مرد عابدی در بالای کوهی به عبادت و راز  و نیاز با خداوند یکتا ، روزگار می گذرانید و هر شب یک قرص نان جو از جهان غیب به او می رسید که نصف آن را شب و نصف دیگرش را صبح می خورد . تا اینکه از قضای روزگار یک شب آن یک قرص نان جو نرسید و مرد عابد گرسنه و متحیر ، درمانده و ناراحت شد . طوری که آن شب حتی نماز خود را نیز ترک کرد و از نگرانی نان تا صبح نخوابید و صبح بناچار از کوه بزیر آمد و به دشتی رسید که در آن دشت ، قومی کافر و گبر زندگی می کردند . مرد عابد بسوی خانه ای رفت و در خانه را کوبید و مرد گبری بیرون آمد و به او دو عدد قرص نان جو داد . مرد عابد او را دعا کرد و نان ها را برداشت و به طرف کوه روان شد . نناگهان متوجه شد که یک سگ گرگی لاغر و نهیفی به دنبالش می آید .سگ نزدیک تر شد و لباس او را گرفت و درید . مرد عابد از ترسش یک قرص نان جلوی سگ انداخت و خود به سرعت دور شد تا از دست سگ در امان باشد ولی سگ فورا نان را خورد و خود را به مرد عابد رسانید .ناچار مرد عابد دیگر قرص نان را نیز جلوی او انداخت و سگ آن را نیز خورد و همچنان به دنبال مرد عابد روان شد . مرد عابد با خود گفت عجب سگ بی حیائی است .دو عدد قرص نان را خورده و همچنان به دنبالم می آید .سگ ناگهان به حرف در آمد و گفت : 

" ای مرد ، من بی حیا نیستم .چشمهایت را خوب پاک کن و به بین بی حیا کیست ؟ من سال ها است که بر در منزل آن مرد گبر که نان ها را به تو داد زندگی می کنم .گوسفندهایش را پاسبانی می کنم و خانه اش را نگهبانی . او گاهی نیم نان و گاهی یک مشت استخوان به من می دهد و گاهی فراموشم می کند . هفته ها می گذرد که من نانی پیدا نمی کنم و گاه نیز باشد که او نیز برای خود نانی پیدا نمی کند .ولی من چون در درگاه او پرورش یافته ام ، رو به درگاه دیگری نمی کنم .چون قمار عشق را با او باختم ، جز او دری را نشناخته ام . گاه مرا با چوب و گاه نیز با سنگ می زند ولی از در او جدا نشده ام . ولی تو چون یک شب نان بدستت نرسید ، بنای صبرت را شکستی و از در خداوند رزاق روی برگرداندی و به در گبری شتافتی . برای نانی دوست خود را رها کرده و به در دشمن او آمدی و با او آشتی کردی .حال خودت انصاف بده که بی حیا کیست ؟ " 

مرد عابد از این سخن دیوانه شده و انقدر بر سر خود کوبید که بیهوش شد .


مشخصات

آخرین جستجو ها