ایران زمین از دیرباز مهد تفکرات عرفانی و تاملات شرقی بوده است . یکی از بزرگان نام آور این سرزمین ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و یا مولوی رومی نیز نامیده می شود . عنوان رومی از آن رو است که وی سالیان دراز در مملکت روم ست گزیده بود و از قرن هشتم نیز بدان شهرت یافته است .

مولانا در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شده است .پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است . و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان وسلوک سابقه ای دیرین داشت . او اهل کشف و ذوق بود و عالمی کامل که در همه علوم و فنون زمان خود به مقام استادی رسیده بود . 

بود اندر همه فنون استاد 

حق به وی علم را تمامت داد 

از آن رو که سلطان العما میانه خوبی با قیل و قال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه د رمباحثات و مناقشات کلامی و لفظی ، پس پرچمداران  کلام و جدال از آن جمله " فخرالدین رازی " ، با او از سر ستیز در آمدند و همه جا بدو تاختند و وی را رنجاندند . فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و روی او نفوذی بی چون و چرا داشت ، پیش از دیگران شاه را بر ضد او بر انگیخت .به طوری که دیگر جای درنگ نبود . 

چونکه از بلخیان بهاء ولد 

گشت دلخسته آن شه سرمد 

ناگهش از خدا رسید خطاب 

کا ی یگانه شهنشه اقطاب 

چون تو را این گروه آزردند 

دل پاک تو را ز جا بردند 

به در آ از میان این اعدا 

تا فرستیمشان عذاب و بلا 

سلطان العلما، رخت سفر بر بست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته ، به شهر خویش باز نگردد . این در زمانی بود که زمینه های "هجوم مغول "به ایران نیز فراهم می گشت . 

کرد تاتار قصد آن اقوام 

منهزم گشت لشگر اسلام 

وافعا به درستی مشخص نیست که سلطان العلما ، پدر مولوی و همراهان در چه سالی از بلخ کوچ کردند .به هر حال جای درنگ نبود . پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت تا به بغداد رسید و چندی در آن شهر اقامت کرد و سپس راه حج در پیش گرفت و بعد به ارزنجان آمده و زمستان را در آق شهیر ارزنجان گذرانید و چون خواست تا از آن شهر کوچ کند ؛ علاء الدین کیقباد ، وزیر سلجوقی قاصدی فرستاد و او را به "قونیه "دعوت کرد . 

در کتاب " گزیده فیه مافیه " اثر آقای دکتر الهی قمشه ای ، تاریخ حرکت سلطان العماء از بلخ به همراه خانواده و مریدانش سال 616 هجری قمری ذکر شده است . در آن زمان مولانا 12 ساله بود .بهاء الدین ولد به سنت عارفان به هر شهری که می رسید ، از بزرگان آن دیار جویا می شد و به خدمت ایشان می شتافت .معروف است که در نیشابور به دیدار "شیخ عطار نیشابوری " رفت وشیخ عطار که نشان بزرگی در پیشانی کودک خردسال بهاء الدین مشاهده کرده بود ؛ نسخه ای از کتاب مثنوی اسرار نامه خود را به جلال الدین هدیه کرد و پدر را گفت : 

" زود باشد که این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند " 

و مولانا سال ها بعد در مثنوی خود بدین نکته اشاره کرد :

سوختم من ، سوخته خواهد کسی 

تا زمن آتش زند اندر    خسی 

پدر مولانا جلال الدین بنا به دعوت وزیر دانشمند سلجوقی به نام " معین الدین پروانه " به قونیه دعوت شد که در آن زمان پایتخت آن اقلیم بود . وی تا سال 628 که دیده از جهان فرو بست به تدریس و ارشاد مستعدان مشغول بود . مولانا در زمان مرگ پدر بیست و پنج ساله بود و در آن زمان و در سن جوانی بر زبده علوم و معارف زمان از فقه و کلام و تفسیر تا فنون ادب و حکمت احاطه داشت و فقیهی متشرع و حکیمی بارع بود و با این حال خمار و تشنه چون " موسی (ع) "به دنبال "خضر "می گشت تا از شراب "علم لدنی " سرمست گردد .پس از فوت پدر ، برهان الدین ترمذی که از مریدان بهاء الدین بود به قونیه آمد و چون مراد را نیافت ، به ارشاد فرزند او مشغول شد و جلال الدین را با معارف باطنی و لطایف ارباب طریقت اشنا ساخت و چند سالی نیز او را به شام و دمشق که در آن زمان به علت حمله مغول و هجرت اهل دانش به دیار مغرب مرکز عالمان و عارفان بزرگ بود ، فرستاد و مولانا از هر خرمنی خوشه ای یافت تا علاوه بر مسند تدریس علوم عقلی و نقلی به مقام پیشوایی سالکان طریقت نیز نایل آمد . در این حال مولانا سی و نه سال داشت و از همسرش گوهر خاتون ، دختر خواجه لالای سمرقندی که در هجده سالگی به اشارت پدر با او عقد محبت بست ، دارای چند فرزند بود . 

ذر سال 642 رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و به قول حافظ

برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر 

وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد 

در آن موقع شهر قونیه در آرامش بود . مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در قتل و غارت که ناگاه ترکی از ترکستان عشق به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد که بقول مشهور ترکی لا ابالی و شهر آشوب بود و به قول عطار 

نرگس مستش هزاران دشنه داشت 

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت 

فتنه صد چنگیز در سر ، آتش هزار دوزخ د ردل و جلوه صد هزار بهار در دیدار که بقول مولانا : 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد 

د رهر نظرش مضمر ، صد گلشن و کاشانه 

نامش در میان خلق شمس الدین ملک داد تبریزی بود و او را " شیخ پران " و " شمس پرنده " می خواندند . بخاطر اینکه پیوسته از شهری به شهر دیگر می رفت و مانند " خضر " گمشدگان بیابان حیرت را دست می گرفت و نزدیگ آبادی می رسانید و خود نا پدید می شد . او را با عوام کاری نبود بلکه به حق انگشت بر مرشدان کامل می نهاد و به ارشاد ایشان همت می گماشت . بقول مولانا

آن ها که بگفتند که ما کامل و فردیم 

سرگشته و سودائی و رسوای جهان کرد 

گویا سحر گاهی از غیب او را گفتند که :

" آن بنده نازنین ما (مولانا ) میان قومی ناهموار گرفتار است .دریغ است که او را به زیان برند " .( از مقالات شمس )

و نیز در نهان او را بشارت دادند که این بنده نازنین یکی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است که به اشتیاق دیدار آن ها سر به کوه و بیابان نهاده ای .شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده که به حقیقت میلاد معنوی جلال الدین بود،در قونیه بر مولانا فرود آمد و بقول مولانا در مثنوی : 

پیش او بر رست خوبی بی نقاب 

آنچنان کز شرق روید   آ فتا ب 

و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت : 

آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر به رقص آ 

چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ

باید توجه کرد که شمس ، در آثار مولانا ، گاه اشارت به آفتاب مطلق هستی و ذات اقدس الاهی و گاه جلوه خاص او د رشمس الدین تبریزی است و در اغلب موارد اشاره به مقام انسان کامل و مثال کلی انسان است که باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس الاهی است که حق در آدم دمید و فلک و ملک را به سجود آورد . هنگامی که مولانا از شمس سخن می گوید ؛ همه این معانی با هم می آمیزد .چنان که معلوم نیست روی سخن با کیست و مخاطب او خداست ، شمس است ؛ عشق است ،باطن مولانا و یا انسان مطلق است . تصاویر مولانا از شمس همه کاینات را در بر می گیرد .

- قصه دیدار شمس و مولانا : 

حکایت می کنند که روزی جلال الدین محمد بلخی با جمع مریدان خود سوار بر اسب از بازار قونیه می گذشت . درویشی با لحن عتاب آمیز ندا کرد که :  

" ای مولانا ، مرا سوالی است " .

مولانا گفت : 

" بازگوی  ، تا به جواب آن همه بهره گیرند " 

مرد درویش گفت :

" ای مولانا ، محمد برتر بود یا بایزید ؟ " 

مولانا با خشم و تعجب گفت :

" این چه جای سوال است ؟ بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت . " 

درویش گفت : 

چون است که محمد با حق گفت " ما عرفناک حق معرفتک " یعنی تو را چنانککه شایسته مقام توست ، نشناختم . ولی بایزید گفت : 

" نیست اندر جبه ام الا خدا 

   چند جوئی در زمین و در سما ؟ " 

مولانا در پاسخ فرو ماند و گفت : 

" تو خود بر گوی " 

درویش گفت : 

" اختلاف در ظرفیت انسان ها است .محمد را گنجایش بیکران بود و هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد .اما بایزید به جامی مست شد و نعره بر آورد که :

" شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است ؟ ""سبحانی ما اعظم شانی ".

و نیز در روایتی دیگر آمده است که :

روزی مولانا با جمعی از مریدان خود سوار بر اسب از مدرسه خان به خانه می رفت .او یگانه دوران خود بود و از احترام و ارزش خاصی در جمع مریدانش برخوردار بود .شمس بر وی در آمد و گفت : 

" ای مولانا ، منظور از علم چیست ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" روش سنت و آداب شریعت " 

درویش گفت : 

" این ها همه از روی ظاهر است " 

مولانا گفت : 

" ورای این چیست ؟ "

درویش گفت : 

" علم آن است که به معلومی رسی " و از دیوان سنائی این بیت را خواند :

علم کز تو ، تو را بنستاند 

جهل از آن علم به بود بسیار 

مولانا ، به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند .

این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است : 

پیش ارباب خرد شرح مکن مشگل عشق 

سخن خاص مگو ، محفل عام است اینجا 

توصیه مولانا این است که : 

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی 

سخن خاص ، نهان در سخن عام بگو 

شمس نگاهی بر کتاب دل مولانا کرد و دید که بزرگان علم و حکمت ، صدر بر صدر نشسته ، متین و استوار و خاموش و با وقار ، و آن جا از جوش و خروش و فریاد و غوغا خبری نیست .پس به ناگاه مانند یوسف (ع) بر آن جمع در آمد : 

" و چون او را دیدند ،شگفت و عظیم یافتند ، و از حیرت دست های خود بریدند و گفتند : 

" حاش لله که این بشر نیست ، فرشته ای جمیل و با کرامت است " 

به دست افشانی برخاستند و آواز بر آوردند که : 

" می رسد یوسف مصری ، همه اقرار دهید 

می خرامد چو یکی تنگ شکر ، بار دهید " 

و به تعبیر افسانه ، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص در آورد .چنانکه نه تنها اعراب و نشان های حرکت به جنبش در آمدند ، بلکه ،نشان جزم و س نیز به پایکوبی برخاست :

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر 

اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته 

حکایت از دیدار شمس و مولانا : 

گویند که روزی مولانا با مریدان خود در کنار حوض مدرسه نشسته بود و کتابهائی چند در پیش و مشغول قیل و قال و بحث و جدال بودند که درویشی بگذشت و گفت : 

" ای مولانا ، این کتاب ها چیستند ؟ " 

مولانا در پاسخ گفت : 

" علم قال است "

درویش به یک دم آن همه را در آب افکند . فریاد و فغان از مولانا و مریدانش برخاست که : 

" ای درویش ، اینهمه کتاب نفیس را در آب چون افکندی ؟ "

درویش دست خود دراز کرده و از آب همه کتاب ها را به یک دفعه بیرون آورد و پیش روی مولانا گذاشت ، در حالی که همه کتابها خشک بودند و خیس نشده بودند . مولانا گفت : 

" ای درویش ، این چیست ؟ " 

درویش پاسخ داد: 

" این علم حال است " 

مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت .این درویش شمس الدین ملک داد تبریزی بود  .

شمس آن کتاب ها را در آب انداخت ، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل او را که بدون عشق هیچ معنی نداشت ، به شراب محبت معنی بخشید که " "المعنی هوالله " . باری ، این دیدار مولانا را از مرگ به زندگی ، از غم به شادی ، از خار به گل ، از عقل به عشق ، از علم به معلوم ، و از عرض به جوهر و از شب به روز واز خزان به بهار جاودان کشانید .مولانا در این مورد میفرماید : 

مرده بدم ، زنده شدم ، گریه بدم ، خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم 

خویش را چون زهر دیدم در شکر آویختم

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد 

هر جا که گریه ای است کنون خنده می شود 

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید 

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید 

محققانی که گفتند : 

سر دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسند نشین سجاده تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید ، راست گفتند که :

محرم این هوش جز بیهوش نیست 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست 

آخر قصه این دیدار که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است ،چگونه می تواند مجهول باشد ؟ 

به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد 

که نهان شدم من اینجا بکنید آشکارم

این که شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت درست است ولی سحر و افسون در گوش مولانا نخواند : 

گفتم جادوگری است بخندید و گفت : 

سحر اثر کی کند ؟ سحر خدا می رود 

در آید سنگ در گریه در آید چرخ در کدیه 

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید 

و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می شد ، جمال شاهد یکتای عالم را بی نقاب به مولانا نشان داد و گفت : 

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست 

از ره مشو به عشوه که آن است آن یکی 

این دیدار سرمایه همه انبیاء و اولیاء و هنرمندان جهان است .حقیقت دین ، دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق .این است تمامی  آن سخن که آن را تمامی نیست . 

شرح این گر من بگویم بر دوام 

صد قیامت بگذرد و آن نا  تمام 

زانکه تاریخ قیامت را حد نیست 

حد کجا آنجا که عشق بی حد است 

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه می کند و دکان عقل شیطان را می بندد .

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او 

شوریده گردد عقل او آشفته گردد  خوی او 

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود 

بر روی و سر پویان شود چون آب اندر جوی او 

قصه شیخ قونیه و عاشق شدن او به درویشی بی نام و نشان و رها کردن مقام و مسند پیشوائی و تبدیل مجالس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت  است .مریدان مولانا نیز روی به نصیحت و ملامت و رد و انکار و سرانجام توطئه و آزار آوردند . زیرا که شیخ خود را از دست رفته می دیدند .

آن یکی گفتا که ای شیخ کبار 

خیز و این وسواس را غسلی بر آر 

گفت با او : هر شب از خون جگر 

کرده ام صدبار غسل ای بی خبر 

آن دگر گفتا " پشیمانیت نیست ؟ " 

یک نفس درد مسلمانیت نیست ؟ 

گفت " کس نبود پشیمان بیش از این 

که چرا عاشق نگشتم پیش از این 

آن دگر گفتش که " ای دانای راز " 

خیز و خود را جمع گردان د رنماز 

گفت : " کو محراب روی آن نگار " 

تا نباشد جز نمازم هیچ کار ( از منطق الطیر عطار )

مولانا این همه را می شنید و این ملامت ها را به جان می خرید و آن را نقل باده عشق می شمرد و با مرده دلان جنگی نداشت . 

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود 

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

با این همه فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست در قونیه بالا گرفتو شمس پس از چند ماه اقامت در قونیه ، به دمشق پناه برد که فریاد از مولانای روم برخاست :

بروید ای رفیقان بکشید یار ما را 

به من آورید یک دم صنم گریز پا را 

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگین 

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را 

و گر او به وعده گوید که " دم دگر بیایم " 

همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را 

پس مولانا ، پسر خود بهاء الدین را باعده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس که دریای مهر بود ،عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی قونیه شد و مولانا شخصا به استقبال او رفت و گفت : 

بار دگر آن مست به بازار آمد 

وان ساقی مخمور به خمار آمد 

یک حمله دیگر همه دامن بگشائیم 

کز بهر نثار آن شه دربار در آمد 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها