این عالم چیست ؟ 

گفت هست این عالم پر نام و ننگ 

همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ 

گر بدست آن نخل را مالد کسی

 آن همه یک موم گردد بیشکی

                                                                         

  چون همه موم است دیگر چیز نیست

وآنکه چندین رنگ آن خونیز نیست

 چون یکی باشد همه نبود دوئی

  هم منی بر خیزد این جا هم توئی 

=====================

مرد سالک چون به حد دل رسید

اندرین ره چون بدین منزل رسید

بشنود از وی سخن ها آشکار

هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جز او کس را نبیند یک زمان

هم جز او کس را نداند در جهان

هم درو هم زو و هم با او بود

هم برون از هر سه این نیکو بود

هر که در دریای وحدت گم نشد

گر همه آدم بود مردم نشد

هر که از اهل هنر وز اهل غیب

آفتابی دارد اندر جیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب

با خودش گیرد بر اندازد نقاب

هر که او در آفتاب خود رسید

تو یقین میدان ز نیک و بد رهید

تا تو باشی نیک و بد این جا بود

چون تو گم گشتی همه سودا بود

مرد سالک چون رسید این جایگاه

جایگاه و مرد بر خیزد ز راه

گم شود زیرا که پیدا آید او

گنگ گردد زانکه گویا آید او

جرو گردد کل شود نه کل نه جزو

صورتی باشد عجب نه جان نه عضو

هر چهار آید برون از هر چهار

صد هزار آید برون از صد هزار 

- لقمان سرخسی معروف گفت : 

ای خدای بزرگ ، پیرم و سرگشته و گم کرده راه ، بنده ای که در بندگی پیر شده باشد او را شاد می کنند و او را آزاد می کنند ، من اکنون در بندگی پیر شده و موی سیاهم را چون برف سفید کرده ام . بنده غم کشم ، شادیم به بخش و پیر گشتم ، خط آزادیم به بخش .هاتفی پاسخ داد : 

" ای بنده خاص خاص حرم ما ، هر کسی که از بندگی خلاصی خواهد ، عقل و تکلیف از او زایل می شود .این هر دو را ترک کن و به درون آی " . 

گفت الهی من تو را خواهم مدام 

عقل و تکلیفم نباید و السلام 

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون 

پای کوبان دست می زد در جنون 

گفت اکنون من ندانم کیستم 

بنده باری نیستم ، پس چیستم 

بندگی شد محو و آزادی نماند 

ذره ای د ردل غم و شادی نماند 

بی صفت گشتم ، نگشتم بی صفت 

عارفم اما ندارم معرفتن 

من ندانم من توام یا تو منی 

محو گشتی در تو و گم شد منی 

============

روزگاری شد که باشد بیشکی 

هم تو من هم من تو  و آن هر دو یکی 

تو منی یا من توام چند از دوئی 

یا تو ام من یا تو من یا من توئی 

چون تو من باشی و من تو برده ام 

هر دو تن باشیم یک تن والسلام 

تا دوی بر جاست در شرکت نیافت 

چون دوئی بر خاست توحیدت بتافت 

تو درو گم گرد تو حید این بود 

گم شدن گم کن که تفرید این بود 

////////////

ششمین وادی ، وادی حیرت است که : 

بعد از آن وادی حیرت آیدت 

کار دایم درد و حسرت آیدت 

آه باشد درد باشد سوز هم 

روز و شب باشد نه شب نه روز هم 

مرد حیران چون رسد این جایگاه 

در تحیر مانده و گم کرده راه 

گم شود در راه حیرت محو و مات 

بی خبر از بود خود و از کاینات 

هر که زد توحید بر جانش رقم 

جمله گم گردد ازو او نیز هم 

گر بدو گویند هستی یا نه ای 

سر بلند عالمی  ، پستی ، که ای ؟ 

د رمیانی ، یا برونی ، از میان 

بر کناری یا نهانی یا عیان 

فانئی یا باقئی یا هر دوئی 

هر دوئی یا تو نه ای یا نه توئی 

گوید اصلا می ندانم چیز من 

وین ندانم ، هم ندانم نیز من 

عاشقم ، اما ندانم بر کیم 

نی مسلمانم نه کافر ، پس چیم ؟ 

لیکن از عشقم ندارم آگهی 

هم دلی پر عشق دارم هم تهی 

///////

زین عجب تر حال نبود در جهان

حالتی نی آشکارا نی نهان

 نی توانم گفت ، نی خاموش بود

نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می گردد ز جان

 نه از و یک ذره می یابم نشان

 دیده ام صاحب جمالی کز کمال

 هیچ کس ندهد نشان در هیچ حال 

 

 

نیست پیش چهره او آفتاب 

 

ذره ای ، والله اعلم بالصواب

چون نمی دانم چه گویم بیش از این

گر چه او را دیده ام من پیش از این

من چو او را دیده و نا دیده ام

درمیان این و آن شوریده ام

 هفتمین وادی ، وادی فقر و فنا است که :

بعد از این وادی فقر است و فنا

کی بود این جا سخن گفتن روا

عین این وادی فراموشی بود

گنگی و کری  و بیهوشی بود

صد هزاران سایه جاوید تو

گم شده بینی ز یک حورشید تو

بحر کلی چون به جنبش کرد رای

نقش ها در بحر کی ماند به جای

هر دو عالم نقش این دریاست بس

هر که گوید نیست این سوداست بس

هر که در دریای کل گم بوده شد

دائما گم بوده و آسوده شد

دل در این دریا بدین آسودگی

می نباید هیچ جز گم بودگی

گر از این گم بودگی بازش دهند

صنع بین گردد بسی رازش دهند

سالکان پخته و مردان مرد

چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم زین پس چه سود

لا جرم دیگر قدم کس را نبود

چون همه در گام اول گم شدند

تو جمادی گیر اگر مردم شدند

گر پلیدی گم شود در بحر کل

در صفات خود فرو ماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا شود

از وجود خویش نا پیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود

او چو نبود در میان زیبا بود

بود او و او بود چون باشد این

از خیال و عقل بیرون باشد این 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها