط وجود و حصول رنگ ها است و در تاریکی رنگ وجود ندارد . زیرا شرط وجود آن که نور است موجود نیست .اما به عقیده متکلمان نور شرط دیدن رنگ است و بر این عقیده رنگ در ظلمت موجود است ، ولی دیده نمی شود . زیرا شرط رویت آن وجود ندارد . گفته مولانا به عقیده متکلمان نزدیک است .مولانا این بیت را نیز بر سبیل تمثیل آورده است تا این مطلب را که خداوند از شدت ظهور ،مخفی است ،بیشتر تبیین کند . در این جا نور کنایه از ذات حق و رنگ های سه گانه کنایه از کثرات و موجودات است . همانطور که ظهور رنگ ها به نور بستگی دارد ، ظهور همه اشیاء نیز به نور حق محتاج است . منظور بیت ، هستی مطلق ، از کمال ظهور مخفی است . مانند نور که از نهایت ظهور پوشیده است .زیرا دیدن همه اشیاء بواسطه نور صورت می گیرد . برای اینکه نور ذاتا ظاهر است و ظاهر کننده اشیاء و تا اول نور دیده نشود ،رنگ ها ظهور نکند . ولی متاسفانه انسان ،رنگ را می بیند و متوجه نور نمی شود .همینطور آدمیان چنان در بند ممکنات هستند که وجود واجب را نمی یابند . 

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو 

شد ز نور آن رنگ ها روپوش  تو 

وقتی که هوش تو در رنگ ها محو و مستغرق گردد ،پس آن رنگ ها برایت حجابی پوشاننده شده تا نتوانی " نور " را که سبب اصلی نمود رنگ ها است ،مشاهده کنی . 

چون که شب آن رنگ ها مستور بود 

پس بدیدی دید رنگ از نور بود 

همینکه چادر سیاه شب بر همه اشیاء افکنده شود و همه را در خود پنهان کند ؛آنگاه خواهی دانست که دیده شدن رنگ ها بواسطه تابش نور بوده است .همانطور که نور ظاهری سبب رویت اشیاء می شود ، نور باطنی نیز سبب مشاهده حقایق ربانی می گردد . 

نیست دید رنگ بی نور برون 

همچنین رنگ خیال اندرون 

مادام که نوری در بیرون نتابیده ،دیدن رنگ ها و اشکال خارجی هم میسر نخواهد بود . همچنین رنگ خیالات درون نیز بدون نور قابل رویت نخواهد بود . مولانا می فرماید که : " دیدن رنگ خارجی بوسیله وجود نور خارجی و رنگ و شکل اندیشه و خیال که رنگ های درونی است مشروط به انعکاس انوار غیبی که در این مرتبه دل یا عقل و روح انسانی است ، میسر خواهد بود . " 

این برون از آفتاب و از سها 

و اندرون از عکس انوار علی 

همانطور که رنگ های ظاهری بر اثر تابش نور خورشیدو سایر اجرام سماوی دیده می شود ، رنگ های باطنی نیز بوسیله نور بصیرت الهی دیده می شود . 

نور نور چشم خود نور دل است 

نور چشم از نور دل ها حاصل است 

منشاء اصلی نور چشم ما از نور دل است . نور چشم از نور دل پدید آمده است . حکیم سبزواری می گوید : " نور چشم و و جود همه قوای بدن از نور روح او منبعث شده است و حکم رودها و جداولی را دارند که از یک چشمه جاری و ساری باشند و در حقیقت همان روح امری ،مدرک کلیات و جزئیات است و به باصره می گوید : " بوسیله من به بین " و به سامعه می گوید : " بوسیله من بشنو " و

باز نور نور دل ،نور خداست 

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست 

همینطور منشا اصلی نور دل ،انوار خداوندی است که از نور حس و عقل ،جداست و از جنس آن ها نیست . علم خداوندی مانند ادراکات بشری محتاج تمهیدات و مقدمات نیست و از سنخ ادراکات بشری جداست .

شب نبد نوری ،ندیدی رنگ را 

پس به ضد نور ،پیدا شد تو را 

پس به ضد نور پیدا شد تو را و چون شب فرا رسد و نور خورشید پنهان شود ،رنگ ها را نمی توانی ببینی ،پس به سبب ضد نور ،حقیقت نور برایت پیدا می شود . 

دیدن نور است ،آنگه دید رنگ 

وین به ضد نور ؛دانی بی درنگ 

ابتدا باید نور را دید و سپس رنگ را و این بدان جهت است که دیده شدن رنگ بواسطه وجود نور است . زیرا که رنگ ضد نور است و این مطلب از امور بدیهی است و نیازی به تامل و درنگ ندارد . 

رنج و غم را حق پی آن آفرید 

تا بدین ضد ، خوش دلی آید پدید 

حضرت حق تعالی از آن رو رنج و اندوه را خلق کرد تا بوسیله این ضد ،شادی و شادمانی به ظهور رسد . 

پس نهانی ها به ضد پیدا شود 

چون که حق را نیست ضد ،پنهان بود 

ماهیات ناشناخته اشیاء و موجودات بوسیله ضد آن ها شناخته می شود و چون حضرت حق ضدی ندارد پس حقیقت ذات او بر همگان پوشیده باشد. 

که نظر بر نور بود ،آنگه به رنگ 

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ 

 

 


 

 

گویند ؛ پس از آنکه کاروانی حضرت یوسف را از چاه پیدا کرده و بیرون کشیدند ، برده فروشی او را به بازار آورده و اقدام به فروش او نمود  . خریداران زیادی برای خرید برده ای به زیبائی حضرت یوسف بر خاستند و در بین آن ها ، پیر زنی بود که می گفت : " با خون دل ، چند رشته ریبسمان بافته ام و خواهشم این است که این ریسمان ها را از من قبول کنید ، و یوسف را به من بدهید " . برده فروش خندید و با پوز خند گفت : ای پیر زن ، این برده را به قیمت چند ریسمان دست باف تو نمی توانم بفروشم . قیمت برده ای به این زیبائی ، حد اقل پنج ، ده همسنگ خودش مشگ عبیر است . پیر زن گفت : " می دانستم که او را به قیمت چند رشته ریسمان دست باف نمی شود خرید ، مرا همین بس که با چند رشته ریسمان خریدار یوسف شدم " .

پیر زن گفتا که دانستم یقین

  کاین پسر را کس بنفروشد بدین 

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست 

هر دلی کو همت عالی نیافت 

دولت بی منتها حالی نیافت 

آن زهمت بود کان شاه بلند 

آتشی در پادشاهی او فکند 

چشم همت چونکه شد خورشید بین 

کی شود با ذره هر گز همنشین 

 


در اصطلاح حکما ، عقل به دو قسمت تقسیم می شود : 

. عقل نظری 

. عقل عملی 

ولی در مثنوی معنوی ؛ عقل به معانی زیر آمده است : 

1- قوه قدسی ادراک و فهم و شعور در تدبیر اصلاح امور معاش  معاد و تشخیص نیک و بد و مصالح و مفاسد اعمال و احوال :

عاقل آن باشد که او با مشعله است 

او دلیل و پیشوای قافله است 

عقل باشد مرد را بال و پری 

گر نباشد عقل ، عقل رهبری 

بی ز مفتاح خرد این فرع باب 

از هوی باشد نه از روی صواب 

2- عقل ایمانی و عرشی ؛ که این عقل نیز از تجلیات همان عقل ممدوح عملی است . 

عقل ایمانی چو شحنه عادل است 

پاسبان و حاکم شهر دل است 

 عقل در تن حاکم ایمان بود 

که ز بیمش نفس در زندان بود 

3- قوه شیطنت و گربزی و هوش و تزویر در امور دنیاکه مظهر عقل مذموم است . 

زین خرد جاهل همی باید شدن 

دست در دیوانگی باید زدن 

4- عقل جزئی که ناقص و نارساست . این عقل برای درک حقایق امور و اشییاء کافی نیست ،چرا که در معرض آفت وهم و گمان است . 

عقل جزوی آفتش وهم است و ظن 

زآنکه در ظلمات شد او را وطن 

عقل جزوی عقل استخراج نیست 

جز پذیرای فن و محتاج نیست 

عقل چزوی را وزیر خود مگیر 

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر 

عقل جزوی عشق را منکر بود 

گر چه بنماید که صاحب سر بود 

5- عقل کلی یا عقل کل که در اصطلاح مولانا به دو معناست : 

الف - عقل مجرد علوی مفارق از ماده و مادیات که آن را با نفس کلی یا نفس کل همردیف دانند . 

ب- عقل کامل رساست که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک می کند و این نوع عقل به اعتقاد مولانا خاص خواص بندگان و مقربان است که شامل انبیا و اولیا و ابدال و اقطاب و مشایخ راستین می شود . 

عقل کل و نفس کل مرد خداست 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست 

و یا 

پیر ، پیر عقل باشد ای پسر 

نه سپیدی موی اندر ریش و سر 

ویا 

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی 

تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 

 

--------

صورت ما اندرین بحر عذاب 

می دود چون کاسه ها بر روی آب 

عذاب = جمع عذب به معنی شیرین و گوارا 

بحر عذاب = کنایه از ذات حق تعالی است 

 

به عنوان مثال : وجود آشکار ما در دریای گوارای ذات احدیت می دود و حرکت می کند ، درست مانند کاسه هائی که برروی آب شناور است . به قول اکبر آبادی ؛منشاء حرکت عالم اجسام ، ذات حق تعالی است .چنانکه حرکت کاسه ها بر آب از آب است . تعیینات انسان همچون کاسه ای است بر سطح دریا . کاسه تا وقتی که خالی است بر آب می رود . همینطور تا وقتی که انسان از دم رحمانی و عشق الهی تهی باشد ، خود را کسی می داند و لاف ها می زند . اما همینکه  از عشق و معرفت یزدانی پر شد در ژرفای دریا غرق می شود و به مقام فنای فی الله رسد .تشبیه صورت انسان به کاسه و حقیقت به دریا در کتاب فیه مافیه مولانا صفح 153 نیز آمده است .

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت 

چون که پر شد تشت ، در وی غرق گشت 

مادام که کاسه وجود آدمی از اب دریای بیکران الهی خالی باشد بر سطح آب می رود ولی همینکه کاسه وجود ما از عشق الهی پر شد ، در آن دریا غرقه می آبد .

عقل پنهانست و ظاهر عالمی 

صورت ما موج و یا از وی نمی 

از عجایب شئونات الهی آن است که در عین خفاء ظاهر می نماید و با وجود آنکه غیر او هیچ نیست و اوست که عین همه اشیاء شده ،تعینات و تشخصات پرده جمال آن حضرت گشته اند و در زیر پرده هر ذره ای از ذرات ، جمال جانفزای آن محبوب حقیقی پنهان شده و به صورت همه جلوه گری می کند و به رنگ همه بر می آید .

هر چه صورت می وسیلت سازدش 

زان وسیلت بحر دور اندازدش 

یعنی که ؛ وصال حق برای صورت پرستان و اهل ظاهر میسر نیست ، چونکه صورت محدود است . هر آنچه از صورت به وجود می اید نیز محدود است و آن وسایط و وسایل بجای آنکه باعث قرب شود ایجاد بعد می کند . پس ، صورت هر چه که برای رسیدن به دریای حقیقت وسیله فراهم آرد ، دریای حقیقت با همان وسیله صورت را از خودش دور می کند. 

تا نبیند دل دهنده راز را 

تا نبیند تیر ،دور انداز را 

حضرت حق کسانی را که برای وصال او به ظواهر و صور متوسل می شوند از خود دور می سازد تا نتوانند به اسرار ذات الهی واقف شوند . چنانکه مثلا تیر نمی تواند تیر انداز را به بیند .

اسب خود را یاوه داند وز ستیز 

می دواند اسب خود در راه تیز 

انسان غافل اسب (روح الهی ) خود را گم شده می پندارد و از سر شتاب اسبش را تند و تیز می دواند . با آنکه سوار کار (جسم آدمی یا کالبد جهان )غافل، توسط اسب از سوئی به سوئی می رود ، با این حال از وجود اسب خبر ندارد و در به در به دنبال آن اسب است . چنانکه انسان غفلت زده ظهور حق را نمی بیند و از معیت حق غافل است و بیهوده خود را به مظاهر مشغول داشته است . حکیم سبزواری می گوید : مراد از این بیت آن است که تا جان آدمی ، خودشناس و خدا شناس نشود و در طلب باشد ، سواری را ماند که اسب در زیر ران داشته باشد و اسب را گم شده بداند و در جستجوی آن باشد .یکی از معانی " من عرف نفسه فقد عرف ربه " آن است که" هر که شناخته نفس خود را اول باید شناخته باشد رب خود را "تا آن معرفت اولی میزان نفس شود . 

اسب خود را یاوه داند آن جواد 

و اسب خود او را کشان کرده چو باد 

آن جوانمرد (صاحب اسب ) ، اسب خود را گم شده می داند در حالی که اسبش مانند باد او را با خود حمل می کند و او نمی داند که بر همان اسبی سوار است که در به در سراغش را می گیرد . 

در فغان و جستجو آن خیره سر 

هر طرف پرسان و جویان در به در 

آن شخص حیران و پریشان حال ، آه و فغان می کند و در به در سراغ اسبش را از هر کس می گیرد . 

آری این اسب است لیکن اسب کو ؟ 

با خود آ ؛ای شهسوار اسب جو 

آن شخص حیران می گوید : بله البته که این اسب است ولی اسب گمشده من کو؟ ای چابکسواری که سراغ اسبت را می گیری ،به خود بیا و به بین که اسبت همراه خود تو است .( این ابیات تماما در بیان معیت حضرت  حق و تفسیر قسمتی از آیه 4 سوره حدید است که فرماید : 

" و هو معکم اینما کنتم " یعنی ؛ "و اوست با شما هر جا که باشید .")

جان ز پیدائی و نزدیکی است گم 

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم 

جان (حضرت حق )از شدت ظهور و نزدیکی ،پنهان است و تو ای انسانی که اسرار حق را در نیافته ای و او را شهود نکرده ای مانند خمره ای هستی که درونش پر از آب است ولی لبش خشک است .( در آیه 16 سوره قمر آمده است که : و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی " ما از رگ حیات به آدمی نزدیکتریم ") .

کی ببینی سرخ و سبز و فور را 

تا نبینی پیش ازین سه  نور را 

مولانا می فرماید که مادام نور را ندیده باشی چگونه ممکن است که رنگ سه گانه سرخ وسبز و بور را ببینی ؟ به عقیده ابن سینا و بسیاری از حکما ؛ نور و روشنی شرط وجود و حصول رنگ ها است و در تاریکی رنگ وجود ندارد . زیرا شرط وجود آن که نور است موجود نیست .اما به عقیده متکلمان نور شرط دیدن رنگ است و بر این عقیده رنگ در ظلمت موجود است ، ولی دیده نمی شود . زیرا شرط رویت آن وجود ندارد . گفته مولانا به عقیده متکلمان نزدیک است .مولانا این بیت را نیز بر سبیل تمثیل آورده است تا این مطلب را که خداوند از شدت ظهور ،مخفی است ،بیشتر تبیین کند . در این جا نور کنایه از ذات حق و رنگ های سه گانه کنایه از کثرات و موجودات است . همانطور که ظهور رنگ ها به نور بستگی دارد ، ظهور همه اشیاء نیز به نور حق محتاج است . منظور بیت ، هستی مطلق ، از کمال ظهور مخفی است . مانند نور که از نهایت ظهور پوشیده است .زیرا دیدن همه اشیاء بواسطه نور صورت می گیرد . برای اینکه نور ذاتا ظاهر است و ظاهر کننده اشیاء و تا اول نور دیده نشود ،رنگ ها ظهور نکند . ولی متاسفانه انسان ،رنگ را می بیند و متوجه نور نمی شود .همینطور آدمیان چنان در بند ممکنات هستند که وجود واجب را نمی یابند . 

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو 

شد ز نور آن رنگ ها روپوش  تو 

وقتی که هوش تو در رنگ ها محو و مستغرق گردد ،پس آن رنگ ها برایت حجابی پوشاننده شده تا نتوانی " نور " را که سبب اصلی نمود رنگ ها است ،مشاهده کنی . 

چون که شب آن رنگ ها مستور بود 

پس بدیدی دید رنگ از نور بود 

همینکه چادر سیاه شب بر همه اشیاء افکنده شود و همه را در خود پنهان کند ؛آنگاه خواهی دانست که دیده شدن رنگ ها بواسطه تابش نور بوده است .همانطور که نور ظاهری سبب رویت اشیاء می شود ، نور باطنی نیز سبب مشاهده حقایق ربانی می گردد . 

نیست دید رنگ بی نور برون 

همچنین رنگ خیال اندرون 

مادام که نوری در بیرون نتابیده ،دیدن رنگ ها و اشکال خارجی هم میسر نخواهد بود . همچنین رنگ خیالات درون نیز بدون نور قابل رویت نخواهد بود . مولانا می فرماید که : " دیدن رنگ خارجی بوسیله وجود نور خارجی و رنگ و شکل اندیشه و خیال که رنگ های درونی است مشروط به انعکاس انوار غیبی که در این مرتبه دل یا عقل و روح انسانی است ، میسر خواهد بود . " 

این برون از آفتاب و از سها 

و اندرون از عکس انوار علی 

همانطور که رنگ های ظاهری بر اثر تابش نور خورشیدو سایر اجرام سماوی دیده می شود ، رنگ های باطنی نیز بوسیله نور بصیرت الهی دیده می شود . 

نور نور چشم خود نور دل است 

نور چشم از نور دل ها حاصل است 

منشاء اصلی نور چشم ما از نور دل است . نور چشم از نور دل پدید آمده است . حکیم سبزواری می گوید : " نور چشم و و جود همه قوای بدن از نور روح او منبعث شده است و حکم رودها و جداولی را دارند که از یک چشمه جاری و ساری باشند و در حقیقت همان روح امری ،مدرک کلیات و جزئیات است و به باصره می گوید : " بوسیله من به بین " و به سامعه می گوید : " بوسیله من بشنو " و

باز نور نور دل ،نور خداست 

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست 

همینطور منشا اصلی نور دل ،انوار خداوندی است که از نور حس و عقل ،جداست و از جنس آن ها نیست . علم خداوندی مانند ادراکات بشری محتاج تمهیدات و مقدمات نیست و از سنخ ادراکات بشری جداست .

شب نبد نوری ،ندیدی رنگ را 

پس به ضد نور ،پیدا شد تو را 

پس به ضد نور پیدا شد تو را و چون شب فرا رسد و نور خورشید پنهان شود ،رنگ ها را نمی توانی ببینی ،پس به سبب ضد نور ،حقیقت نور برایت پیدا می شود . 

دیدن نور است ،آنگه دید رنگ 

وین به ضد نور ؛دانی بی درنگ 

ابتدا باید نور را دید و سپس رنگ را و این بدان جهت است که دیده شدن رنگ بواسطه وجود نور است . زیرا که رنگ ضد نور است و این مطلب از امور بدیهی است و نیازی به تامل و درنگ ندارد . 

رنج و غم را حق پی آن آفرید 

تا بدین ضد ، خوش دلی آید پدید 

حضرت حق تعالی از آن رو رنج و اندوه را خلق کرد تا بوسیله این ضد ،شادی و شادمانی به ظهور رسد . 

پس نهانی ها به ضد پیدا شود 

چون که حق را نیست ضد ،پنهان بود 

ماهیات ناشناخته اشیاء و موجودات بوسیله ضد آن ها شناخته می شود و چون حضرت حق ضدی ندارد پس حقیقت ذات او بر همگان پوشیده باشد. 

که نظر بر نور بود ،آنگه به رنگ 

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ 

زیرا که ابتدا چشم انسان ،نور را می بیند و سپس رنگ را. پس هر ضدی با ضد خود شناخته آید . چنانکه رومیان سفید پوست با زنگیان سیاه پوست ،شناخته شوند . 

پس به ضد نور دانستی تو نور 

ضد ضد را می نماید در صدور 

پس تو نور را با ضد نور می شناسی . زیرا که اضداد به هنگام صدور و ظهور ، ماهیت یکدیگر را آشکار می سازند . 

نور حق را نیست ضدی در وجود 

تا به ضد او را توان پیدا نمود 

ولی نور حضرت حق ،ضدی ندارد تا بتوان بوسیله ضدش او را پیدا کرد . برای آنکه ضد امری است وجودی که با امر وجودی دیگر در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر ،بر موضوع در آید و احتیاج آن دو ، در محلی ممکن نباشد . اما خدای تعالی عین وجود است نه امر وجودی که وجود بر وی عارض باشد . و موصوف به محل هم نیست . بدین سبب خداوند در کمال ظهور خود مختفی است و او  را از روی مقیاسات  انسانی نمی توان شناخت . 

 

 


جلال الدین مولوی و لئون تولستوی : 

تاریخ ولادت لئون تولستوی 28 اوت سال 1828 در ده کوچکی بنام " یاسنا یا پولیانا " در جنوب مسکو و وفات وی در سال 1910 میلادی و مدت زندگی پر افتخارش 82 سال بوده است .رومن رولان ، این 82 سال را اینگونه توصیف می کند : 

. منتخاباتی از کتاب اعتراف ، تولستوی : 

شوپنهاور گفته بود که " حیات بی معنی است و چیزی جز شر نیست . " 

تولستوی : باری من ملاحظه کردم که بر طریق که سوال خویش را طرح کنم نسبت مذکور فقط در جواب هائی که ایمان میدهد ظاهر و نمایان است . مثلا : 

چگونه زندگی کنم ؟ بر طبق قوانین الهی ، سر انجام چه نتیجه واقعی از زندگی من حاصل می شود ؟

عذاب الهی یا سعادت ابدی ، حیات را چه معنائی است که با مرگ از میان می رود ؟ اتحاد با خدای لا یزال .ملکوت .

. آنچه بر سر من آمده ، چیزی از این قبیل بود : 

پنداشتی ( نمی دانم کی ) مرا در قایقی گذاشته و پاروئی در دست های نا آزموده ام نهاده بودند و مرا از ساحل نامعلومی بسوی کناره مقابل رودخانه رانده و یکه و تنهایم گذاشته بودند . من به بهترین وجهی پارو می زدم و پیش می رفتم ، اما چون چیزی از راه را طی کرده و به میانه رودخانه رسیدم،جریان تند آب ، متزایدا مرا از مقصودم دور می کرد . دیگران نیز چون من دستخوش امواجند و با جریان آب در تلاش . 

آنان که در این میانه پارو می زدند بسیار نادر بودند . بقیه دست از پارو زدن کشیده و چریان آب را پیش گرفته بودند و آنان که مخالف جریان آب با جهدی فراوان حرکت می کردند ، بس قلیل بودند. بقیه تسلیم جریان رودخانه بودند و من هر چه پیش تر می رفتم ،جهتی که مرا بسویش رانده بود بیشتر فراموش می کردم . زیرا سبقت و برتری مردمی که خود را با جریان آب موافق ساخته بودند مرا مفتون می ساخت و بالاخره درست در میانه رود ، همانجا که پر از مردم و پر از زورق هائی بود که موافق جریان آب می رفتند، من جهت و مقصد خویش را گم کردم و از پارو زنی دست کشیدم و در اطراف خویش نظر کردم و هر طرف ملاحظه نمودم که این مردمی که با شادی و سرور با پارو وبادبان بسرعت موافق جهت آب می راندند ، مرا و یکدیگر را مطمئن می ساختند که از جهت مخالف راندن محال است و حرکت تنها از همان جهت ممکن و میسر است و لا غیر . منهم مع الاسف این را باور کردم و طریق ایشان گرفتم و به پیش رانده شدم و تا آنجا رسیدم که دیگر صدای سهمگین امواج تند رودخانه را می شنیدم و آبشاری را که در پیش من بود و بنا بود که من در آنجا خرد شوم. خوب می دیدم ، چنانکه قایق های بسیاری را نیز در آنجا در هم شکسته یافتم . در اینجا دیگر بخود آمدم و خود نمیدانستم که مرا چه  پیش آمده است که از هدف اصلی خود منحرف گشته ام . اما چون به عقب نگریستم قایق های بیشماری را مشاهده کردم که لا ینقطع رودخانه را می بریدند و بساحل مقابل نزدیک می شدند . این جا بود که من آن ساحل که از اول مقصود من بود و پاروهائی که بدستم دا ده بودند و آن جهتی که بسویش رانده بودندم بخاطر آوردم و دوباره خود را جمع کردم و سعی نمودم که از همراهان گستاخ خویش دست کشم و تا فرصت هست بخلاف جریات آب ، بسوی ساحل مطلوب ، پارو ن قایق خویش را هدایت کنم . 

آن ساحل خدا بود و آن جهت ، سنت و عقاید و دین . پارو عبارت بود از آن آزادی و اختیاری که به من داده بودند تا خود را بساحل مراد ببرم و با خدا آتحاد جویم . در این جا قوت حیات در من تجدید شد و من باز شروع به زیستن کردم . 

. میر فندرسکی ، این تشبیه تولستوی را چنین به نظم آورده است : 

عقل کشتی ، آرزو گرداب و دانش بادبان 

حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی 

تولستوی ، ادامه می دهد : 

در یافتم که برای شناختن حیات نباید حیات نادر خود را (یعنی حیات ما را که طفیلیهای حیاتیم )بشناسیم بلکه باید از حیات جمهور رنجبران ساده دل که خلاق حیاتند اطلاع پیدا کنم و معنائی که ایشان به حیات می بخشند دریابم . 

. منتخباتی از کتاب فلسفه زندگی تولستوی : 

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ، وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت آشکار می گردد .م کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساس که در انسان بیدار شد ، تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ،زیرا ؛مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع ،متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی قانون حیات انسانی است .

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصی بر می دارد او را به بزرگترین مصیبت ها ،یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار می گردد نزدیک می کند ، مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

.پس چنین مهربانی ، خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده بخدا ربطش می دهد .

.محبت ترقی و نمو نمی کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند . 

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند . لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که بطرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

ادامه دارد .


در اصطلاح حکما ، عقل به دو قسمت تقسیم می شود : 

. عقل نظری 

. عقل عملی 

ولی در مثنوی معنوی ؛ عقل به معانی زیر آمده است : 

1- قوه قدسی ادراک و فهم و شعور در تدبیر اصلاح امور معاش  معاد و تشخیص نیک و بد و مصالح و مفاسد اعمال و احوال :

عاقل آن باشد که او با مشعله است 

او دلیل و پیشوای قافله است 

عقل باشد مرد را بال و پری 

گر نباشد عقل ، عقل رهبری 

بی ز مفتاح خرد این فرع باب 

از هوی باشد نه از روی صواب 

2- عقل ایمانی و عرشی ؛ که این عقل نیز از تجلیات همان عقل ممدوح عملی است . 

عقل ایمانی چو شحنه عادل است 

پاسبان و حاکم شهر دل است 

 عقل در تن حاکم ایمان بود 

که ز بیمش نفس در زندان بود 

3- قوه شیطنت و گربزی و هوش و تزویر در امور دنیاکه مظهر عقل مذموم است . 

زین خرد جاهل همی باید شدن 

دست در دیوانگی باید زدن 

4- عقل جزئی که ناقص و نارساست . این عقل برای درک حقایق امور و اشییاء کافی نیست ،چرا که در معرض آفت وهم و گمان است . 

عقل جزوی آفتش وهم است و ظن 

زآنکه در ظلمات شد او را وطن 

عقل جزوی عقل استخراج نیست 

جز پذیرای فن و محتاج نیست 

عقل چزوی را وزیر خود مگیر 

عقل کل را ساز ای سلطان وزیر 

عقل جزوی عشق را منکر بود 

گر چه بنماید که صاحب سر بود 

5- عقل کلی یا عقل کل که در اصطلاح مولانا به دو معناست : 

الف - عقل مجرد علوی مفارق از ماده و مادیات که آن را با نفس کلی یا نفس کل همردیف دانند . 

ب- عقل کامل رساست که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک می کند و این نوع عقل به اعتقاد مولانا خاص خواص بندگان و مقربان است که شامل انبیا و اولیا و ابدال و اقطاب و مشایخ راستین می شود . 

عقل کل و نفس کل مرد خداست 

عرش و کرسی را مدان کز وی جداست 

و یا 

پیر ، پیر عقل باشد ای پسر 

نه سپیدی موی اندر ریش و سر 

ویا 

جهد کن تا پیر عقل و دین شوی 

تا چو عقل کل تو باطن بین شوی 

 

--------

صورت ما اندرین بحر عذاب 

می دود چون کاسه ها بر روی آب 

عذاب = جمع عذب به معنی شیرین و گوارا 

بحر عذاب = کنایه از ذات حق تعالی است 

 

به عنوان مثال : وجود آشکار ما در دریای گوارای ذات احدیت می دود و حرکت می کند ، درست مانند کاسه هائی که برروی آب شناور است . به قول اکبر آبادی ؛منشاء حرکت عالم اجسام ، ذات حق تعالی است .چنانکه حرکت کاسه ها بر آب از آب است . تعیینات انسان همچون کاسه ای است بر سطح دریا . کاسه تا وقتی که خالی است بر آب می رود . همینطور تا وقتی که انسان از دم رحمانی و عشق الهی تهی باشد ، خود را کسی می داند و لاف ها می زند . اما همینکه  از عشق و معرفت یزدانی پر شد در ژرفای دریا غرق می شود و به مقام فنای فی الله رسد .تشبیه صورت انسان به کاسه و حقیقت به دریا در کتاب فیه مافیه مولانا صفح 153 نیز آمده است .

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت 

چون که پر شد تشت ، در وی غرق گشت 

مادام که کاسه وجود آدمی از اب دریای بیکران الهی خالی باشد بر سطح آب می رود ولی همینکه کاسه وجود ما از عشق الهی پر شد ، در آن دریا غرقه می آبد .

عقل پنهانست و ظاهر عالمی 

صورت ما موج و یا از وی نمی 

از عجایب شئونات الهی آن است که در عین خفاء ظاهر می نماید و با وجود آنکه غیر او هیچ نیست و اوست که عین همه اشیاء شده ،تعینات و تشخصات پرده جمال آن حضرت گشته اند و در زیر پرده هر ذره ای از ذرات ، جمال جانفزای آن محبوب حقیقی پنهان شده و به صورت همه جلوه گری می کند و به رنگ همه بر می آید .

هر چه صورت می وسیلت سازدش 

زان وسیلت بحر دور اندازدش 

یعنی که ؛ وصال حق برای صورت پرستان و اهل ظاهر میسر نیست ، چونکه صورت محدود است . هر آنچه از صورت به وجود می اید نیز محدود است و آن وسایط و وسایل بجای آنکه باعث قرب شود ایجاد بعد می کند . پس ، صورت هر چه که برای رسیدن به دریای حقیقت وسیله فراهم آرد ، دریای حقیقت با همان وسیله صورت را از خودش دور می کند. 

تا نبیند دل دهنده راز را 

تا نبیند تیر ،دور انداز را 

حضرت حق کسانی را که برای وصال او به ظواهر و صور متوسل می شوند از خود دور می سازد تا نتوانند به اسرار ذات الهی واقف شوند . چنانکه مثلا تیر نمی تواند تیر انداز را به بیند .

اسب خود را یاوه داند وز ستیز 

می دواند اسب خود در راه تیز 

انسان غافل اسب (روح الهی ) خود را گم شده می پندارد و از سر شتاب اسبش را تند و تیز می دواند . با آنکه سوار کار (جسم آدمی یا کالبد جهان )غافل، توسط اسب از سوئی به سوئی می رود ، با این حال از وجود اسب خبر ندارد و در به در به دنبال آن اسب است . چنانکه انسان غفلت زده ظهور حق را نمی بیند و از معیت حق غافل است و بیهوده خود را به مظاهر مشغول داشته است . حکیم سبزواری می گوید : مراد از این بیت آن است که تا جان آدمی ، خودشناس و خدا شناس نشود و در طلب باشد ، سواری را ماند که اسب در زیر ران داشته باشد و اسب را گم شده بداند و در جستجوی آن باشد .یکی از معانی " من عرف نفسه فقد عرف ربه " آن است که" هر که شناخته نفس خود را اول باید شناخته باشد رب خود را "تا آن معرفت اولی میزان نفس شود . 

اسب خود را یاوه داند آن جواد 

و اسب خود او را کشان کرده چو باد 

آن جوانمرد (صاحب اسب ) ، اسب خود را گم شده می داند در حالی که اسبش مانند باد او را با خود حمل می کند و او نمی داند که بر همان اسبی سوار است که در به در سراغش را می گیرد . 

در فغان و جستجو آن خیره سر 

هر طرف پرسان و جویان در به در 

آن شخص حیران و پریشان حال ، آه و فغان می کند و در به در سراغ اسبش را از هر کس می گیرد . 

آری این اسب است لیکن اسب کو ؟ 

با خود آ ؛ای شهسوار اسب جو 

آن شخص حیران می گوید : بله البته که این اسب است ولی اسب گمشده من کو؟ ای چابکسواری که سراغ اسبت را می گیری ،به خود بیا و به بین که اسبت همراه خود تو است .( این ابیات تماما در بیان معیت حضرت  حق و تفسیر قسمتی از آیه 4 سوره حدید است که فرماید : 

" و هو معکم اینما کنتم " یعنی ؛ "و اوست با شما هر جا که باشید .")

جان ز پیدائی و نزدیکی است گم 

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم 

جان (حضرت حق )از شدت ظهور و نزدیکی ،پنهان است و تو ای انسانی که اسرار حق را در نیافته ای و او را شهود نکرده ای مانند خمره ای هستی که درونش پر از آب است ولی لبش خشک است .( در آیه 16 سوره قمر آمده است که : و نحن اقرب الیه من حبل الورید " یعنی " ما از رگ حیات به آدمی نزدیکتریم ") .

کی ببینی سرخ و سبز و فور را 

تا نبینی پیش ازین سه  نور را 

مولانا می فرماید که مادام نور را ندیده باشی چگونه ممکن است که رنگ سه گانه سرخ وسبز و بور را ببینی ؟ به عقیده ابن سینا و بسیاری از حکما ؛ نور و روشنی شرط وجود و حصول رنگ ها است و در تاریکی رنگ وجود ندارد . زیرا شرط وجود آن که نور است موجود نیست .اما به عقیده متکلمان نور شرط دیدن رنگ است و بر این عقیده رنگ در ظلمت موجود است ، ولی دیده نمی شود . زیرا شرط رویت آن وجود ندارد . گفته مولانا به عقیده متکلمان نزدیک است .مولانا این بیت را نیز بر سبیل تمثیل آورده است تا این مطلب را که خداوند از شدت ظهور ،مخفی است ،بیشتر تبیین کند . در این جا نور کنایه از ذات حق و رنگ های سه گانه کنایه از کثرات و موجودات است . همانطور که ظهور رنگ ها به نور بستگی دارد ، ظهور همه اشیاء نیز به نور حق محتاج است . منظور بیت ، هستی مطلق ، از کمال ظهور مخفی است . مانند نور که از نهایت ظهور پوشیده است .زیرا دیدن همه اشیاء بواسطه نور صورت می گیرد . برای اینکه نور ذاتا ظاهر است و ظاهر کننده اشیاء و تا اول نور دیده نشود ،رنگ ها ظهور نکند . ولی متاسفانه انسان ،رنگ را می بیند و متوجه نور نمی شود .همینطور آدمیان چنان در بند ممکنات هستند که وجود واجب را نمی یابند . 

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو 

شد ز نور آن رنگ ها روپوش  تو 

وقتی که هوش تو در رنگ ها محو و مستغرق گردد ،پس آن رنگ ها برایت حجابی پوشاننده شده تا نتوانی " نور " را که سبب اصلی نمود رنگ ها است ،مشاهده کنی . 

چون که شب آن رنگ ها مستور بود 

پس بدیدی دید رنگ از نور بود 

همینکه چادر سیاه شب بر همه اشیاء افکنده شود و همه را در خود پنهان کند ؛آنگاه خواهی دانست که دیده شدن رنگ ها بواسطه تابش نور بوده است .همانطور که نور ظاهری سبب رویت اشیاء می شود ، نور باطنی نیز سبب مشاهده حقایق ربانی می گردد . 

نیست دید رنگ بی نور برون 

همچنین رنگ خیال اندرون 

مادام که نوری در بیرون نتابیده ،دیدن رنگ ها و اشکال خارجی هم میسر نخواهد بود . همچنین رنگ خیالات درون نیز بدون نور قابل رویت نخواهد بود . مولانا می فرماید که : " دیدن رنگ خارجی بوسیله وجود نور خارجی و رنگ و شکل اندیشه و خیال که رنگ های درونی است مشروط به انعکاس انوار غیبی که در این مرتبه دل یا عقل و روح انسانی است ، میسر خواهد بود . " 

این برون از آفتاب و از سها 

و اندرون از عکس انوار علی 

همانطور که رنگ های ظاهری بر اثر تابش نور خورشیدو سایر اجرام سماوی دیده می شود ، رنگ های باطنی نیز بوسیله نور بصیرت الهی دیده می شود . 

نور نور چشم خود نور دل است 

نور چشم از نور دل ها حاصل است 

منشاء اصلی نور چشم ما از نور دل است . نور چشم از نور دل پدید آمده است . حکیم سبزواری می گوید : " نور چشم و و جود همه قوای بدن از نور روح او منبعث شده است و حکم رودها و جداولی را دارند که از یک چشمه جاری و ساری باشند و در حقیقت همان روح امری ،مدرک کلیات و جزئیات است و به باصره می گوید : " بوسیله من به بین " و به سامعه می گوید : " بوسیله من بشنو " و

باز نور نور دل ،نور خداست 

کو ز نور عقل و حس پاک و جداست 

همینطور منشا اصلی نور دل ،انوار خداوندی است که از نور حس و عقل ،جداست و از جنس آن ها نیست . علم خداوندی مانند ادراکات بشری محتاج تمهیدات و مقدمات نیست و از سنخ ادراکات بشری جداست .

شب نبد نوری ،ندیدی رنگ را 

پس به ضد نور ،پیدا شد تو را 

پس به ضد نور پیدا شد تو را و چون شب فرا رسد و نور خورشید پنهان شود ،رنگ ها را نمی توانی ببینی ،پس به سبب ضد نور ،حقیقت نور برایت پیدا می شود . 

دیدن نور است ،آنگه دید رنگ 

وین به ضد نور ؛دانی بی درنگ 

ابتدا باید نور را دید و سپس رنگ را و این بدان جهت است که دیده شدن رنگ بواسطه وجود نور است . زیرا که رنگ ضد نور است و این مطلب از امور بدیهی است و نیازی به تامل و درنگ ندارد . 

رنج و غم را حق پی آن آفرید 

تا بدین ضد ، خوش دلی آید پدید 

حضرت حق تعالی از آن رو رنج و اندوه را خلق کرد تا بوسیله این ضد ،شادی و شادمانی به ظهور رسد . 

پس نهانی ها به ضد پیدا شود 

چون که حق را نیست ضد ،پنهان بود 

ماهیات ناشناخته اشیاء و موجودات بوسیله ضد آن ها شناخته می شود و چون حضرت حق ضدی ندارد پس حقیقت ذات او بر همگان پوشیده باشد. 

که نظر بر نور بود ،آنگه به رنگ 

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ 

زیرا که ابتدا چشم انسان ،نور را می بیند و سپس رنگ را. پس هر ضدی با ضد خود شناخته آید . چنانکه رومیان سفید پوست با زنگیان سیاه پوست ،شناخته شوند . 

پس به ضد نور دانستی تو نور 

ضد ضد را می نماید در صدور 

پس تو نور را با ضد نور می شناسی . زیرا که اضداد به هنگام صدور و ظهور ، ماهیت یکدیگر را آشکار می سازند . 

نور حق را نیست ضدی در وجود 

تا به ضد او را توان پیدا نمود 

ولی نور حضرت حق ،ضدی ندارد تا بتوان بوسیله ضدش او را پیدا کرد . برای آنکه ضد امری است وجودی که با امر وجودی دیگر در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر ،بر موضوع در آید و احتیاج آن دو ، در محلی ممکن نباشد . اما خدای تعالی عین وجود است نه امر وجودی که وجود بر وی عارض باشد . و موصوف به محل هم نیست . بدین سبب خداوند در کمال ظهور خود مختفی است و او  را از روی مقیاسات  انسانی نمی توان شناخت . 

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان 

یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان 

همانطور که مثلا شیر در جنگل زاده می شود و پرورده می گردد و از آن بیرون می آید و دوباره به آنجا باز می گردد ، یا همانطور که مثلا بانگ و کلام از اندیشه حاصل می آید ، عالم صورت نیز از بیشه معنا پدید می اید و نهایتا به همان مرتبه باز می گردد . در این بیت ، صورت به شیر و معنی به جنگل تشبیه شده است . 

این سخن و آواز از اندیشه خاست 

تو ندانی بحر اندیشه کجاست 

این سخن و آواز را که تو می شنوی همه از اندیشه پیدا شده است ،ولی تو نمی دانی که دریای بیکران اندیشه در کجاست .

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت 

از سخن و آواز او صورت بساخت 

همینکه موج اندیشه از دریای عقل و دانش برخاست و به سوی مجرای کام و حنجره پیش تاخت ،آن صورت ذهنی در این مرحله به لباس حروف و کلمات و آواها در می آیند . 

صورت از بی صورتی آمد برون 

باز شد که اناالیه   راجعون 

صورت های جهان همه از عالم بی صورتی پدید آمده است . یعنی همه این موجودات از حضرت خداوندی و ذات بی چون و نامتعین او سر بر آورده اند و دوباره به سوی او باز روند . مصراع دوم اشارت است به قسمتی از آیه 156 سوره بقره است به این معنی که : " کسانی که به حادثه ای سخت دجار ایند و صبر پیشه کنند بگویند که ما از خداییم و به سوی او باز رویم " . 

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی فرمود : دنیا ساعتی است 

پس تو هر لحظه دچار مرگ و بازگشت هستی . یعنی مدام در حال فنا شدن و بقا یافتنی . چنانکه حضرت مصطفی (ص)فرماید: " دنیا ساعتی بیش نیست ". 

هر نفس نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

این جهان در چشم به هم زدنی در حال دگرگونی و تحول است ولی ما از این دگرگونی بی خبریم .برای اینکه صورت جهان ظاهرا بر جای خود ثابت و بی تغییر است .از این رو ما گمان می کنیم که در این جهان تغییر رخ نمی دهد .

عمر همچون جوی نو نو می رسد 

مستمری می نماید   در جسد 

عمر مانند آب جویبار جزء به جزء در حال گذار و طی شدن است . و همین گذار جزء به جزء و مدام ،سبب شده که انسان به غلط خیال کند که این جریان به صورت خطی ممتد و مستمر است . (در این جهان حتی یک لحظه س وجود ندارد ) .ما نسبت به این حرکت سریع و دقیق و دائمی که جهان را تازه می کند ، اطلاعی نداریم .زیرا حرکات هنگامی که شتاب بیشتر پیدا می کند از آن جهت که درک ما نمی تواند نقاط گسیخته حرکت را از یکدیگر تشخیص دهد . لذا آن را در شکل استمرار و اتصال که به صورت واحدی در می آید احساس می کنیم و همین جهان نو را کهنه تصور می کنیم . 

این ز تیزی مستمر شکل آمده است 

 چو شرر کش تیز جنبانی به دست 

به عنوان مثال : اگر پاره آتشی را د ردست خود با شتاب بگردانی ، خواهی دید که یک دایره متصل از آتش پدید می آید .

 

 

 


جلال الدین مولوی و لئون تولستوی : 

تاریخ ولادت لئون تولستوی 28 اوت سال 1828 در ده کوچکی بنام " یاسنا یا پولیانا " در جنوب مسکو و وفات وی در سال 1910 میلادی و مدت زندگی پر افتخارش 82 سال بوده است .رومن رولان ، این 82 سال را اینگونه توصیف می کند : 

. منتخاباتی از کتاب اعتراف ، تولستوی : 

شوپنهاور گفته بود که " حیات بی معنی است و چیزی جز شر نیست . " 

تولستوی : باری من ملاحظه کردم که بر طریق که سوال خویش را طرح کنم نسبت مذکور فقط در جواب هائی که ایمان میدهد ظاهر و نمایان است . مثلا : 

چگونه زندگی کنم ؟ بر طبق قوانین الهی ، سر انجام چه نتیجه واقعی از زندگی من حاصل می شود ؟

عذاب الهی یا سعادت ابدی ، حیات را چه معنائی است که با مرگ از میان می رود ؟ اتحاد با خدای لا یزال .ملکوت .

. آنچه بر سر من آمده ، چیزی از این قبیل بود : 

پنداشتی ( نمی دانم کی ) مرا در قایقی گذاشته و پاروئی در دست های نا آزموده ام نهاده بودند و مرا از ساحل نامعلومی بسوی کناره مقابل رودخانه رانده و یکه و تنهایم گذاشته بودند . من به بهترین وجهی پارو می زدم و پیش می رفتم ، اما چون چیزی از راه را طی کرده و به میانه رودخانه رسیدم،جریان تند آب ، متزایدا مرا از مقصودم دور می کرد . دیگران نیز چون من دستخوش امواجند و با جریان آب در تلاش . 

آنان که در این میانه پارو می زدند بسیار نادر بودند . بقیه دست از پارو زدن کشیده و چریان آب را پیش گرفته بودند و آنان که مخالف جریان آب با جهدی فراوان حرکت می کردند ، بس قلیل بودند. بقیه تسلیم جریان رودخانه بودند و من هر چه پیش تر می رفتم ،جهتی که مرا بسویش رانده بود بیشتر فراموش می کردم . زیرا سبقت و برتری مردمی که خود را با جریان آب موافق ساخته بودند مرا مفتون می ساخت و بالاخره درست در میانه رود ، همانجا که پر از مردم و پر از زورق هائی بود که موافق جریان آب می رفتند، من جهت و مقصد خویش را گم کردم و از پارو زنی دست کشیدم و در اطراف خویش نظر کردم و هر طرف ملاحظه نمودم که این مردمی که با شادی و سرور با پارو وبادبان بسرعت موافق جهت آب می راندند ، مرا و یکدیگر را مطمئن می ساختند که از جهت مخالف راندن محال است و حرکت تنها از همان جهت ممکن و میسر است و لا غیر . منهم مع الاسف این را باور کردم و طریق ایشان گرفتم و به پیش رانده شدم و تا آنجا رسیدم که دیگر صدای سهمگین امواج تند رودخانه را می شنیدم و آبشاری را که در پیش من بود و بنا بود که من در آنجا خرد شوم. خوب می دیدم ، چنانکه قایق های بسیاری را نیز در آنجا در هم شکسته یافتم . در اینجا دیگر بخود آمدم و خود نمیدانستم که مرا چه  پیش آمده است که از هدف اصلی خود منحرف گشته ام . اما چون به عقب نگریستم قایق های بیشماری را مشاهده کردم که لا ینقطع رودخانه را می بریدند و بساحل مقابل نزدیک می شدند . این جا بود که من آن ساحل که از اول مقصود من بود و پاروهائی که بدستم دا ده بودند و آن جهتی که بسویش رانده بودندم بخاطر آوردم و دوباره خود را جمع کردم و سعی نمودم که از همراهان گستاخ خویش دست کشم و تا فرصت هست بخلاف جریات آب ، بسوی ساحل مطلوب ، پارو ن قایق خویش را هدایت کنم . 

آن ساحل خدا بود و آن جهت ، سنت و عقاید و دین . پارو عبارت بود از آن آزادی و اختیاری که به من داده بودند تا خود را بساحل مراد ببرم و با خدا آتحاد جویم . در این جا قوت حیات در من تجدید شد و من باز شروع به زیستن کردم . 

. میر فندرسکی ، این تشبیه تولستوی را چنین به نظم آورده است : 

عقل کشتی ، آرزو گرداب و دانش بادبان 

حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی 

تولستوی ، ادامه می دهد : 

در یافتم که برای شناختن حیات نباید حیات نادر خود را (یعنی حیات ما را که طفیلیهای حیاتیم )بشناسیم بلکه باید از حیات جمهور رنجبران ساده دل که خلاق حیاتند اطلاع پیدا کنم و معنائی که ایشان به حیات می بخشند دریابم . 

. منتخباتی از کتاب فلسفه زندگی تولستوی : 

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ، وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت آشکار می گردد .م کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساس که در انسان بیدار شد ، تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ،زیرا ؛مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع ،متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی قانون حیات انسانی است .

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصی بر می دارد او را به بزرگترین مصیبت ها ،یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار می گردد نزدیک می کند ، مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

.پس چنین مهربانی ، خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده بخدا ربطش می دهد .

.محبت ترقی و نمو نمی کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند . 

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند . لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که بطرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

.آواز حق به بشر می گوید : مرگ یافت نمی شود . منمقیامت ، منم حیات ،اگر مرده به من ایمان بیاورد زنده می شود و اگر زنده است هرگز نخواهد مرد . آیا به این آواز ایمان می آورید ؟ 

. و رای صحیح می گوید که حیات عبارت از وجدان داخلی انسان است که دیده نمی شود . 

. انسان مرگ را نمی بیند و طعم درد را نمی چشد مگر وقتی که نفس انسانی خود را بی قدر نماید و او را نفس حیوانی بشناسد . 

 

ادامه دارد .


وقتی که با جهان هستی همسو شوید مورد حمایت ابر ،باد ، خورشید ،ماه ؛آسمان و فرشتگان قرار می گیرید .برای کمک گرفتن از تمام انرژی های جهان هستی و رشد و تعالی باید 10 قانون زیر را در نظر داشته باشید : 

1- قانون خلاء : 

هر انسانی که خالی شود ،قدرتمند می شود . خالی شوید از کینه و حسد ،دروغ ،نفرت ، گناه ،علم و محبت ،خالی شوید .هر چه دانش داریم به دیگران یاد بدهیم ،هر چه محبت داریم به دیگران نثار کنیم ،تا برای ورود علم جدید،جا باز شود.

2- قانون جریان و حرکت : 

هر چیزی که جاری است قوی تر است . و هر جا س باشد ،فقر است . آب زلال هم اگر چند روز بماند به مرداب تبدیل می شود . 

3- قانون نظم : 

در زندگی روی نظم حرکت کنید تا مغزتان هم به این نظم عادت کند .هدف هایتان را بنویسید و با نظم انجام دهید و باور کنید که با فعالیت های منظم به نتیجه مضاعف می رسید . 

4- قانون پاکی : 

یکی از قوانین مهم طبیعت ، قانون پاکی است . موهبت های الهی جذب ناپاکی ها نمی شوند . گناه ناپاکی است و عمر انسان را کم می کند و موهبت های الهی را جذب نمی کند .

5-قانون بارش : 

ببارید ،مهر ببارید ،علاقه ببارید ، احترام ببارید ، دوستی ببارید ،عشق ببارید ، خنده ببارید ، امید ببارید . جهان هستی ،جهان بخشش است .هر قدر دریاها بخار آب بیشتری بفرستد باران بیشتری جذب خواهند کرد . 

6- قانون سحر خیزی : 

تمام گیاهان در اولین ساعات روز فتو سنتز می کنند . هر چه سحر خیز باشید ، رزق شما بیشتر است . طول عمر شما زیاد و شادمانی ، نشاط ،زیبائی و آرامش در سحر خیزی است . 

7- قانون جمع : 

یکی از راه های هم سو شدن با کائنات ،قانون جمع است . باهم غذا بخورید ،باهم بازی بکنید ، تنهائی ،افسردگی ، بیماری و ناهماهنگی با جهان هستی ، فقر و فلاکت می آورد .

8- قانون هماهنگی (رهایش ):

هماهنگی یعنی بخشش ،یعنی رهایش ،از نا سپاسی دیگران نرنجید . خودتان سپاسگزار باشید . با جهان هستی هماهنگ باشید ببخشید تا بخشیده شوید . 

9- قانون تنوع : 

دنبال تازه ها بگردید .تنوع انسان را به آرامش می رساند و موهبت های الهی را جذب می کند وقتی تنوع داریم ،روحیه کار را افزایش می دهد و انرژی بیشتری را جذب می کنیم .

10- قانون کارما : 

کارما یعنی اعمال ما بازتاب دارد . هر کار بدی درون شما می ماند و هر کار خوبی به خود شما بر می گردد .سلول های مغز انسان به کلمات مهر آمیز پاسخ مثبت می دهد .هر ذره ای محبت را می فهمد . 


منتخباتی از کتاب " هنر چیست ؟ ) تالیف تولستوی :

. مردمی که می اندیشند که منظور از  کار و غذا لذت بخشودن است ، قادر نیستند معنی حقیقی تناول خوراک را در یابند .

.مردمی که فکر می کنند هدف هنر ،لذت است نمی توانند معنی و مقصد هنر را ادراک کنند . 

. هنر کسب لذت نیست ،بلکه یکی از شرایط حیات است . 

. هنر یکی از وسایل ارتباط میان انسان ها است . 

. فعالیت هنر ،بر بنیاد استعداد آدمی قرار دارد که انسان با گرفتن شرح احساسات انسان دیگر ،از راه شنیدن یا دیدن ،می تواند همان احساس را که شخص بیان کننده و شرح دهنده تجربه کرده بود ،وی نیز همان احساس را تجربه نماید . . هنر افراد انسان را با احساساتی یکسان به یکدیگر پیوند می دهد . 

. خوبی عالی ترین مقصد جاوید حیات ما است . مهم نیست که خوبی را از چه راهی بفهمیم .آنچه باید گفت این است که حیات ما جز کوشش برای وصول به خوبی یعنی سیر به سوی خداوند چیز دیگری نیست . 

. مرد هنرمند باید بر سطح رفیعترین جهان بینی عصر خویش جای داشته باشد . و احساس را تجربه کرده باشد . و رغبت و اشتیاق و فرصت انتقال آن را داشته باشد و نیز در یکی از انواع هنر خداوند استعداد باشد . 

. در جامعه ما سه چیز بتولید آثار هنر تقلبی کمک می کند :

الف - پاداش قابل توجهی که هنرمندان در ازاء اثار خود می گیرند و بالنتیجه حرفه ای شدن کار هنرمندان .

ب- نقد هنری 

ج - مدارس هنری  

. هنر باید زور و تعدی را از میان بردارد و تنها هنر است که از عهده این کار بر می آید .

. رسالت هنر در زمان ما ،عبارت از این است که از حوزه عقل این حقیقت را که سعادت انسان ها در اتحاد آن ها با یکدیگر است ،به حوزه احساس انتقال دهد و به جای زور و تعدی کنونی ،ملکوت خدائی و یعنی سلطنت ممحبت را مستقر سازد . همان محبتی که در نظر همه ما عالیترین هدف حیات بشری است . 

 - منتخباتی از کتاب "کودکی ،نوباوگی ،نوجوانی تولستوی":

. تنها خدا می داند که این آرزو های پاک روزگار جوانی تا چه اندازه خنده دار بود و چه کسی برای تحقق نیافتن آن ها مقصر است ؟ 

- منتخباتی از کتاب " جنگ و صلح شاهکار تولستوی " : 

. هنوز این سوال را ماریا از خود نکرده بود که خداوند پاسخ آن را در دلش انداخت : 

" هیچ چیز برای خود آرزو مکن ،آرزومند و حسود و مضطرب نباش .آینده مردم و سرنوشت تو باید برای تو مجهول باشد . اما چنان زندگانی کن که برای همه چیز آماده باشی .اگر اراده خداوند بر این تعلق گیرد که ترا در انجام وظایف شوئی نیازماید برای اطاعت از اراده او آماده باش. "

هر ژنرال و هر سرباز در این دریای مردم خود را قطره ای می پنداشت و حقارت و کوچکی خود را احساس می کرد . ولی از طرف دیگر چون خود را بخشی از این واحد عظیم می دانست قدرت و عظمت خویش را احساس می نمود . 

.آقای عزیز ،شما او را نمی شناسید ،او  در این جا ،در وجود من ، در کلمات من است . او در وجود تو و حتی در کلمات تمسخر آمیزی است که تو هم اکنون بر زبان راندی .او وجود دارد ،اما درک او دشوار است .اگر این موجود که در هستی آن تردید داشتی ،انسانی بود ،دستش را می گرفتم و نزد تو می آوردم و بتو نشان می دادم . اما من انسانی فنا پذیر حقیر ،چگونه می توانم قدرت مطلق و ابدیت کامل و لطف و کرم بی نهایت او را بکسی که نابینا است یا به کسی که چشمش را برای دیدن او می بندد بعلاوه زشتی ها و معایب خویش را نیز نمی بیند و درک نمی کند ،نشان دهم ؟ 

. آری ، شناخت او دشوار است.در طی قرون متمادی ، از زمان آدم ابوالبشر تا عصر کنونی ، در راه شناسائی او کوشش ها و مجاهدت ها شده است و هنوز تا وصول به هدف راهی بی نهایت در پیش است . اما در میان این عدم ادراک و شناسائی تنها ضعف ما و عظمت او بخوبی آشکار است . 

. او (خدا) بوسیله زندگی درک می شود و نه با عقل . 

. عالی ترین خرد یک علم دارد . علم کل ،علمی که تمام دستگاه آفرینش و مقام انسانی را بوسیله آن توضیح و تفسیر نماید . برای آنکه چنین دانشی را در وجود خود پدید بیاوریم ،باید باطن خود را تهذیب و تطهیر کنیمو به این جهت قبل از دانستن باید ایمان داشت و در راه وصول به کمال کوشا بود . 

. با چشم جان و دل در وجود باطن خویش تعمق کن و از خود بپرس که آیا از خویشتن راضی هستی ؟ آدمی چیست ؟ و به راهنمائی عقل تنها ،بکجا رسیده است ؟ شما جوانید ،شما ثروتمندید ، شما تحصیل کرده اید . از تمام نعمت هائی که بشما اعطا شده است ، چه استفاده ای کرده اید ؟ آیا از خود در زندگانی خویش راضی هستید ؟ 

. هر کس از زندگانی بیزار و متنفر است بایدآن را تغییر دهد و در تزکیه نفس خویش بکوشد و هر چه نفس پاکتر و مصفا تر شود ، به همان اندازه به حکمت و خرد آشنا می شود . 

. استاد بزرگ چنین می خواند : 

ما در معابد خود هیچ اختلاف درجه نداریم و تنها اختلافی که هست میان تقوی و گناه است . باید از ایجاد هر اختلاف که سبب نقض برادری و برابری می گردد ، اجتناب کرد . آری ، به کمک برادر خود هر کس می خواهد باشد ،بشتاب ،گمراهان را نصیحت کن ، دست افتادگان را بگیر . هرگز به برادر خود کینه و خصومت مورز ، مهربان و مودب باش .اخگر پرهیزگاری را در دل همه شعله ور ساز ،همنوعان و نزدیکان خود را در سعادت خویش شریک کن و بدان که هر گز غبارحسادت ،پاکی ،این لذت را تیره و مکدر نخواهد ساخت . 

دشمن خود را عفو کن و از او انتقام نکش ،به وی نیکی کن ،اگر عالی ترین قانون را بدین طریق اجرا کنی آثار آن عظمت باستانی را که از دست داده ای باز خواهی یافت . 

. اگر خداوند و زندگانی آینده ای وجود داشته باشد بناچار حقیقت و فضیلت و تقوی نیز وجود دارد و در این صورت عالی ترین سعادت انسانی در آن است که برای وصول به آن ها مجاهدت کند . باید زندگانی کرد ،باید دوست داشت ،بایدایمان داشت که تنها امروز در این کره خاکی زندگانی نمی کنیم بلکه از ازل در جهان زندگانی کرده ایم و تا ابد در آنجا (با این سخن به آسمان اشاره کرد )زندگانی خواهیم کرد . ما فقط در میان هیجان های زندگانی خود می توانیم به سه هدف اصلی نائل آئیم : 

الف - خوشتن شناسی : 

زیرا انسان تنها بوسیله مقایسه خود با جهان پیرامونش می تواند خویشتن را بشناسد . 

ب - کوشش در راه تکامل خویش : 

زیرا که آدمی فقط از راه مبارزه بسوی کمال می رود .

ج -کسب فضیلت اصلی ،عشق به مرگ : 

زیرا فقط تصور زندگی می تواند بیهودگی و حقارت آن را بنمایاند و عشق فطری ما را بمرگ یا رستاخیز برای زندگی جدید تقویت نماید . 

با وجدانی آرام و سعادتمند به بستر خواب رفته ام . پروردگار بزرگ ، به من کمک کن تا طریق تو را به پیمایم ، با س و آرامش خیال و ضمیر ، بر خشم وغضب غالب شوم . با کف نفس از شهوات بپرهیزم . از آشوب و غوغای دنیا کناره گیری کنم ، اما از خدمات دولتی از نگرانی های خانوادگی بگذرم و روابط دوستی را نبرم  از امور مالی و اقتصادی خود جدا نشوم .

. به مکانی میروم و عبادت می کنم . اگر نتوانستم به آن محل انس و علاقه بگیرم و عادت پیدا کنم ، براه خود ادامه خواهم داد تا وقتی پای من قدرت رفتن دارد پیش می روم و سپس در گوشه میافتم و می میرم و سر انجام به آن ساحل جاودانی و ارام می روم که در آنجا از غم و اندوه و آه و ناله خبر و اثری نیست . 

 

ادامه دارد 

 

 


جلال الدین مولوی و لئون تولستوی : 

تاریخ ولادت لئون تولستوی 28 اوت سال 1828 در ده کوچکی بنام " یاسنا یا پولیانا " در جنوب مسکو و وفات وی در سال 1910 میلادی و مدت زندگی پر افتخارش 82 سال بوده است .رومن رولان ، این 82 سال را اینگونه توصیف می کند : 

. منتخاباتی از کتاب اعتراف ، تولستوی : 

شوپنهاور گفته بود که " حیات بی معنی است و چیزی جز شر نیست . " 

تولستوی : باری من ملاحظه کردم که بر طریقی که سوال خویش را طرح کنم نسبت مذکور فقط در جواب هائی که ایمان میدهد ظاهر و نمایان است . مثلا : 

چگونه زندگی کنم ؟ بر طبق قوانین الهی ، سر انجام چه نتیجه واقعی از زندگی من حاصل می شود ؟

عذاب الهی یا سعادت ابدی ، حیات را چه معنائی است که با مرگ از میان می رود ؟ اتحاد با خدای لا یزال .ملکوت .

. آنچه بر سر من آمده ، چیزی از این قبیل بود : 

پنداشتی ( نمی دانم کی ) مرا در قایقی گذاشته و پاروئی در دست های نا آزموده ام نهاده بودند و مرا از ساحل نامعلومی بسوی کناره مقابل رودخانه رانده و یکه و تنهایم گذاشته بودند . من به بهترین وجهی پارو می زدم و پیش می رفتم ، اما چون چیزی از راه را طی کرده و به میانه رودخانه رسیدم،جریان تند آب ، متزایدا مرا از مقصودم دور می کرد . دیگران نیز چون من دستخوش امواجند و با جریان آب در تلاش . 

آنان که در این میانه پارو می زدند بسیار نادر بودند . بقیه دست از پارو زدن کشیده و چریان آب را پیش گرفته بودند و آنان که مخالف جریان آب با جهدی فراوان حرکت می کردند ، بس قلیل بودند. بقیه تسلیم جریان رودخانه بودند و من هر چه پیش تر می رفتم ،جهتی که مرا بسویش رانده بود بیشتر فراموش می کردم . زیرا سبقت و برتری مردمی که خود را با جریان آب موافق ساخته بودند مرا مفتون می ساخت و بالاخره درست در میانه رود ، همانجا که پر از مردم و پر از زورق هائی بود که موافق جریان آب می رفتند، من جهت و مقصد خویش را گم کردم و از پارو زنی دست کشیدم و در اطراف خویش نظر کردم و هر طرف ملاحظه نمودم که این مردمی که با شادی و سرور با پارو وبادبان بسرعت موافق جهت آب می راندند ، مرا و یکدیگر را مطمئن می ساختند که از جهت مخالف راندن محال است و حرکت تنها از همان جهت ممکن و میسر است و لا غیر . منهم مع الاسف این را باور کردم و طریق ایشان گرفتم و به پیش رانده شدم و تا آنجا رسیدم که دیگر صدای سهمگین امواج تند رودخانه را می شنیدم و آبشاری را که در پیش من بود و بنا بود که من در آنجا خرد شوم. خوب می دیدم ، چنانکه قایق های بسیاری را نیز در آنجا در هم شکسته یافتم . در اینجا دیگر بخود آمدم و خود نمیدانستم که مرا چه  پیش آمده است که از هدف اصلی خود منحرف گشته ام . اما چون به عقب نگریستم قایق های بیشماری را مشاهده کردم که لا ینقطع رودخانه را می بریدند و بساحل مقابل نزدیک می شدند . این جا بود که من آن ساحل که از اول مقصود من بود و پاروهائی که بدستم دا ده بودند و آن جهتی که بسویش رانده بودندم بخاطر آوردم و دوباره خود را جمع کردم و سعی نمودم که از همراهان گستاخ خویش دست کشم و تا فرصت هست بخلاف جریات آب ، بسوی ساحل مطلوب ، پارو ن قایق خویش را هدایت کنم . 

آن ساحل خدا بود و آن جهت ، سنت و عقاید و دین . پارو عبارت بود از آن آزادی و اختیاری که به من داده بودند تا خود را بساحل مراد ببرم و با خدا آتحاد جویم . در این جا قوت حیات در من تجدید شد و من باز شروع به زیستن کردم . 

. میر فندرسکی ، این تشبیه تولستوی را چنین به نظم آورده است : 

عقل کشتی ، آرزو گرداب و دانش بادبان 

حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی 

تولستوی ، ادامه می دهد : 

در یافتم که برای شناختن حیات نباید حیات نادر خود را (یعنی حیات ما را که طفیلیهای حیاتیم )بشناسیم بلکه باید از حیات جمهور رنجبران ساده دل که خلاق حیاتند اطلاع پیدا کنم و معنائی که ایشان به حیات می بخشند دریابم . 

. منتخباتی از کتاب فلسفه زندگی تولستوی : 

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ، وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت آشکار می گردد .م کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساس که در انسان بیدار شد ، تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ،زیرا ؛مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع ،متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی قانون حیات انسانی است .

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصی بر می دارد او را به بزرگترین مصیبت ها ،یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار می گردد نزدیک می کند ، مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

.پس چنین مهربانی ، خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده بخدا ربطش می دهد .

.محبت ترقی و نمو نمی کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند . 

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند . لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که بطرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

.آواز حق به بشر می گوید : مرگ یافت نمی شود . منم قیامت ، منم حیات ،اگر مرده به من ایمان بیاورد زنده می شود و اگر زنده است هرگز نخواهد مرد . آیا به این آواز ایمان می آورید ؟ 

. و رای صحیح می گوید که حیات عبارت از وجدان داخلی انسان است که دیده نمی شود . 

. انسان مرگ را نمی بیند و طعم درد را نمی چشد مگر وقتی که نفس انسانی خود را بی قدر نماید و او را نفس حیوانی بشناسد . 

. منتخباتی از کتاب "فلسفه زندگی تولستوی " :

زنده شدن مردگان در قبور کنایه از وقتی است که در اثر تابش عقل ،وجدان حساس بیدار و چیزهائی را که انسان از نفس خود پنهان می داشت ،آشکار می گردد .م کبری و مناقضات عظمی در مردمان بزرگ برای شناختن حیات بشری بر پا می شود . 

. وجدان حساسی که در انسان بیدار شد ،تصور می کند منظر حیاتی که اشخاص گمراه آن را حیات واقعی پنداشته اند به انتها رسید ، زیرا مردمان گمراه گمان می کنند که حیاتشان در این موقع متوقف و ساکن شده و حال آنکه بر عکس ،بیدار و متحرک گشته است . 

. ترک سعادت حیوانی ،قانون حیات انسانی است . 

. هر قدمی که انسان برای سعادت شخصیبر می دارد ، او را به بزگترین مصیبت ها یعنی مرگی که به مجرد دیدنش صفا و روشنی مسرات شخصی در نظرش تیره و تار میگردد ،نزدیک می کند . مگر قدم گذاردن در راه محبت که نه فقط ترس از مرگ را ظاهر نمی کند ،بلکه به انسان تکلیف می کند که جسد خود را قربانی سعادت دیگران نماید . 

. پس چنین مهربانی ،خشنودی طبیعت انسانی را که رو به جلو می رود ضمانت می کند و او را از حیوان جدا کرده به خدا ربطش می دهد . 

. محبت ترقی و نمو می کند مگر زمانی که آفتاب عقل بر او بتابد و بطرف روشنائی و نور خود او را بکشاند .

. انسان برای اینکه نزدیک شدن به مرگ را از نظر خود مخفی نماید چاره را منحصر در ادامه عیش و نوش می داند ، لکن برای این خوشی ها هم اندازه ای است که نمی تواند از آن کند . هر وقت به انتها رسید مبدل به درد و اندوه می شود و از مرگی که به طرف او می آید بی نهایت می ترسد . 

. آواز حق به بشر می گوید ؛ مرگ یافت نمی شود . منم قیامت ، منم حیات . اگر مرده به من ایمان آورد زنده می شود و اگر زنده است هر گز نخواهد مرد . آیا به این آواز ایمان می آورید ؟ 

.و رای صحیح می گوید که حیات عبارت از وجدان داخلی انسان است که دیده نمیشود . 

. انسان مرگ را نمی بیند و طعم درد را نمی چشد مگر وقتی که نفس انسانی خود را بی قدر نماید و او را نفس حیوانی بشناسد . 

. منتخباتی از کتاب " رستاخیز تولستوی " : 

نیلیزوف احساس کرد که در این لمحه یک بحران قطعی در وجدان او حادث شده و روح او در آن دقیقه به وزنه ای می ماند که درست در وسط میزان ترازو قرار داشته باشد،که یک ذره بسیار ریز و کوچک یک کفه را از کفه دیگر متمایل می سازد .و در این دقیقه خطرناک و دقیق روح او متوجه به خدا شد . همان خدائی که دیروز حضور او را در وجدان خویش احساس می کرد و از او راهنمائی و هدایت می خواست . خداوند رحیم گویا دعای او را اجابت کرد و این کلمات بر زبانش جاری گردید : 

" کاتیوشا ، من آمدم از تو استدعای عفو نمایم . بخواهش من جواب ندادی . آیا مرا بخشیده ای ؟ و آیا از گناه من در گذشته ای ؟ " 

.هر کس در زندگی خود ،در صورتی به انجام کاری موفق می شود که آن کار را به جای خود مفید و مهم شناخته باشد . 

. آدمیان شبیه رودخانه هائی هستند که همه آن ها از عنصر معلومی ترکیب شده اند . لکن بعضی از آن ها گاهی عریض می شوند و گاهی تنگ . بعضی اوقات جریان آن ها آرام و آهسته است و وقت دیگر حرکت آن ها تندو سریع ،گاهی آب آن ها سرد است و گاهی گرم ،گاهی گل آلود و گاهی روشن و پاک . انسان ها نیز همچنانند . هر فرد بشر در ذات و نهاد خود بذر تمام صفات خاصه بشری را کما بیش دارد و هر یک از آن ها در مواقعی گاهی ظاهر می کند و در عین حال باطن ذات و فطرت نهانی خود را مخفی نگه می دارد .یعنی از آنچه هست بصورت دیگری در می آِید . در بعضی افراد انسانی این تغییرات بصورت تند و سریع  و با کمال خشونت ظاهر می شود و در بعضی دیگر بطور بطئی و آهسته . 

. عقل یک فرد انسانی برای کشف حقیقت کافی نیست . و حقیقت جز بر مجموع افراد جوامع بشری ظاهر نمی شود و تنها وسیله کسب حقیقت الهام نهانی است و الهام فقط بوسیله کلیسا امکان پذیر است و

. بخاطر دارم که صاحب منصب ژاندارم به من سیگاری داد . گویا می دانست که افراد بشری عادت بکشیدن سیگار دارند . چرا نمی دانست که افراد بشر هم آزادی را دوست دارند ؟ چرا نمی دانست که مادر ها اطفال خود و اطفال مادر خود را دوست دارند ؟ چرا مرا اینطور بیرحمانه از تمام عزیزان خود دور کرده و نسیم آزادی را بروی من بسته اند ؟ مانند یک حیوان در قفسی آهنی حبس کرده اند ؟ بنابراین نمی شود صبر کرد . سخن " تورو " نویسنده آمریکائی او را بیاد آورد که گفته است : 

" در مملکتی که خرید و فروش غلام و کنیز معمول است و قانون آن را مجاز می شمارد بهترین مکان برای آدم درست شریف ، همانا زندان است و بس." 

 

ادامه دارد .


منتخباتی از کتاب " هنر چیست ؟ ) تالیف تولستوی :

. مردمی که می اندیشند که منظور از  کار و غذا لذت بخشودن است ، قادر نیستند معنی حقیقی تناول خوراک را در یابند .

.مردمی که فکر می کنند هدف هنر ،لذت است نمی توانند معنی و مقصد هنر را ادراک کنند . 

. هنر کسب لذت نیست ،بلکه یکی از شرایط حیات است . 

. هنر یکی از وسایل ارتباط میان انسان ها است . 

. فعالیت هنر ،بر بنیاد استعداد آدمی قرار دارد که انسان با گرفتن شرح احساسات انسان دیگر ،از راه شنیدن یا دیدن ،می تواند همان احساس را که شخص بیان کننده و شرح دهنده تجربه کرده بود ،وی نیز همان احساس را تجربه نماید . . هنر افراد انسان را با احساساتی یکسان به یکدیگر پیوند می دهد . 

. خوبی عالی ترین مقصد جاوید حیات ما است . مهم نیست که خوبی را از چه راهی بفهمیم .آنچه باید گفت این است که حیات ما جز کوشش برای وصول به خوبی یعنی سیر به سوی خداوند چیز دیگری نیست . 

. مرد هنرمند باید بر سطح رفیعترین جهان بینی عصر خویش جای داشته باشد . و احساس را تجربه کرده باشد . و رغبت و اشتیاق و فرصت انتقال آن را داشته باشد و نیز در یکی از انواع هنر خداوند استعداد باشد . 

. در جامعه ما سه چیز بتولید آثار هنر تقلبی کمک می کند :

الف - پاداش قابل توجهی که هنرمندان در ازاء اثار خود می گیرند و بالنتیجه حرفه ای شدن کار هنرمندان .

ب- نقد هنری 

ج - مدارس هنری  

. هنر باید زور و تعدی را از میان بردارد و تنها هنر است که از عهده این کار بر می آید .

. رسالت هنر در زمان ما ،عبارت از این است که از حوزه عقل این حقیقت را که سعادت انسان ها در اتحاد آن ها با یکدیگر است ،به حوزه احساس انتقال دهد و به جای زور و تعدی کنونی ،ملکوت خدائی و یعنی سلطنت ممحبت را مستقر سازد . همان محبتی که در نظر همه ما عالیترین هدف حیات بشری است . 

 - منتخباتی از کتاب "کودکی ،نوباوگی ،نوجوانی تولستوی":

. تنها خدا می داند که این آرزو های پاک روزگار جوانی تا چه اندازه خنده دار بود و چه کسی برای تحقق نیافتن آن ها مقصر است ؟ 

- منتخباتی از کتاب " جنگ و صلح شاهکار تولستوی " : 

. هنوز این سوال را ماریا از خود نکرده بود که خداوند پاسخ آن را در دلش انداخت : 

" هیچ چیز برای خود آرزو مکن ،آرزومند و حسود و مضطرب نباش .آینده مردم و سرنوشت تو باید برای تو مجهول باشد . اما چنان زندگانی کن که برای همه چیز آماده باشی .اگر اراده خداوند بر این تعلق گیرد که ترا در انجام وظایف شوئی نیازماید برای اطاعت از اراده او آماده باش. "

هر ژنرال و هر سرباز در این دریای مردم خود را قطره ای می پنداشت و حقارت و کوچکی خود را احساس می کرد . ولی از طرف دیگر چون خود را بخشی از این واحد عظیم می دانست قدرت و عظمت خویش را احساس می نمود . 

.آقای عزیز ،شما او را نمی شناسید ،او  در این جا ،در وجود من ، در کلمات من است . او در وجود تو و حتی در کلمات تمسخر آمیزی است که تو هم اکنون بر زبان راندی .او وجود دارد ،اما درک او دشوار است .اگر این موجود که در هستی آن تردید داشتی ،انسانی بود ،دستش را می گرفتم و نزد تو می آوردم و بتو نشان می دادم . اما من انسانی فنا پذیر حقیر ،چگونه می توانم قدرت مطلق و ابدیت کامل و لطف و کرم بی نهایت او را بکسی که نابینا است یا به کسی که چشمش را برای دیدن او می بندد بعلاوه زشتی ها و معایب خویش را نیز نمی بیند و درک نمی کند ،نشان دهم ؟ 

. آری ، شناخت او دشوار است.در طی قرون متمادی ، از زمان آدم ابوالبشر تا عصر کنونی ، در راه شناسائی او کوشش ها و مجاهدت ها شده است و هنوز تا وصول به هدف راهی بی نهایت در پیش است . اما در میان این عدم ادراک و شناسائی تنها ضعف ما و عظمت او بخوبی آشکار است . 

. او (خدا) بوسیله زندگی درک می شود و نه با عقل . 

. عالی ترین خرد یک علم دارد . علم کل ،علمی که تمام دستگاه آفرینش و مقام انسانی را بوسیله آن توضیح و تفسیر نماید . برای آنکه چنین دانشی را در وجود خود پدید بیاوریم ،باید باطن خود را تهذیب و تطهیر کنیمو به این جهت قبل از دانستن باید ایمان داشت و در راه وصول به کمال کوشا بود . 

. با چشم جان و دل در وجود باطن خویش تعمق کن و از خود بپرس که آیا از خویشتن راضی هستی ؟ آدمی چیست ؟ و به راهنمائی عقل تنها ،بکجا رسیده است ؟ شما جوانید ،شما ثروتمندید ، شما تحصیل کرده اید . از تمام نعمت هائی که بشما اعطا شده است ، چه استفاده ای کرده اید ؟ آیا از خود در زندگانی خویش راضی هستید ؟ 

. هر کس از زندگانی بیزار و متنفر است بایدآن را تغییر دهد و در تزکیه نفس خویش بکوشد و هر چه نفس پاکتر و مصفا تر شود ، به همان اندازه به حکمت و خرد آشنا می شود . 

. استاد بزرگ چنین می خواند : 

ما در معابد خود هیچ اختلاف درجه نداریم و تنها اختلافی که هست میان تقوی و گناه است . باید از ایجاد هر اختلاف که سبب نقض برادری و برابری می گردد ، اجتناب کرد . آری ، به کمک برادر خود هر کس می خواهد باشد ،بشتاب ،گمراهان را نصیحت کن ، دست افتادگان را بگیر . هرگز به برادر خود کینه و خصومت مورز ، مهربان و مودب باش .اخگر پرهیزگاری را در دل همه شعله ور ساز ،همنوعان و نزدیکان خود را در سعادت خویش شریک کن و بدان که هر گز غبارحسادت ،پاکی ،این لذت را تیره و مکدر نخواهد ساخت . 

دشمن خود را عفو کن و از او انتقام نکش ،به وی نیکی کن ،اگر عالی ترین قانون را بدین طریق اجرا کنی آثار آن عظمت باستانی را که از دست داده ای باز خواهی یافت . 

. اگر خداوند و زندگانی آینده ای وجود داشته باشد بناچار حقیقت و فضیلت و تقوی نیز وجود دارد و در این صورت عالی ترین سعادت انسانی در آن است که برای وصول به آن ها مجاهدت کند . باید زندگانی کرد ،باید دوست داشت ،بایدایمان داشت که تنها امروز در این کره خاکی زندگانی نمی کنیم بلکه از ازل در جهان زندگانی کرده ایم و تا ابد در آنجا (با این سخن به آسمان اشاره کرد )زندگانی خواهیم کرد . ما فقط در میان هیجان های زندگانی خود می توانیم به سه هدف اصلی نائل آئیم : 

الف - خوشتن شناسی : 

زیرا انسان تنها بوسیله مقایسه خود با جهان پیرامونش می تواند خویشتن را بشناسد . 

ب - کوشش در راه تکامل خویش : 

زیرا که آدمی فقط از راه مبارزه بسوی کمال می رود .

ج -کسب فضیلت اصلی ،عشق به مرگ : 

زیرا فقط تصور زندگی می تواند بیهودگی و حقارت آن را بنمایاند و عشق فطری ما را بمرگ یا رستاخیز برای زندگی جدید تقویت نماید . 

با وجدانی آرام و سعادتمند به بستر خواب رفته ام . پروردگار بزرگ ، به من کمک کن تا طریق تو را به پیمایم ، با س و آرامش خیال و ضمیر ، بر خشم وغضب غالب شوم . با کف نفس از شهوات بپرهیزم . از آشوب و غوغای دنیا کناره گیری کنم ، اما از خدمات دولتی از نگرانی های خانوادگی بگذرم و روابط دوستی را نبرم  از امور مالی و اقتصادی خود جدا نشوم .

. به مکانی میروم و عبادت می کنم . اگر نتوانستم به آن محل انس و علاقه بگیرم و عادت پیدا کنم ، براه خود ادامه خواهم داد تا وقتی پای من قدرت رفتن دارد پیش می روم و سپس در گوشه میافتم و می میرم و سر انجام به آن ساحل جاودانی و ارام می روم که در آنجا از غم و اندوه و آه و ناله خبر و اثری نیست . 

. آیا در آن روح کودکانه حساس که با این حرص و ولع تمام متنوع ترین تاثرات زندگی را جذب می کرد و از آن خود می ساخت ، چه روی می دهد ؟اما او بسیار سعادتمند بود .

. هر کس را خداوند بخواهد نابود کند ، عقلش را می گیرد . 

.هنگام نزدیکی خطر همیشه انسان با دو ندای وجدان مواجه است : 

1- وجدان با بیان منطقی می گوید که تو باید در باره کیفیت این خطر و وسیله رفع آن بیندیشی .

2- ندای دومی وجدان که منطقی تر است می گوید که اندیشه خطر بسیار دشوار است و رنج آور .زیرا پیش بینی امور و نجات از جریان عمومی حوادث در قدرت آدمی نیست . پس بهتر آن است که تا وقتی بدبختی و مصیبتی فرا نرسیده است به آن وقعی نگذاری و به آنچه مطبوع و دلپذیر تست بیندیشی . انسان در تنهائی و عزلت تسلیم ندای اول و بر عکس در اجتماع تسلیم ندای دوم وجدان می شود . وضع مردم مسکو نیز در آن موقع چنین بود و شاید مدت ها بود که در مسکو مانند آن سال جشن بپا نشده بود . 

. جسم ما ماشینی است برای زندگانی . طبیعت آن را برای این منظور ساخته است . روح را در آن آسوده و راحت بگذارید تا خود از خویشتن دفاع نماید . او به تنهائی بیشتر از خود دفاع می کند تا اینکه شما با دارو آن را فلج سازید . 

. تئوری انتقال اراده توده ها به رجال تاریخی فقط تفسیر و تاویل یعنی فقط توضیح و تبیین کلمات سوال بوسیله کلمات دیگر است . علت حوادث تاریخی چیست ؟

قدرت . قدرت چیست  ؟ 

قدرت ،مجموعه اراده های منتقل شده به رجال تاریخی است . تحت چه شرایطی اراده تمام مردم به یک نفر منتقل می شود  ؟ تحت شرایطی که این شخص اراده تمام مردم را بیان کند . یعنی " قدرت ، قدرت است " 

منتخباتی از کتاب " چه باید کرد ؟ " تولستوی : 

 عشق یا بگفته دیگر ؛تمایل و کشش روح به سوی همدردی بشری و موافقت و پیوستگی مردم ،تنها قانون عالی زندگی است . این را همه کس می داند و در اعماق روحش حس می کند . مخصوصا این پدیده در اطفال اشکارتر است . طفل تا زمانی که هنوز در میان دندانه  های چرخ فساد و ریاکاری معنویات فاسد دنیای کنونی خرد نشده ،بر این حقیقت واقف است . 

.وقتی قصد کمک به بینوایان کردم خود را شبیه آدمی می دانستم که در گل و لای فرو رفته و در همان چال می خواهد دیگری را از باتلاق بیرون کشد . تکاپوهایم همه ثابت می کردند که اتکاء بر زمینی سست و نا ثابت دارم . یقین داشتم که باید زندگی دیگران را درست کنم تا زندگی شخص خودم نیز به همراه آن بهتر شود . بسیار رنج آور است که آدم ویلای خود را در محلی بنا کند که اطراف آن مردم در کلبه هائی از پهن و کود بسر می برند و برای گرم کردن خود چوب ندارند . 

. اگر بگوئیم که امروز ثروت ،نماینده مقدار کاری است که مالک آن انجام داده یا اشتباه می کنیم و یا آگاهانه و با علم بر علت ،دروغ می گوئیم . 

 

 

 

 


شمس تبریزی در قصه آن خطاط ، این خط سوم را برای مولانا خط سیری از سلوک خود کرده بود . این خطاط چنانکه در مقالات او است سه گونه خط می نوشت :

یکی چنان بود که خودش می خواند و غیر هم می توانست بخواند . این رمزی از حال زاهد صوفی بود که هم غیر ،او را از ظاهر حالش می شناخت و هم خود او می دانست که سیرت و احوالش چیست ؟ 

خط دوم آن بود که غیر نمی خواند اما خود او می خواند و این رمز حال عارف متوحد بود که غیر به سر حالش راه نمی برد  ؛ اما خود او از سر حالش خبر داشت . 

خط سوم آن بودکه نه غیر آن را می خواند و نه خود او ، و این رمزی از حال ولی مستور بود . غیر او را بدان سبب که جمال حال وی در قباب غیرت پنهان بود نمی شناخت  و خود او بدان سبب که از خودی آن طرف افتاده بود ، از حال  خود خبر نداشت . 

طریقه شمس تبریزی دو تعلیم زیر بود : 

1- ترک باطل که به اعتقاد وی ، انسان خدا جوی را از اشتغال به چون و چرای فلسفی و تسلیم به خیال های مترسمان صوفی و یا مدعیان ولایت مانع می آید . 

2- گرایش به سماع که سالک را از خودنگری و هم از غیر نگری که تظاهر به عفت و طمانینه و سو وقار مجعول به خود بر بسته ، لازمه آن است رهائی می دهد . و با جهیدن از ورطه ای که بین انسان و خدا فاصله می اندازد و او را بدانچه مطلوب اوست می رساند. 

به نظر شمس ،کمال انسانی در این است که از " خودی " خود قدم به بیرون گذارد و در ورای عالم محدود انسان ها با تمام انسان ها با کل کاینات و با جمیع عالم اتصال و اتحاد بیابد .  باخاک ،با گیاه ،با حیوان و انسان ، و با ستاره و آسمان وحدت هویت پیدا کند ، با ابر و باد و کوه و رود و رعد و باران احساس پیوند نماید . در وجود خود ،انسان را با عالم و عالم را با انسان قابل تبدل بیابد و آنگاه که وی دیگر نه خود است و نه غیر ، نه انسان است و نه عالم ، با آنچه همه این ها است و هیچیک از این ها نیست ،وحدت می یابد .


دروس ده گانه دشت نینوا که حسن (ع) و یارانش با خون خود به جوامع اسلامی دنیا ارمغان داشتند : 

1- حیات انسان ها نبایستی بازیچه هوس های کاموران قرار گیرد .

2- مسئله اکثریت و اقلیت در بنیاد اساسی قوانین انسانی مطرح نیست .

3- برای وصول به عالی ترین جلوه گاه انسانی کافی است که انسان بطور جدی از خود بپرسد : 

" من در این وضع چه موقعیتی دارم ؟ "

4-انسان ها می توانند خود را قربانی قوانینی کنند که آن قوانین ابدیت انسانیت را تضمین می کند . 

5- ارتکاب به قصاص پیش از جنایت کار صحیح نیست . چنانکه دیدیم حسین (ع) پیش از شروع پیکار " نافع بجلی " را از تیراندازی بسوی شقی ترین مخلوقات خدا (شمر ) جلوگیری کرد . 

6- وحدت در ایده آل متحدین را به اعضای یک پیکر تبدیل می کند .

7- تن به زندگانی ذلت بار دادن و سقوط از انسانیت در قاموس مردان الهی محکوم است . مرد الهی باید در راه نجات زندگی و ارزش آن از هر وسیله مناسب بهره برداری کند .

8- چنانکه عظمت و اعتلای شخصیت انسانی هیچ حد و مرزی نمی شناسد ،بالعکس سقوط و پستی انسانی هم نهایتی ندارد. 

9- اتکاء بخداوند است که می تواند قیافه جدی زندگی را آشکار سازد . 

10- تاریخ انسانی در پشت پرده هیاهو و غوغای ظاهری اش یک وجدان مخفی دارد که کارش منحصر در حفظ خاطرات با اهمیتی است که نیروی ایجاد کننده یا ادامه دهنده ( خلیفه الله ) در روی زمین است . 


فواید عیادت بیماران : 

1- شاید آن شخص از اولیاء الله بوده باشد که در زندگانی عادی او را نشناخته بودی . زیرا ما مردم غالبا به اشخاص و حوادث با چشم دل نمی نگریم . 

2- اگر آن بیمار از اولیاء الله نباشد ، حد اقل همراه گذرگاه زندگی تست . اگر هم روح بزرگ الهی نباشد ،حد اقل سواری از سواران قافله حیات خواهد بود و پیوستگی و همدردی یاران این راه اسرار آمیز را غنیمت بشماریم . خواه جزو پیادگان باشند و خواه جزو سواران . 

3- فرض می کنیم که بیمار دشمن تست . آیا بهتر از این احسان سراغ داری که د رموقع ابتلای دشمن به گرداب خطرناک زندگی به سراغش روی و دست او را بگیری ؟ چه بسا دشمنان کینه توز که با احسان و نیکو کاری به دوستان با وفا  خلوص تبدیل شده اند . و حد اقل اینکه کینه آنان تقلیل می یابد . زیرا اگر کینه جراحت دردناکی است ، احسان و ظهار همدردی هم مرهم شایسته ای است . 

4- وحی آمدن از حقتعالی به موسی (ع) که چرا به عیادت من نیامدی ؟ 

از حضرت علی (ع) نقل شده است که حضرت محمد (ص) فرموده است که خداوند در روز رستاخیز بنده ای از بندگانش را توبیخ نموده و خواهد فرمود که : 

وقتی که من مریض شدم ، چه باعث شد که به عیادت من نیامدی ؟ آن بنده می گوید : 

پاکیزه پروردگارا ، تو خدای بندگان هستی ، درد نمی کشی و بیمار نمی شوی .

خدا می فرماید : 

برادر مومن تو بیمار شد و به عیادتش نرفتی .سوگند به عزت و جلالم که اگر او را عیادت می کردی مرا نزد او می دیدی و در نتیجه این عیادت احتیاجات ترا بر می آوردم و این پاداش بزرگ به جهت کرامت بنده مومن من است و من خدای رحمان و رحیم هستم .

مولانا جلال الدین مولوی این مضمون را به حضرت موسی نسبت داده است .

مشرقت کردم ز نور ایزدی 

من حقم رنجور گشتم نامدی 

ارتباط با انسان های با ایمان ، ارتباط با خدا است و هر کس انسان با ایمانی را خوار و پست بشمارد ، اهانت به خدا کرده است . خداوند در آیه شریفه ، قرض به مردم با ایمان را چنین توصیف می کند : 

" من ذاالذی یقرض الله قرضا حسنا " یعنی ؛ 

کیست که بخداوند قرض حسنه بدهد  ؟


سپس مادری که کودک خود را روی دست گرفته بود ، در باره فرزندان پرسید .پیامبر چنین گفت : 

 فرزندان شما ، فرزندان شما نیستند . آنان پسران و دختران آن زندگانی (حیات ) هستند که اشتیاق به خویشتن دارد. بوسیله شما به این دنیا قدم می گذارند ولی از شما نیستند . با اینکه آنان با شما زندگی می کنند ولی ملک شما نیستند .شا می توانید محبت های خود را به آن ها ارزانی بدارید ولی نمی توانید دانه های افکار خود را در مغز آنان بکارید .زیرا آنان افکار مخصوص بخود دارند . شما می توانید برای بدن های آنان مسکن بسازید ولی نفوس آن ها در خانه های شما نشیمن نخواهد کرد . نفوس فرزندان شما در خانه های فردا مسکن خواهد گزید . شما نمی توانید از خانه هائی که فردا ساخته خواهد شد حتی در عالم رویا هم دیدن نمایید . 

شما می توانید بکوشید و مانند آن ها باشید ولی کوشش برای اینکه آن ها مانند شما باشند ،بیهوده خواهد بود . زیرا زندگانی هر گز به عقب بر نمی گردد . 

شما به منزله کمان ها هستید . فرزندان شما تیرهای جانداری هستند که از شما می جهند . این تیر ها را تیر انداز نیرومند ازلی از شما پدران رها می کند تا تیرها به سرعت و در افق پهناوری رو به نشانه گاه ها روانه گردند. 

شما ای کمان ها با شادی و خرمی در دست تیرانداز حکیم کشیده شوید .زیرا همچنانکه آن تیرانداز تیر پرنده را دوست می دارد ، همچنان به آن کمان ها که در دست گرفته است عشق و محبت می ورزد . 

زندگانی از توقف در منزلگاه دیروز لذت نمی برد .


از بایزید بسطامی نقل است که : 

مردی در راه پیش من آمد و گفت : 

کجا می روی ؟ 

گفتم : 

به حج می روم 

گفت : 

چه داری ؟ 

گفتم : 

دویست درهم دارم 

گفت : 

بیا و این دویست درهم را به من بده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج من این است . من نیز چنان کردم و باز گشتم .

- طواف به دور کعبه یعنی چه ؟ 

خداوند می خواهد که مردم را با دستور خود به طواف دور کعبه بیازماید .یعنی در آن ها حالت آمادگی روحی به اعتلائی را که ناشی از گرایش به خدا بوسیله انجام دستور خدا است ، به وجود بیاورد . و الا در طواف خانه کعبه احترام به خود سنگ نیست . 

ای قوم به حج رفته کجائید کجائید 

معشوق همین جا است بیائید بیائید 

معشوق تو همسایه دیوار به دیوار 

در بادیه سرگشته شما در چه هوائید 

گر صورت بیصورت معشوق ببینید 

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمائید 

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید 

یکبار از این خانه بر این بام بر آئید 

آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتید 

از خواجه آن خانه نشانی بنمائید 

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید 

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدائید 

 


 

خلوص و صفا وقتی پیش می آید که در آگاهی بدون انتخاب بسر برید .وقتی که نه خوب و نه بد مساله شما ست ؛ وقتی که اصلا فرق  قائل نمی شوید ؛وقتی که تقسیم کنار گذاشته شده است ؛ وقتی که جز یکی نمی بینید ،و حتی در مرگ هم زندگی جاویدان می بینید ؛وقتی که راه های مشاهده چیزها که دو گانه است کنار گذاشته شوند ؛ صاف و خالص می شوید .زیرا که چیزی برای غل و غش شما وجود ندارد .این نهایت ضمیر هشیار بشمار می رود .

ما باید تمام دوگانگی ها را تبدیل کنیم . اخلاقی و غیر اخلاقی ، بدی و خوبی ، زمستان وتابستان ، همه چیز باید متحول شود تا شخص بتواند یکی به بیند .شخص می تواند به میلیون ها طریق یکی ببیند ،شخص قادر به بازشناسی یکی خواهد بود ، حالا به هر شکل  و هیاتی که در آید .

امکان پذیر است ،سعی و کوشش مختصری مورد نیاز است تا شخص بیدار شود ،برای آگاهی و بی انتخاب بودن است .

صرفا در درون بنشینید ، ناظر ذهن باشید و چیزی را انتخاب نکنید .رفت و آمد ها ادامه دارد ،شما در گوشه ای بی دخالت و خونسرد نشسته اید . کم کمک  خلوص و صفا بر شما نازل می شود .این خلوص و صفا ، همانا آزادی است .

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

انسان با گنج بزرگی متولد شده است .اما همین انسان با میراث حیوانی نیز به دنیا آمده است . به طریقی ما باید خود را از میراث حیوانی جدا کرده و فضا ایجاد کنیم تا آنکه گنج نهفته به ضمیر هشیار ما بیاید و قسمت شود . چرا که این جزو کیفیت گنج است . هر چه بیشتر قسمتش کنید ، بیشتر از آن نصیب خواهید برد .

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

مبارزه با خشم و شهوت و حرص و . . . . .فایده ای ندارد . باید با ریشه مبارزه کرد . و آن ریشه ، نفس است . مبارزه با نفس به این شکل است که باید بدون نفس زندگی کنید یعنی که هیچ کس باشید . هیچ مطلق ،هیچ محض .زیرا که نفس پدیده ای کاذب است و برای همین است که می توان آن را دور انداخت .نفس چیز واقعی نیست . مقوله ای تخیلی و واهی است .سایه ای بیش نیست . اگر باورش کنی ،واقعیت دارد .اگر عمیقا به آن توجه کنی ،وجود خارجی ندارد .

مراقبه به سادگی یعنی نظر کردن عمیق به درون برای یافتن نفس ، جست و جو برای سر کشیدن به تمام گوشه کنارهای وجود برای پیدا کردنش . او را جائی پیدا نخواهید کرد .دمی که نتوانید پیدایش کنید ،باید تمام شده تلقی شود و این تولد دوباره ای است برای شما .

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

هستی به ظاهر بی تفاوت می نماید اما بی تفاوت نیست .علت این بی تفاوتی هستی ،بی تفاوتی ما است .هستی فقط منعکس کننده است ، آئینه است و خود ما را باز می تاباند .اگر به او فریاد کنیم ،به ما فریاد می کند ،اگر برایش سرود سر دهیم ، سرود ما را به ما باز می گرداند . هر آنچه ما انجام می دهیم ، به هزاران طریق باز می گردد .زیرا که از ابعاد بی شمار به ما باز می گردد ، از تمام جنبه ها و زوایای هستی .

هستی به ظاهر بی تفاوت به نظر می رسد چون که عشق د رما نیست . همین که شما شروع کنید به دوست داشتن ؛همه چیز ،رودخانه ، کوه ، ستاره ؛ مردم ، جانوران ،همین که شروع کنید عاشقانه با زندگی در گیر شدن و در آمیختن ،همین که با هستی به گرمی برخورد کنید ، هستی هم به گرمی با شما برخورد می کند . یعنی از همان دستی که دادی باز می گیری . بودا گفته است که : " لحظه ای که به کمال رسیدم و منور شدم ، تمام هستی کامل و منور شد " .

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

مراقبه به شما دو چیز می آموزد . مراقبه ای که به جهان درونی شما مربوط می شود .و عشقی که به هستی مربوط می شود .مراقبه باید مرکز شما بشود .آگاهی ،تامل در سکوت ، و عشق باید دایره پیرامون شما شود ،گرمای بی علت و سبب ،زیرا که گرما خود بخود زیبا است .

در مرکز ، نقطه مبدا ، در حال مراقبه باشید ، در پیرامون عاشق باشید . و خواهید دید که هستی دگرگون می شود .هستی همان هستی است و این شمایید که عوض شده اید .اما فورا همین که عوض شدید کل هستی با شما عوض می شود .

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

مقصدی جز درون نیست :

سیر یک سالک به دو راه می تواند انجام پذیرد :

  1. از راه قدرت
  2. از راه آرامش

سیر به سمت قدرت ،سیر به سمت حقیقت نیست بلکه سیری به سوی ی نفس است .این قدرت می تواند از راه پول ، اعتبار ، یا ذکر ناشی شود . این قدرت به دست آمده صرفا شخص شما را قوی می کند  و هر قدر قویتر باشید از حقیقت دورتر می افتید .به این دلیل جستجوی قدرت ،جستجوی یک سالک حقیقی نیست .هر چند سالک به آن سمت در حرکت است .چون که هر چه ما در این جهان جستجو می کنیم ، در آن جهان نیز به جستجویش می پردازیم . و در واقع ، هدف ما به دست آوردن چیزهائی است که در این جهان نتوانستیم به دست بیاوریم و در تلاش به دست آوردن آن در آن جهان دیگر خواهیم بود .

ذکر ،نثار کننده قدرت است . ذکر موجب تمرکز ذهن می شود یعنی که همه اشعه پراکنده ذهن را یکجا گرد می آورد . هر ذکری که به کار برده می شود فرقی نمی کند .

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

زندگی حکایتی است که هم می تواند توسط یک ابله روایت شود و هم توسط یک بودا . " آچاریا "

  • خدا عشق است ؛ خود را بباز تا خود را بیابی :

نشانه های عاشق بودن چیست ؟

  1. اغنای محض :کسی که عاشق است به چیز دیگری نیاز ندارد .
  2. آینده ای وجود ندارد :همین لحظه ،عشق ابدیت دارد و نه لحظه بعد ؛نه آینده ؛ نه فردا .عشق امری است که در زمان حال اتفاق می افتد .
  3. وجود عاشق از میان بر می خیزد : عاشق وجودش از میان بر می خیزد و دیگر وجودی ندارد . اگر هنوز وجود داشته باشد ، معنی اش این است که هنوز شخص وارد معبد عشق نشده است .

         اگر این سه چیز اتفاق بیفتد ، اگر وجود تو از میان برخیزد ، پس چه کسی مراقبه خواهد کرد ؟ اگر آینده    

      وجود ندارد ، پس تمام روش ها وریاضت ها بی معنی خواهد شد ،چون که همه روش ها و ریاضت ها  برای آینده است ، برای نتیجه و اگر در این لحظه شما به اغناء رسیده باشی ،کاملا اغناء شده ، انگیزه ای برای هیچ کاری نداری .

برای من عشق همان مراقبه است .بنابراین امتحانش کن .با معشوقت به مراقبه بنشین .هر وقت با معشوق و محبوبت بسر می بری د رمراقبه عمیق بسر ببر . حضور همدیگر را تبدیل به حالت مراقبه بکنید . ساکت باشید .حضور همدیگر را وسیله ای کنید برای کنار گذاشتن ذهن .فکر نکنید . وقتی معشوق با شما است اگر به فکر کردن بپردازی ،آن وقت معشوق با شما نخواهد بود ، با هم خواهید بود ولی فرسنگ ها دور از هم .

عشق حقیقی یعنی توقف فکر .وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید .د رچنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود .آن وقت دفعتا یکی خواهید شد . آن وقت بدن های شما ، شما را د رهم می شکند .سکوت شکننده این مرز است . این اولین چیز .

روابط خود را تبدیل به یک پدیده مقدس کنید . وقتی واقعا عاشق باشید ، معبود عشق الهی می شود .اگر چنین نباشد ،پس بدان که این عشق نیست ،امکان ندارد رابطه عاشقانه یک چیز قبیح نیست . آیا هرگز نسبت به محبوبتان احساس تکریم و ستایش کرده اید ؟ تکریم و ستایش دومین چیز است . در حضور معشوق و محبوب احساس ستایش کنید . اگر نتوانی تقدس را د روجود محبوبتان به بینی ، پس این تقدس را در هیچ کجا نخواهید دید . چگونه خدا را در یک درخت خواهی دید ،اگر هیچ رابطه ای بین تو و درخت وجود نداشته باشد ؟ اگر بتوانی خدا را در معشوق حس کنی ،دیر یا زود او را در همه جا حس خواهی کرد . زیرا همین که این باب برای اولین بار گشوده شود ،همین که نظری به خدا در هر شخصی بیندازی ،دیگر قادر نخواهی بود که این نظر را فراموش کنی و به علت همین آن وقت همه چیز تبدیل به دری برای ورود می شود .به همین دلیل است که من می گویم عشق خود مراقبه است .بین عشق و مراقبه انتخاب نکن . همراه با مراقبه عاشقی کن یا همراه با عشق مراقبه کن . بینشان تمایزی قائل نشو .عشق یک پدیده طبیعی است و می تواند به عنوان یک وسیله استفاده شود .

عشق بودائی :

-فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن ؛ فرق بین عشق معمولی و عشق :

بین دوست داشتن و عشق ورزیدن ، فرق زیادی است . در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد ، عشق ورزیدن تعهد است .به همین خاطر است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند . عشق ، یعنی قول دادن ولی علاقه داشتن با هیچ نوع قول  وقراری همراه نیست .

گرچه بین عشق و علاقه تفاوت است ولی بین عشق معمولی و عشق تفاوتی نیست . اصولا ،عشق است .عشق هر گز نمی تواند معمولی باشد و ماهیتا غیر معمولی است و متعلق به این دنیا نیست . چیز معمولی ، علاقه و دوست داشتن است . علاقه همیشه مادی است و عشق همیشه است .

-عشق تجربه ای از زمان حال :

عشق ، کاری با دیروز و فردا ها ندارد . عشق همیشه تجربه ای است د رزمان حال .عشق تنها یک زمان می شناسد و آن زمان حال است  .عشق تنها یک مکان می شناسد و آن اینجا است .و به همین دلیل برای ذهن انسان بسیار مشکل است که عاشق باشد .زیرا که ذهن همیشه یا با آینده و یا با گذشته سرو کار  دارد. و هرگز در بین راه توقف نمی کند .عشق هر گز دلتنگی برای گذشته و دلواپسی برای آینده ندارد و به همین دلیل هم عشق بسیار کننده است .زندگی در لحظه حال جریان دارد .در لحظه بودن مترادف با عشق است و برای همین ذهن مخالف عشق است و تصور می کند که عشق احمقانه و دیوانگی است . فکر انسان در نیتی زندگی می کند ،چرا که عشق را محکوم می کند ولی فقط عشق می تواند رضایت و خشنودی تام را به ما عطاکند .از دلایل دیگری که باعث نیتی فکر می شود ،زیاده خواهی است .زیرا ذهن آدمی هیچگاه به آنچه که دارد راضی نیست .ولی عشق ،برای هر چیزی که اتفاق می افتد سپاسگزار و ممنون است . عشق همیشه احساس می کند بیش از آن چیزی که مستحق آن می باشد یا ارزشش را دارد ، از هستی می گیرد و همه آنچه که دریافت می کند را به صورت هدیه هائی که هستی به صورت باران رحمت به رویش می ریزد مشاهده می کند .

از قلبی که راضی و قانع باشد ،سپاسگزاری بر می خیزد ، این سپاس داشتن مرکز ثقل مذهب واقعی است . داشتن این سپاس کافی است که انسان خوشحال باشد . از عمق کوه های هیمالیا،جائی که برف ها هر گز آب نمی شوند ،رودخانه گنگ سرچشمه می گیرد .این نقطه شروع بسیار کوچک است و به تدریج بزرگ و بزرگتر می شود تا بالاخره تبدیل به اقیانوس می شود . راه عشق نیز به همین ترتیب است . شروع آن بسیار کوچک است ولی در آنجا نباید توقف کرد . باید جریان پیدا کرد .باید حرکت کرد .عشق هرگز نباید بی حرکت بماند .اگر بی حرکت بماند ،همچون مرداب بوی گند از آن بر می خیزد و می میرد .عشق باید همچون رودخانه همیشه د رحال حرکت باشد .حرکت از شناخته به ناشناخته و بالاخره از ناشناخته به غیر قابل شناخت .عشق در ابتدا همیشه کوچک است ولی در آخر باید بی نهایت باشد .مانند اقیانوس .

 


سه نکته اساسی در مدیتیشن عبارتند از : 

1-حالت آسودگی 

2- تماشاگر بودن 

3-قضاوت نکردن 

در حالت آسودگی ،نباید با ذهن جنگید . ذهن را کنترل نکنید ، تمرکز نکنید . 

در حالت تماشاگر بودن ،و قضاوت نکردن ، با آگاهی اسوده به هر آنچه که اتفاق می افتد بدون مداخله ،نگاه کنید . صرفا بدون هیچ قضاوتی به ذهن نگاه کنید کم کم سکوت عظیمی شما را فرامی گیرد . تمامی جنبش ها و حرکات درونتان متوقف می شود . شما هستید ، اما حس " من هستم " را ندارید . در این لحظه شما فضای خالص و در بر گیرنده اتفاق هستید . شما اتفاق نیستید . گرچه در مدیتیشن ، صدو دوازده روش متفاوت وجود دارد ولی این سه نکته در تمامی روش ها، اساسی هستند . 

با اختیاری که خداوند به انسان ارزانی داشته و انسان تنها موجودی است که اختیار دارد ،خود را به زندگی یا خدا تسلیم کنید و تنها ناظر باشید،ناظر اتفاقاتی که از سوی " کان فکان " خدا یعنی " باش و می شود ،اتفاق می افتد . 

تسلیم یعنی چه ؟ 

تسلیم ،پذیرش اتفاق این لحظه ، قبل از قضاوت و به ذهن رفتن است .


رابطه بین زن و مرد یکی از رازهای خلقت محسوب می شود و چون رابطه به معنی برخورد بین دو شخص است ، به هر دوی آن ها بستگی دارد . در ابتدای آشنائی آن ها ،فقط قشر خارجی بدنشان با هم ملاقات میکند. اما اگر رابطه آن ها نزدیک تر و عمیق تر شود ،به تدریج مراکز آن ها نیز با هم آشنا می شوند که ما آن را عشق می نامیم (عشق واقعی ). ولی وقتی رابطه سطحی باشد ، ما آن را آشنائی می نامیم که فقط دو قشر خارجی همدیگر را لمس می کنند و ما گاهی به غلط آن را عشق می نامیم که اشتباه محض است . 

آشنائی ، عشق نیست . عشق بسیار نادر است . اگر بخواهیم شخصی را در مرکزش ملاقات کنیم ،اول باید خودمان تغییر اساسی کنیم . باید پستی ها و بلندی های زیادی را بگذرانیم . اگر بخواهیم کسی را درون مرکزش ملاقات کنیم ،باید اول بگذاریم آن شخص هم به درون ما وارد شود . ما باید حساس ،آسیب پذیر و باز باشیم ،که توام با خطر است .اجازه ورود کسی به درون ما یک قمار محسوب شده و خطرناک است . چون هرگز نمی دانیم که آن شخص با ما چه کار خواهد کرد . با این اجازه ورود به مرکز مان تمام رازهای درونمان فاش می شود . یعنی چیزهائی که درون خود پنهان کرده بودیم بر ملاء می شود ؛و دیگر ما نمی دانیم که آن شخص با این راز ها چه خواهد کرد . به خاطر همین مطلب است که ترس در وجودمان سر بر می دارد . و در نتیجه خود را باز نخواهیم کرد . 

از طرف دیگر ، ما یک دوستی سطحی را عشق می نامیم .قشر خارجی دو نفر با یکدیگر آشنا شده و آن ها فکر می کنند که این آشنائی بین وجود درونی شان صورت گرفته است . ما قشر خارجی نیستیم . قشر خارجی محلی است که ما انتها یافته و فقط به عنوان حصاری در اطرافمان محسوب می شود . آن حصار به معنای تمام وجود ما نیست . در انتهای ما دنیای خارج از ما شروع می شود . حتی زن و شوهر هائی که برای سال های متعدد با هم زندگی کرده اند ،ممکن است که بین آن ها فقط یک آشنائی بیش نباشد و همدیگر را نشناخته باشند . این افراد هر چه بیشتر با هم زندگی کنند ،بیشتر فراموش می کنند که مرکز وجودشان برای یکدیگر نا شناخته مانده است .بنابراین اولین مطلب مهمی که باید عمیقا درک شود این است که رفاقت را با عشق اشتباه نکنیم . فقط مواقعی می توانیم بگذاریم کسی وارد وجودمان شود که بدون ترس باشیم .

کلا دو نوع زندگی وجود دارد : 

1- زندگی مملو از ترس 

2- زندگی مملو از عشق 

زندگی مملو از ترس از ارتباط عمیق با دیگران جلوگیری می کند . 

دوستی پاکترین نوع عشق است . بالاترین شکل آن ، در دوستی خواستن وجود ندارد .شرط و شروطی هم موجود نیست . در دوستی انسان از دادن لذت می برد .البته بی حد و اندازه هم دریافت می کند . اما این دریافت کردن یک قضیه ثانوی است و خود به خود اتفاق می افتد . این دریافت کردن ممکن است از نواحی دیگر باشد و نه از آن کسی که به او داده اید . 

عشق و تنهائی : 

یک نکته مهم باید درک شود . عشق همیشه با خودش تنهائی همراه دارد . و تنهائی همیشه بر همراه می آورد .این دو از هم جدا نیستند . مردم از این موضوع  تصور عکس دارند . مردم فکر می کنند وقتی شما عاشقید ،چگونه می توانید تنها باشید . مردم تفاوت بین دو کلمه را تشخیص نمی دهند . دو کلمه " تنهائی " و " تنها بودن " . و این سبب اغتشاش شده است و وقتی عاشقید ، نمی توانید تنهائی را حس کنید . وقتی عاشقید ،مقید به تنها بودن هستید . تنهائی یک حالت منفی است . تنهائی یعنی سرگشته دیگری بودن . تنهائی یعنی در تاریکی و ملالت و نومیدی سرکردن . تنهائی یعنی شما در هراس هستید . تنهائی یعنی شما را ترک کرده اند . تنهائی مثل زخم است . حال آنکه تنها بودن ، به گل می ماند .  تنها بودن کاملا متفاوت است . تنها بودن گل است . نیلوفری است که در قلب شما شکوفا می شود . تنها بودن مثبت است . تنها بودن سلامتی است ، نشاط با خود بودن  است ،نشاط داشتن فضای متعلق به خود است . آری ،وقتی عاشقید ، احساس تنها بودن می کنید و تنها بودن زیباست و فقط عاشقان می توانند آن را درک کنند . چون فقط عشق به شما شجاعت تنها بودن را می دهد . 

 


ما در معابد خود هیج اختلاف درجه نداریم . تنها اختلافی که هست میان تقوی و گناه است . باید از ایجاد هر اختلاف که سبب نقض برادری و برابری می گردد ، اجتناب کرد . آری بکمک برادر خود هر کس می خواهد باشد ، بشتاب . گمراهان را نصیحت کن و دست افتادگان را بگیر . هرگز به برادر خود کینه و خصومت مورز ، مهربان و مودب باش . اخگر پرهیز گاری را در دل همه کس شعله ور ساز . همنوعان و نزدیکان خود را در سعادت خویش شریک کن و بدان که هرگز غبار حسادت ، پاکی این لذت را تیره و مکدر نخواهد ساخت . 

دشمن خود را عفو کن ؛ از او انتقام نکش و به وی نیکی کن . اگر عالی ترین قانون را بدین طریق اجرا کنی آثار آن عظمت با سعادتی را که از دست داده ای باز خواهی یافت . 

و اگر خداوند و زندگانی آینده ای و جود داشته باشد بناچار قت و فضیلت و تقوی نیز وجود دارد و در غیر این صورت عالی ترین سعادت انسانی در آن است که برای وصول به آنها مجاهدت کند . باید زندگانی کرد ، باید دوست داشت ،باید ایمان داشت که تنها امروز دراین کره خاک زندگانی نمی کنیم ،بلکه از ازل در جهان زندگانی کرده ایم و تا ابد در آن جا (اشاره به آسمان ) زندگانی خواهیم کرد . 

- الکسیس کارل می گوید : 

طبق اطلاعات موسسه پزشگی لورد ؛نحوه بهبودی بیمارانی که از امراض غیرقابل علاجی زجر می کشیدند ، در اثر نیایش ، به این شکل بوده است که اغلب درد شدیدی احساس کرده و سپس شفای کامل فرا رسیده است . پس از چند ثانیه و جند دقیقه و حد اکثر جند ساعت زخم ها جوش خورده و علائم عمومی بیماری از بین رفته است و اشتهای مریض باز شده است . در اینگونه موارد لازم  نبوده است که خود بیمار دعا کند یا اینکه مومن به عقیده مذهبی باشد . بلکه کافی است که کسی در کنار او در حال دعا بسر برد . چنین اعمال بوجود بعضی روابط مجهول بین فعالیت های روانی و عضوی اشاره می کند و دنیای تازه ای در برابر ما می گشاید . 

اصل ،تسلیم همه جانبه و قرار گرفتن روح در مقابل خدا ،مانند قرار گرفتن یک تابلو بی اختیار در زیر دست نقاش چیره دست می باشد . 

-شرایط بر قراری ارتباط با خداوند : 

1- بیرون آمدن روح از حال انکار و تردید و حیرت ،چون این حالت در روح انسانی مقاومتی از حرکت بسوی خدا و تسلیم به پیشگاه او ایجاد می کند . 

2-انقطاع کلی از وسایل طبیعی که همراه با ارزیابی آن وسایل می باشد . 

3- احساس واقعی عظمت و قدرت خداوندی به اندازه شخصیت خود و قرار دادن همه جانبه شخصیت در اختیار خداوندی که مساوی است با امید بی نهایت و این است قیافه مثبت شخصیت . 

- مقوقس که بود ؟ 

مقوقس زمامدار مصر بوده است که به دعوت پیامبر اسلام لبیک می گوید و به نقل از انقروی ؛ یک مرد فقیر و بینوائی از اصحاب رسول خدا بود که مزرعه ای سنگلاخی داشته است و بنا به تقاضای وی ، رسول خدا دعا می کند و تبدیل به خاک مرغوب می شود .

- حضرت علی (ع) در نهج البلاغه می فرماید : 

استغفار حقیقتی است که در درجه علیین قرار گرفته است . استغفار کلمه ای است که شش معنی را باید در آن منظور کنی :

1- پشیمانی از آنچه که گذشته است . 

2- تصمیم قطعی به اینکه دیگر بسوی گذشته بر نگردی 

3- حقوق مردم را بخودشان برگردانی 

4- تمام واجباتی را که ضایع کرده ای بجا آورده و حق آن ها را ادا کنی . 

5- تصمیم بگیری آن گوشت بدنت را که از حرام روییده است با اندوهی آب کنی تا پوست بدنت به استخوان به چسبد و از تو گوشت حلال بروید . 

6- شکنجه و ریاضت اطاعت را به بدنت بچشانی چنانکه شیرینی  معصیت را به آن چشانده بودی . 

پس از این مراحل ششگانه شایسته گفتن " استغفرالله " هستی

- جبران خلیل جبران در مورد خنده و گریه می گوید : 

من هرگز رضایت نخواهم داد به اینکه آن اشگ هایم که از اندوه قلبم به اعضایم سرازیر می گردد تبدیل به خنده شود . آرزویم این است که زندگانی من اشگی باشد و لبخندی : زندگانی ابرها هجرانی است و وصالی ، اشگی است و لبخندی .

- آن لطافت ها نشان شاهدیست 

آن نشان پای مرد عابدیست 

این همه لطافت و جمال در هندسه کلی الهی برای کسی مطرح استکه با ایجاد کننده آن لطافت و جمال رابطه ای پیدا کرده است . 

هنگامی که " خود طبیعی " رشد خود را آغاز کرد ، در این " خود " غوطه ور شوید .گام بیرون بگذارید و جهان را به بینید ، نظم و قانون را در یابید اما در این تماشاگه نایستید ، بدون درنگ برگردید به درون خویش ، " خود طبیعی " را بشکافید و به نهانگاه " من عالی " وارد شوید . آن جا روزنه ظریفی وجود دارد که نورالهی را به آن نهانگاه فروزان می سازد ، چراغی از آن نور روشن کنید ، آنگاه قدم بیرون بگذارید تا هندسه کلی الهی ، حقیقت خود را به شما آشکار کند ،اینک به نام و نشان آن موجود برتر دست یافته اید . 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها