در جمادی الاخر سال 672 مولانا را فرمان رسید که : 

" ای صاحب نفس مطمئن ، به سوی پروردگارت باز گرد ،در حالی که تو از وی خشنود و او از تو خرسند است " 

این فرمان بازگشت و صفیر عرش بصورت بیماری " حمای محرق " بر مولانا در آمد و او را از پای بینداخت . مولانا پیش از این گفته بود که در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید که : 

این سبب ها در نظر ها پرده هاست 

که نه هر دیدار صنعش را سزاست 

بیماری ناگهانی مولانا شهر قونیه را به تشویش و اضطراب انداخت و خویشان و مریدان شفاک الله گویان به دیدار او شتافتند . مولانا گفت : 

" بعد از این شفاک الله شما را باد که در میان ما و معشوق حجاب بر خاسته است " :

من شدم عریان ز تن او از خیال 

می خرامم در نهایات  الوصال 

گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش که آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی می شتافت و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانکاه باز می گشت ، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل بنا به روایات ، واپیسن کلمات آتشین مولاناست : 

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن 

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 

ماییم و موج سودا شب تا بروز تنها 

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد 

ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن وفا کن 

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد 

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم 

با دست اشارتم کرد که : " عزم سوی ما کن " 

و در شامگاه روز یکشنبه ، پنجم جمادی الاخر آن سال ، شمس وجود مولانا در افق خاکیان غروب کرد .

اهل قونیه ، از خرد و بزرگ ، زن و مرد ، مسلمان و یهود و ترسا و بر جنازه مولانا حاضر شدند و در فراق او اشک ریختند و در میان اصحاب ، صدرالدین نعره ای زد و از هوش رفت و سراج الدین ضمن ابیاتی گفت که :

" خاک بر سر ما را که بر سر خاک مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم"  ". و حسام الدین را خود معلوم است که چه گذشت .

هر که او از همزبانی شد جدا 

بینوا شد ، گر چه دارد صد نوا 

اکابر قونیه بر خاک مولانا بنائی افراشتند که به " قبه خضرا" معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست .

اما ، در حقیقت که مزار مولانا ، همچون مزار همه قدیسان و قدسیان عالم ، در سراپرده دل های عاشقان او جای دارد و تربت مولانا ، اشعار و سخنان اوست که از وی در عالم خاک به جای مانده است . و باید که بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت ، فارغ از غوغای عقل و هوش ، اشعار او را به آواز خوش بر خواند تا مولانا خود رقص کنان از میانه اشعار بر خیزد و سر نی را باز گوید : 

سر من از ناله من دور نیست 

لیک کس را دید جان دستور نیست 

سر پنهان است اندر زیر و بم 

فاش اگر گویم ، جهان بر هم زنم 

ادامه دارد 


مشخصات

آخرین جستجو ها